August 16, 2006

انگار دیشب، آره همین دیشب تمام کابوس ها قرار گذاشته بودند سراغ من. دسته جمعی. مهمانی داشتند انگاری. یعنی همه شان وقتی که دیشب ساعت یک ربع به نه شب برگشتم خانه و با وجود تلاش های دسته جمعی تمام دنیا، حتی شخص کنت دراکول، هنوز بهم ریخته بودم و فکر می کردم که تمام دیوار های دنیا می خواهد روی سرم بریزد و حرف هیچ کسی را قبول نمی کردم که حالا اگر هم ریخت به درک، سرم درد می کرد و حتی نمی توانستم تشخیص بدهم که این سردرد لعنتی میگرن است یا حساسیت به هوا یا از خستگی است. تا وقتی هم ندانی لعنتی چیست نمی دانی باید مسکن بخوری یا نخوری. یا همین جوری بمانی

تازه حساب کن دو تا از نزدیک ترین دوست هام هر دو تا شون دیروز بعد از ظهر که میل هام را می خواندم کلی نازم کرده بودند و تازه بعدش که رفتم بیرون همه چیز خوب بود و کنت دراکول هم وقتی گفتم این روز ها خیلی بد می خوابم گفت تازه می فهمی من چی می کشم و بعد هم نشسته بود روی تخت و به سقف خیره بود و تازه بعدش پنج دقیقه ی اول آریزونا دیریمز ِ امیر کاستاریکا را نگاه کردیم و کنت دراکول گفت این فیلم خوبه، بهش اون جایی که خیلی دوست دارم، اون جایی که جری لوئیس که چقدر پیر و چاق شده ولی هنوز کلی نازه داشت با یک جارو راه می رفت کنار خیابان و می رقصید و از ردیف ماشین های مورد علاقه اش رد می شد و راوی مست هم نگاه ش می کرد و بعد هم بهش گفتم چقدر اون ماهیه که هی تو هوا شروع می کنه به رد شدن را دوست دارم و کنت دراکول هم گفت عجب

بعد هم توی تاکسی تمام مدت سرم را چسبانده بودم به گوشه ی پنجره و همون جوری که دوست دارم نشسته بودم و باد وقتی تاکسی با سرعت هر چه تمام تر توی وکیل آباد پیش می رفت توی صورتم می خورد و خوب نمی شدم، یک بچه هم تو بغل مامان اش هی شیشه شیر اش را می مکید و می گفت اوهووم، اون قدر مکید که بالا آورد


نه، خوب نمی شدم

برایش نوشتم که دلم گرفته. دلم گرفته بود. دلم می خواست سرم را بگذارم روی شونه ی یک نفری که دوستم داره و کلی غرغر کنم ولی
. . .

دعوا سر همین بود. یعنی دیشب که یک ربع به نه برگشتم خانه و روزنامه ی شرق گرفته بودم که هشت صفحه عکس از جنگ لبنان چاپ کرده بود و چقدر عکس هاش بیخود بود و کلی عکس های بهتر توی اینترنت دیده بودم و بعد هم دراز کشیدم روی تخت توی یک اتاق تاریک و با انریکو و سارا کورنر و جنیفر لوپز کلی درد و دل کردم و احمق ها فقط دوست داشتن برقصند و اصلا حرف آدم حالی شان نمی شد. انریکو هم فقط می گفت اسپانیایی عزیز، اسپانیایی حرف بزن و جنیفر هم مزخرف با آن عکس های روی آلبوم اش که این دفعه استریپ تیز کرده و دفعه ی بعد لابد توی بغل دوست پسرش عکس می گذاره و فقط توی فکر ساعت جدیدش بود و سارا کورنر هم می گفت تو کی هستی؟ نمی شناسم ات. می خواست زنگ بزنه بیان منو باندازن بیرون. خر

دعوا سر همین بود. مسکن نخوردم چون نمی دانستم دعوای توی سرم مال کدام مدل از سر درد ها است و خوابیدم و وقتی می خواستم بخوابم نمی دانم تا کی چراغ اتاق روشن بود چون آقای داداش می خواست یک نرم افزار مزخرف را نصب کند و من هم دراز کشیده بودم و نشسته بودم ببینم امشب قرار است چه داستانی گوش کنم قبل از خواب. خوب مسئله همین جا است، هیچ کسی حاضر نبود برام داستان تعریف کنه. هیچ کسی حتی حاضر نبود دست هام رو بگیره که بخوابم. همه شون حوصله نداشتن، یکی شون حتی گفت مشکل خودته. کوفتی. بعد هم رفت از پشت پنجره ستاره ها را بشماره. دید چراغ روشنه نمی تونه، دلم خنک شد

بعد هم وقتی خوابم برد، یعنی به هر زحمتی بود خوابیدم، از خستگی داشتم می مردم، چون تمام شب چشم هام می سوخت و به خودم فحش می دادم که چرا شونصد ساعت زل زده بودم به مانیتور و وقتی که خوابیدم انگار نوبت گذاشته بودند. کابوس ها آمدند، شماره هم داشتند، یعنی کارت داشتند، نوشته بود از این جا مال من است. تازه استراحت هم می دادند. دوازده شب که گذشت ساعتی یک بار می گذاشتند برای یک دقیقه بیدار شوم، یک لیوان آب بخورم، هر بار بفهمم سر درد ام بهتر تر شده، بعد بخوابم، بعد یک دسته ی جدید کابوس تا چشم هام رو می بستم می گفتند سلام، آمدی؟ چه خوشگل شدی امشب
. . .


صبح که بیدار شدم، سردرد نبودم، بیدار شدم و بیدارم و
. . .

سودارو
2006-08-16
پنج صبح