یادداشت من بر کتاب مرگ در آند، نوشته ی ماریو بارگاس یوسا با ترجمه ای از عبدالله کوثری در جشن کتاب را اینجا بخوانید
* * * *
صلح می شود؟
صلح نمی شود؟
صلح می شود؟
صلح
. . .
چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. سر خودم را گرم می کنم. اخبار فقط می گوید جنگ مزخرف تر شده است. مرتبط به آمار کشته های جنگ افتخار می کنند. حماقت . . . و صبح . . . تا هفت و نیم صبح. چند ساعت دیگر مانده است؟ توی این شش ساعت و نیم چند نفر دیگر قرار است بمیرند؟ چند نفر؟ این خنگ بازی ها تمام خواهد شد؟
نخواهد شد؟
یا
. . .
دوست دارم فردا من هم دست از لجبازی بر دارم. از وقتی جنگ شروع شد برنامه ی خواندن کتاب های مذهبی را به طور کامل کنار گذاشتم و گفتم تا پایان این سیاهی ها دست به کتاب ها نمی زنم. حالا فردا اگر جنگ تمام شده باشد، می خواهم هم کتاب مقدس را شروع کنم به خواندن و هم یک دور دیگر قرآن دستم بگیرم
. . .
* * * *
کتاب خودش پیش می رود. انگار من فقط یک واسطه ام. خودنویس در دست هایم می لغزد. به اندازه ی سرعت ذهنی ام تند نیست. درشت درشت و سریع می نویسم و باز هی کم می آورم. کتاب انگار یک رودخانه شده است که شنا کردن در آن لذت بخش است. واقعا لذت بخش است. بد جوری وحشتناک عالی است. دلم می سوزد، کتاب دارد تمام می شود، فقط حدود سی صفحه ی دیگر و بعد . . . بعد یک کار ادیت و همین. یک سفر دیگر به تهران. و برگشتن و
. . .
دارم روی یک مجموعه ی جدید کار می کنم. همین قدر می گویم. می خواهم چند ماه دیگر سورپرایز شوید. از آن چیز هایی است که خودم برایش می میرم، هووم، نمی دانید چقدر خوشمزه است، کلی سس مایونز هم ریخته ام توش، فعلا دارم خودم می چشم، خیلی زود می فرستم ش سر میز های تان. فقط چند ماهی منتظر باشید، می خواهم یک چیز حسابی باشد
. . .
* * * *
خسته ام
و آزرده
اگر این جنگ تمام شود، مقداری آزادی خواهم داشت که بتوانم بیشتر به کار های مانده برسم
این وبلاگ هم از این آشفتگی کمی دور تر شود
فقط جنگ تمام شود
. . .
سودارو
2006-08-14
چهار دقیقه ی بامداد
* * * *
صلح می شود؟
صلح نمی شود؟
صلح می شود؟
صلح
. . .
چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. سر خودم را گرم می کنم. اخبار فقط می گوید جنگ مزخرف تر شده است. مرتبط به آمار کشته های جنگ افتخار می کنند. حماقت . . . و صبح . . . تا هفت و نیم صبح. چند ساعت دیگر مانده است؟ توی این شش ساعت و نیم چند نفر دیگر قرار است بمیرند؟ چند نفر؟ این خنگ بازی ها تمام خواهد شد؟
نخواهد شد؟
یا
. . .
دوست دارم فردا من هم دست از لجبازی بر دارم. از وقتی جنگ شروع شد برنامه ی خواندن کتاب های مذهبی را به طور کامل کنار گذاشتم و گفتم تا پایان این سیاهی ها دست به کتاب ها نمی زنم. حالا فردا اگر جنگ تمام شده باشد، می خواهم هم کتاب مقدس را شروع کنم به خواندن و هم یک دور دیگر قرآن دستم بگیرم
. . .
* * * *
کتاب خودش پیش می رود. انگار من فقط یک واسطه ام. خودنویس در دست هایم می لغزد. به اندازه ی سرعت ذهنی ام تند نیست. درشت درشت و سریع می نویسم و باز هی کم می آورم. کتاب انگار یک رودخانه شده است که شنا کردن در آن لذت بخش است. واقعا لذت بخش است. بد جوری وحشتناک عالی است. دلم می سوزد، کتاب دارد تمام می شود، فقط حدود سی صفحه ی دیگر و بعد . . . بعد یک کار ادیت و همین. یک سفر دیگر به تهران. و برگشتن و
. . .
دارم روی یک مجموعه ی جدید کار می کنم. همین قدر می گویم. می خواهم چند ماه دیگر سورپرایز شوید. از آن چیز هایی است که خودم برایش می میرم، هووم، نمی دانید چقدر خوشمزه است، کلی سس مایونز هم ریخته ام توش، فعلا دارم خودم می چشم، خیلی زود می فرستم ش سر میز های تان. فقط چند ماهی منتظر باشید، می خواهم یک چیز حسابی باشد
. . .
* * * *
خسته ام
و آزرده
اگر این جنگ تمام شود، مقداری آزادی خواهم داشت که بتوانم بیشتر به کار های مانده برسم
این وبلاگ هم از این آشفتگی کمی دور تر شود
فقط جنگ تمام شود
. . .
سودارو
2006-08-14
چهار دقیقه ی بامداد