August 31, 2006

یادداشت من بر کتاب اسطوره ی سوپر من و چند مقاله ی دیگر از امبرتو اکو با ترجمه ای از خجسته کیهان را در جشن کتاب بخوانید
سکوت . . . میان اجزای اتاق حل شده ام. یعنی وقتی که صبح می شود و هنوز سر حالم و کار های روز های قبل را وارد کامپیوتر می کنم و بعد برگه ها را روی تخت – هیچ وقت پشت میز کار کردن را دوست نداشتم، روی تخت وسایلم را پهن می کنم، می نشینم و کار می کنم – پخش و پلا می کنم و یک دیکشنری کنار دستم خطوط را با متن انگلیسی مطابقت می دهم و بعد


بعد قرار بود همه چیز خوب باشد. یعنی وقتی هر روز آسمان آبی است و ابری نیست و آفتاب می تواند همه چیزی را ذوب کند، حتا عشق را و انسان ها به پوکی زباله ها هم ایمان آورده اند و دیگر فقط مسئله آغاز فصل سرد نیست، در چنین روز هایی که هیچ ملالی نیست جز دوری شما و جز دعوا های مکرر خانه های همسایه سر مسائل مهمی چون پوچی و پوکی و مسخره گی. و حتا زمان هم فیلتر شده است – خدا را شکر و گفته اند زمانه ی غریبی است و


آقای فوکو در ادامه می فرمایند


چیز هایی که می گویم بدان دلیل نیست که بدانها می اندیشم، بلکه بیش تر آن ها را به هدف ویرانگری ِ خویشتن می گویم، تا دیگر ناگزیر نباشم بیندیشم، تا بتوانم مطمئن شوم که از اینجا به بعد، آن ها زندگی خود را بیرون از من ادامه خواهند داد یا خواهند مرد؛ به مرگی که من ناگزیر نخواهم بود خود را در آن باز شناسم
. . .
میشل فوکو. اریک برنز. ترجمه ی بابک احمدی. صفحه ی بیست و شش


و انسان می تواند مطمئن شود که فلسفه پوک است. که فیلسوف ها به هیچ کجا نمی روند. و اینکه زمان واقعا وجود های نداشته اش را هر لحظه به ما تحمیل می کند. و اینکه دنیای سوفی کتاب قشنگی است، البته لیوان های چایی داغ خوردن، بعد از خواندن هر فصل می تواند مفید باشد؛ یعنی مطمئن باشی که هیچ کلمه ای را نگه نداشته ای، همه شان را بریزی توی سطل آشغال. و این روز ها ارزان ترین نوع سطل آشغال برگه های سفید نرم افزار ورد است. آقای تی اس الیوت در این مورد می فرمایند


شعر، رها کردن مهار احساس نیست، بلکه گریز از احساس است؛ بیان شخصیت نیست، بلکه فرار از شخصیت است . . . تنها آن کسانی که شخصیت و احساس دارند، می دانند که میل به گریز از آنها چه معنایی دارد
. . .
همان کتاب میشل فوکو. صفحه ی بیست و هفت


آری، آری این چنین است. آدم هایی که خود شان را حسابی گم کرده اند و دیگر هیچ چیزی حتا موج های یک سونامی هم تکان شان نمی دهد می ایستند و فریاد می زنند – نه، فریاد هم نمی زنند، فقط سرفه می کنند، این شکلی


هیچ چیزش در زندگی، برازنده تر از ترک زندگی نبود
جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ
گرانبهاترین چیزش را همچون بی بهاترین چیز دور افکند
. . .
مکبث. ویلیام شکسپیر. ترجمه ی داریوش آشوری. تهران. آگاه: 1371. صفحه ی بیست و یک


و آری. شب شده است. آهنگ ها تکراری شده اند. دی وی دی را می گذاری توی درایو و هارد را آپ دیت می کنی، چند کاست جدید. و همین. این فقط یک روز از زندگی است، صبح که بیدار شدی ساعت هشت بود. شب که بخوابی، لابد از نیمه شب گذشته. و

