August 31, 2006

سکوت . . . میان اجزای اتاق حل شده ام. یعنی وقتی که صبح می شود و هنوز سر حالم و کار های روز های قبل را وارد کامپیوتر می کنم و بعد برگه ها را روی تخت – هیچ وقت پشت میز کار کردن را دوست نداشتم، روی تخت وسایلم را پهن می کنم، می نشینم و کار می کنم – پخش و پلا می کنم و یک دیکشنری کنار دستم خطوط را با متن انگلیسی مطابقت می دهم و بعد


بعد قرار بود همه چیز خوب باشد. یعنی وقتی هر روز آسمان آبی است و ابری نیست و آفتاب می تواند همه چیزی را ذوب کند، حتا عشق را و انسان ها به پوکی زباله ها هم ایمان آورده اند و دیگر فقط مسئله آغاز فصل سرد نیست، در چنین روز هایی که هیچ ملالی نیست جز دوری شما و جز دعوا های مکرر خانه های همسایه سر مسائل مهمی چون پوچی و پوکی و مسخره گی. و حتا زمان هم فیلتر شده است – خدا را شکر و گفته اند زمانه ی غریبی است و


آقای فوکو در ادامه می فرمایند


چیز هایی که می گویم بدان دلیل نیست که بدانها می اندیشم، بلکه بیش تر آن ها را به هدف ویرانگری ِ خویشتن می گویم، تا دیگر ناگزیر نباشم بیندیشم، تا بتوانم مطمئن شوم که از اینجا به بعد، آن ها زندگی خود را بیرون از من ادامه خواهند داد یا خواهند مرد؛ به مرگی که من ناگزیر نخواهم بود خود را در آن باز شناسم
. . .
میشل فوکو. اریک برنز. ترجمه ی بابک احمدی. صفحه ی بیست و شش


و انسان می تواند مطمئن شود که فلسفه پوک است. که فیلسوف ها به هیچ کجا نمی روند. و اینکه زمان واقعا وجود های نداشته اش را هر لحظه به ما تحمیل می کند. و اینکه دنیای سوفی کتاب قشنگی است، البته لیوان های چایی داغ خوردن، بعد از خواندن هر فصل می تواند مفید باشد؛ یعنی مطمئن باشی که هیچ کلمه ای را نگه نداشته ای، همه شان را بریزی توی سطل آشغال. و این روز ها ارزان ترین نوع سطل آشغال برگه های سفید نرم افزار ورد است. آقای تی اس الیوت در این مورد می فرمایند


شعر، رها کردن مهار احساس نیست، بلکه گریز از احساس است؛ بیان شخصیت نیست، بلکه فرار از شخصیت است . . . تنها آن کسانی که شخصیت و احساس دارند، می دانند که میل به گریز از آنها چه معنایی دارد
. . .
همان کتاب میشل فوکو. صفحه ی بیست و هفت


آری، آری این چنین است. آدم هایی که خود شان را حسابی گم کرده اند و دیگر هیچ چیزی حتا موج های یک سونامی هم تکان شان نمی دهد می ایستند و فریاد می زنند – نه، فریاد هم نمی زنند، فقط سرفه می کنند، این شکلی


هیچ چیزش در زندگی، برازنده تر از ترک زندگی نبود
جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ
گرانبهاترین چیزش را همچون بی بهاترین چیز دور افکند
. . .
مکبث. ویلیام شکسپیر. ترجمه ی داریوش آشوری. تهران. آگاه: 1371. صفحه ی بیست و یک


و آری. شب شده است. آهنگ ها تکراری شده اند. دی وی دی را می گذاری توی درایو و هارد را آپ دیت می کنی، چند کاست جدید. و همین. این فقط یک روز از زندگی است، صبح که بیدار شدی ساعت هشت بود. شب که بخوابی، لابد از نیمه شب گذشته. و

و همین، یک روز از زندگی بود
و همین، یک روز از زندگی بود

و نیچه در ابتدا گفت، خدا مرده است. من خندیدم، من به همه ی فیلسوف ها خندیدم، حتا به دکارت

سودارو
2006-08-30
یازده و نوزده دقیقه ی شب