نسیم های شبانه مثل امواج ِ جادویی یک طلسم شکسته شده میان نفس هایم جاری می شود. چشم هایم می سوزد. تاکسی ویراژ می دهد و خیابان یعنی یک ترافیک روان معمولی یک شب شهر مقدس. تقریبا تمام بعد از ظهر که رفته بودم و سومین جلسه ی کلاس آقای کوثری نشسته، از خستگی می مردم. ساعت هفت صبح هنوز چشم هایم را باز نکرده بلند شده که کار هایت مانده است، که
می گوید دنبال چه هستی؟ می گویم دنبال پیدا کردن خودم. می گوید من فکر می کردم دنبال پیدا کردن دیگران
گفتم ولی من گم شده ام
گفت ولی تو که تکلیف ات با خودت مشخصه. تو که
. . .
و الان هفت صبح است. تمام شب هی خواب می دیدم و نزدیک صبح از خواب پریدم، چهار لیوان آب پشت سر هم سر کشیدم – یا بین دو لیوان کمی خوابیدم و باز بیدار شدم آب خوردم؟ کسی یادش نیست؟
و صدا ها . . . حرف می زنم، می خروشم، اتاق تاریک است. آن سوی خط تلفن در تهران نشسته و گوش می کند و توصیه های من که چرا رشته ی زبان انگلیسی – ادبیات انگلیسی – خوب است را گوش می کند. وسوسه می شود. مگر کسی هست که وسوسه نشود؟ آن هم بعد از آنکه چهل و پنج دقیقه یک نفس امکانات فوق العاده ی این رشته را بازگو کنم، که
. . .
نمی رسم. می ایستم و می گویم ده دقیقه وقت دارم. یک تلفن می زنم. از دور می آید. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه و حرف از کتاب، مجله، فیلم، حرف های خوشگل خوب. حرف های قشنگ. می گوید این برای تو جالب است. یک دی وی دی است. پر از کتاب. خانه که می آیم می فهمم چیست. وقتی نام های همینگوی، فالکنر و دن براون از جلوی چشمم رد می شود. هزاران نسخه کتاب انگلیسی، دیوانه می شوم
دیوانه؟
مرگ در کوههای آند را چرا ندیده بودم؟ یک رمان از یوسا، ترجمه ی آقای کوثری، کتاب را قاپ می زنم، ویژه نامه ی لویی فردینان سلین ِ بخارا را هم بر می دارم. به آقای استاد می گویم ویژه نامه ی اِکو خیلی چسبید. این بار نزدیک پانصد صفحه است. چه عکس های فوق العاده ای از آقای نویسنده دارد. باز چند روزی می توانم مقاله های خوب بخوانم
. . .
آیدین جایی گیر نکرده است. آیدین منتظر است من یک ساعت کامپیوتر دست ام باشد و محض رضای خدا از شدت خستگی تلو تلو نخورم و ادامه ی داستان را بنویسم. این روز ها که کمتر هستم نه به خاطر چیزی به اسم رکود است، نه چیز های دیگر، مسئله این است که کامپیوتر خیلی خیلی کم دست ام می رسد، آن هم زمان هایی که خسته ام، آدم خسته چه می تواند بکند؟ کار های جزئی را سر هم کنم و حجم تلنبار شده کار تایپ بخش های ترجمه ی شده ی کتابی که فقط چهل صفحه از آن مانده است، نمی رسم خوب
. . .
الان هفت و خورده ای صبح است. هنوز خواب ام. چشم هایم را باز کردم و گفتم وبلاگ. نشستم و نمی دانم چه نوشته ام. می دانم که چقدر دوست داشتم، واقعا دوست داشتم می خوابیدم. چقدر خوب بود که
. . .
راستی، سلام
سودارو
2006-08-10
هفت و چهل و دو دقیقه ی صبح
می گوید دنبال چه هستی؟ می گویم دنبال پیدا کردن خودم. می گوید من فکر می کردم دنبال پیدا کردن دیگران
گفتم ولی من گم شده ام
گفت ولی تو که تکلیف ات با خودت مشخصه. تو که
. . .
و الان هفت صبح است. تمام شب هی خواب می دیدم و نزدیک صبح از خواب پریدم، چهار لیوان آب پشت سر هم سر کشیدم – یا بین دو لیوان کمی خوابیدم و باز بیدار شدم آب خوردم؟ کسی یادش نیست؟
و صدا ها . . . حرف می زنم، می خروشم، اتاق تاریک است. آن سوی خط تلفن در تهران نشسته و گوش می کند و توصیه های من که چرا رشته ی زبان انگلیسی – ادبیات انگلیسی – خوب است را گوش می کند. وسوسه می شود. مگر کسی هست که وسوسه نشود؟ آن هم بعد از آنکه چهل و پنج دقیقه یک نفس امکانات فوق العاده ی این رشته را بازگو کنم، که
. . .
نمی رسم. می ایستم و می گویم ده دقیقه وقت دارم. یک تلفن می زنم. از دور می آید. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه و حرف از کتاب، مجله، فیلم، حرف های خوشگل خوب. حرف های قشنگ. می گوید این برای تو جالب است. یک دی وی دی است. پر از کتاب. خانه که می آیم می فهمم چیست. وقتی نام های همینگوی، فالکنر و دن براون از جلوی چشمم رد می شود. هزاران نسخه کتاب انگلیسی، دیوانه می شوم
دیوانه؟
مرگ در کوههای آند را چرا ندیده بودم؟ یک رمان از یوسا، ترجمه ی آقای کوثری، کتاب را قاپ می زنم، ویژه نامه ی لویی فردینان سلین ِ بخارا را هم بر می دارم. به آقای استاد می گویم ویژه نامه ی اِکو خیلی چسبید. این بار نزدیک پانصد صفحه است. چه عکس های فوق العاده ای از آقای نویسنده دارد. باز چند روزی می توانم مقاله های خوب بخوانم
. . .
آیدین جایی گیر نکرده است. آیدین منتظر است من یک ساعت کامپیوتر دست ام باشد و محض رضای خدا از شدت خستگی تلو تلو نخورم و ادامه ی داستان را بنویسم. این روز ها که کمتر هستم نه به خاطر چیزی به اسم رکود است، نه چیز های دیگر، مسئله این است که کامپیوتر خیلی خیلی کم دست ام می رسد، آن هم زمان هایی که خسته ام، آدم خسته چه می تواند بکند؟ کار های جزئی را سر هم کنم و حجم تلنبار شده کار تایپ بخش های ترجمه ی شده ی کتابی که فقط چهل صفحه از آن مانده است، نمی رسم خوب
. . .
الان هفت و خورده ای صبح است. هنوز خواب ام. چشم هایم را باز کردم و گفتم وبلاگ. نشستم و نمی دانم چه نوشته ام. می دانم که چقدر دوست داشتم، واقعا دوست داشتم می خوابیدم. چقدر خوب بود که
. . .
راستی، سلام
سودارو
2006-08-10
هفت و چهل و دو دقیقه ی صبح