و همین، یک روز از زندگی بود
و همین، یک روز از زندگی بود

و نیچه در ابتدا گفت، خدا مرده است. من خندیدم، من به همه ی فیلسوف ها خندیدم، حتا به دکارت

سودارو
2006-08-30
یازده و نوزده دقیقه ی شب

August 30, 2006

امضای چهل و نهم این بیانیه مال من است. امیدوارم شما هم امضا کنید

سودارو

* * * *

بيانيه يك ميليون امضاء براي تغيير قوانين تبعیض آمیز
* * * *
یادداشت من درباره ی کتاب شیاطین و فرشتگان را در جشن کتاب بخوانید

August 29, 2006

یادداشت من بر کتاب آشپزی ملکه نوشته ی گیتا گرکانی را در جشن کتاب بخوانید

August 28, 2006

کتاب هایی که باید خوانده شوند – قسمت اول

یک عقیده ی قدیمی بین کتاب خوان ها می گوید هر کتابی ارزش یک بار خواندن را دارد. شخصا با این نظر مخالفم. خیلی از کتاب ها را می توان یک بار خواند، کتاب هایی هست که باید چند بار خواند و بیشتر کتاب ها را باید از پنجره پرتاب کرد توی جوی آب

البته نه با این شدت. ولی کتاب خواندن یک امر مقدس است. در امری مقدس جای چرت و پرت نیست. خودم وقتی کتاب هایی ضعیف کار شده باشند، مثل ترجمه ی جنگل واژگون ِ سلینجر که امسال در آمده و کلی رویش تبلیغ می کنند. کتاب هایی که هیچ ربطی به من ندارند، مثل کتاب نظریه ی نسبیت انیشتین. کتاب هایی که واقعا ملالت بار هستند، مثل رمان هایی که ریدرز دایجست برای خوانندگان عام در سراسر جهان به زبان انگلیسی منتشر می کند. و لیست بلندی از کتاب های دیگر را به دلایل مختلف شایسته ی خواندن نمی دانم. وقتم را هم روی آن ها تلف نمی کنم

کتاب هایی هستند که خواندن شان برای یک بار ارزشمند و مفید است. روی این ها حرفی نیست. سالی چند صد تایی از این کتاب ها چاپ می شوند و تقریبا همیشه یک چیز خوب برای خواندن در دسترس ما قرار دارد. به نزدیک ترین کتابفروشی که سر بزنیم کتاب ها خودشان را نشان می دهند. آن هم برای کسانی مثل من که بیشتر با حس بویایی کتاب انتخاب می کنند – با این خرافات کتاب خوان ها که آشنا هستید؟ کتابی که بو ندارد را اصلا نخوانید. تجربه ثابت کرده بی ارزش است. کتاب های قدیمی خوب هستند، که وقتی باز شان می کنی بوی پیپ نویسنده اش را می دهند

این وسط کتاب هایی هستند که باید و باید و باید خوانده شوند. این کتاب ها را تئوریک فرهنگ، یا فرهنگ ساز می نامم. این کتاب ها جهانی هستند، باید در هر زبانی که یافت شدند با احترام و تکریم وارد کتابخانه های مان شوند و بار ها و بار ها، بر حسب نیاز به سراغ شان برویم. می خواهم در جشن کتاب به تدریج چند تایی از این کتاب ها را معرفی کنم. این متن که می خوانید گوئی مقدمه ای برای این سری نوشته ها باشد. به دنبال این متن اولین کتاب ها معرفی خواهد شد، ولی پیش از آن بگذارید یک سری از کتاب های شناخته شده ی تئوریک فرهنگ را همین جا معرفی کنم

کتاب های مذهبی، یا کتب مقدس

این کتاب ها هزاران سال است که در جوامع گوناگون حضور دارند. این کتاب ها تاثیر بر تمامی افراد جامعه ی خویش می گذارند. تاثیری مستقیم یا غیر مستقیم. بگذارید چند تا از آنان را نام ببریم

قرآن کریم

گستره ی اولیه خاورمیانه، شمال آفریقا. امروز در تمامی جهان خواننده دارد. زبان اصلی، عربی. بیش از یک میلیارد نسخه از آن چاپ و منتشر شده است. ترجمه های فارسی گوناگون وجود دارد. جدید ترین آن، ترجمه ی دو زبانه ی فارسی و انگلیسی است که خانوم طاهره صفارزاده منتشر کرده اند. شخصا ترجمه ی بهاءالدین خرمشاهی را می پسندم. عام ترین ترجمه متعلق به الهی قمشه ای است

کتاب مقدس

گستره ی اولیه، کشور های حوزه ی مدیترانه. زبان اصلی، یونانی. اکنون در سرتاسر جهان خوانده می شود. کتاب اصلی دین یهود و مسیحیت. بیش از دو میلیارد نسخه از آن تا کنون منتشر شده است. بیش از یک سوم این تعداد کتاب متعلق به نسخه ی کینگ جیمز کتاب مقدس، 1616 است. ترجمه های فارسی موجود در بازار، افست و از نظر کیفیت ترجمه قدیمی هستند. خود من نسخه ی 1895 چاپ لندن را چند ماهی داشتم، ترجمه اش یک شوخی بود. توصیه می کنم یکی از نسخه های انگلیسی را استفاده کنید. و ترجیحا سراغ نسخه های دانشگاهی بروید، نه نسخه های مذهبی. خود من نسخه ی انتشارات دانشگاه آکسفورد را دارم که به جز متن کامل عهد عتیق و عهد جدید، کتاب ها ضاله و همین طور حدود چهارصد صفحه توضیح و نقد هم در مورد کتاب مقدس دارد. این نسخه را می توان به بهای 11 پوند انگلیس خرید. البته از طریق آمازون 6 و 8 پوندی اش را هم می توان تهیه کرد. نسخه های مذهبی ارزان تر است، حدود شش دلار امریکا می توان یک نسخه ی خوب را خرید، مجانی اش هم در کشور های مسیحی قابل تهیه است

اوستا

کتاب مقدس زرتشتیان. گستره ی اولیه ایران، خاورمیانه. اکنون بین زرتشتیان خوانده شده و در بازار هم موجود است. اطلاعاتی دقیقی ندارم که کدام نسخه بهتر است

طلموت

یکی از اصلی ترین کتاب های یهودیان. ترجمه ی دکتر امیر فریدون گرکانی جدیداً تجدید چاپ شده و در بازار موجود است

Mahabharata

مهاباراتا یکی از مهم ترین کتاب های مقدس جنوب آسیا است. امروزه توسط مردم هند مورد استفاده قرار می گیرد. ترجمه ی فارسی اش موجود است، هر چند به سراغ نسخه ی انگلیسی بروید، مطمئن تر خواهد بود

به جز این ها کتاب های مقدس دیگری هم وجود دارد که شخص بر اساس سلیقه می تواند بخواند

کتاب های اسطوره ای

اسطوره ها فرهنگ یک ملت هستند. باید اسطوره ها را شناخت. لیست این کتاب ها بلند است، فردوسی از ایران. داستان های کینگ آرتور و دلاوران میزگرد از انگلستان. بیوولف از آلمان. خدایان المپ از یونان و روم. و غیره. باید این اسطوره ها را به صورت کلی شناخت. البته این بستگی به این موضوع دارد که بخواهیم چه تمدنی را مطالعه کنیم



ادامه دارد

سودارو
2006-08-28
هشت و یازده دقیقه ی شب

August 26, 2006

تمام ِ آسمان ِ شب . . . اول یک نسیم بود. بعد یک باد ساده. و بعد تند بادی که . . . وقتی از پله ها پایین می رفتیم نمی دانستم چه در انتظار مان خواهد بود. وقتی از چراغ های تیغ مزار دور شدیم، به یک جایی که رسیدیم، نیم تاریک و فقط چراغ های دور دست ِ شهر و تمام ِ دره که زیر پای مان بود و آرام گفتم بچه ها، به آسمان نگاه کنید و تصویری که دود و نور شهر از ما دزدیده، تمام کهکشان راه شیری و تمام ستاره ها و

تنها رفتم سر یک تپه. بادی که می وزید دیوانه ام می کرد. توی تاریکی نگاه می کردم و زیبایی شبی که کاش هیچ وقت تمام نمی شد. خط سپید ستاره ها. ستاره های درشت و آبدار. چشمک زنان. همه جا
همه جا
همه جا
. . .

کلی خواب آلو ام. سلام

سودارو
2006-08-26
پنج و هفت دقیقه ی صبح

August 23, 2006

عصر قبل از عید

و پایان: برادر رفت بود بیرون. امروز دو بار رفته بود بیرون. و ماجرا: چشم هایی خسته، انگشت هایی دردناک و این چنین همه چیز تمام شد: تایپ آخرین صفحه. آخرین خط. آخرین کلمه. نیمی از کار انجام شده است: ترجمه ی اولیه و تایپ کتاب اول تمام شد: عیدم مبارک. کتاب می رود برای ویرایش اولیه: کتاب قدم هایش را تند تر کرده است: عید تان مبارک، می خواهم بعد از هفته به تماشای یک فیلم بنشینم
. . .

و تمامی شب

از نیمه شب گذشته است. همه خواب. یک جور هایی وجودم ساکن است. دوست دارد یک گوشه بشیند و بخورد. مثل یک بچه گاومیش توچولو. این فیلم را نگه داشته بودم برای یک زمان خاص: مثل مشروب 1914 که توی سرداب نگه می دارند وقتی پسر شان بدنیا آمد باهاش مست می کنند. اسم فیلم : 1900، کارگردان برناردو برتولوچی. دو حلقه دی وی دی. هر کدام یک پرده از فیلم: هر کدام حدود دو ساعت و چهل دقیقه. بازیگر نقش اول مرد: رابرت دو نیرو، البته خیلی جوان است در این فیلم. حلقه ی اول را می بینم. خدایا این فیلم زیبا است. ایتالیا و فرهنگ و مردمانش، مثل یک سکوت زیبا، یک اپرای خیره کننده: داستان زندگی مردمان یک ده در ایتالیا. در نیمه ی اول قرن بیستم: فقر، ثروت. کمونیست ها، فاشیست ها. و زندگی، زندگی، آه زندگی
. . .

صبح روز عید، ساعت ده صبح

ساعت چهار خوابیده بود. ده نشده بیدار شدم. چشم هایم را باز می کنم. اخمو. منگ. خسته. بیدار می شوم و می روم توی هال می شینم. دست و رویم را که می شویم زنگ می زنند: آقای دکتر. می گویند عید است
. . .

ظهر روز عید

گروه آپاچی ها. رقص سرخ پوستی در میان هال. امیر حسین مثل یک جنگجو به جای حرف زدن جیغ می کشد

عصر روز عید

ویرایش روانی کننده است. ویرایش وحشتناک است. دارم تصمیم می گیرم سر به بیابان بگذارم. خدایا. یعنی چی هر کلمه ی انگلیسی پنجاه تا معنی داره که چهار تاش حداقل به این جمله می خورند. کوفت. مرگ. مرض. من تا این دویست و شصت صفحه را ویرایش کنم کچل شدم. هفت صفحه تمام شد

صبح روز بعد از عید

من می خواهم بخوابم. من می خواهم بخوابم. بخوابم . . . هووم

* * * *

در پست قبلی لینکی داده بودم که اشتباه بود. نمی دانم چرا. کپی پیست کرده بودم و نمی دانم این وسط چه جوری یک علامت عوض شده بود. دوباره لینک را می گذارم، امیدوارم این بار دست باشد

http://mug.debsh.com/

* * * *

خوش آمده اید

http://www.radiozamaneh.com/

http://meydaan.com/

مبارک باشد خانوم اختصاری

http://www.havakesh3.persianblog.com/


سودارو
2006-08-23
حدود یازده صبح

August 22, 2006

لقب زعیم الدوله قبلا زعیم الممالک بود. یک بار عمو جان سرداری در یک مهمانی به نصرالله خان که هیچ وقت نمی توانست زعیم الدوله را تحمل کند، گفته بود: خبر دارید لقب زعیم الممالک شده زعیم الدوله؟
نصر الله خان جواب داده بود: خدا را شکر. این ننگ از سر ملت برداشته شد، گور پدر دولت.
. . .

فصل آخر. گیتا گرکانی. صفحه ی یکصد

یادداشت من بر رمان فصل آخر، نوشته ی گیتا گرکانی را در جشن کتاب بخوانید

August 20, 2006

یادداشت من بر کتاب خلخال، پنج زن مصری سرنوشت شان را روایت می کنند
نوشته ی نیره عطیه با ترجمه ای از هما مداح
را در جشن کتاب بخوانید
و می دانی . . . آره، من می دانم
می دانم که اگر این رمان روزی، یعنی اگر یک روزی چاپ شود چه غوغایی به پا می کند توی
آره، می دانم و باز هم
خوب نمی توانم، لعنتی نمی توانم. تمام این هفته ها که گذشت هی راه می رفتم و هی اسم ها را پایین و بالا می بردم و هی سعی می کردم اسمی بیابم که همه چیز را در خودش داشته باشد
ولی نمی شد
خوب نمی شد
هر کاری کردم، اسم های مختلف را ردیف کردم و نشد و آخر
آری
اسم تو را گذاشتم
اسم تو را گذاشتم و بعد از همه ی این سال ها هنوز
خودت می دانی
خودت خوب می دانی
من، نه اینکه عوض نشده باشم، کلی خشک و رسمی شده ام، کلی بدبین و کلی خسته. یک عالمه تنها. یک عالمه غمگین. و
و تو
نمی دانم تو کجایی. نمی دانم چه می کنی. نمی دانم و در این سکوت
این سکوت های موازی
این
خوب، دارم می نویسم. با سرعت رشد خزه در رمان پیش می روم
و وقتی
آره وقتی بخش دوم را شروع کردم می دانستم که هیچ کسی. یعنی هیچ کسی نمی تواند
نه اصلا نمی تواند جای تو باشد
باید، خوب یک روز باید همه چیز را می ریختم بیرون
می ریختم و می گذاشتم از من دور شود
باید یک روزی
خوب. یادت هست؟ پر بودم از آرزو، لبریز از اراده، چشم هایت
یادت هست؟ همه چیز یادت مانده
حالا گیرم خودت را مجبور کنی که فراموش کنی
که یعنی مثل همان بار آخری که دیدمت
که برگشتی و لب هایت را گزیدی و به جای دیگری نگاه کردی و
من
من
من
.
.
.

اسم تو را گذاشته ام. اسم شخصیت اصلی زن رمان اسم تو است. حالا که دارم پیش می روم این جا و آن جا نشانه هایی گذاشته ام که فقط خودم می دانم و تو می دانی و هیچ کسی
نه، یک دو نه دیگر هم ممکن است تشخیص بدهند که این چیست و آن چه می گوید و
من؟
نمی دانم. نمی دانم و فقط دارم می نویسم. می نویسم و می گذارم رویا ها همانی باشند که می خواستیم
ولی

موج ها هنوز درونم می کوبند. موج ها غرق مان کردند. موج ها
. . .

می دانم، آره می دانم که هیچ وقت هیچ چیزی مثل قبل نمی شه
که به قول خودت شاید هیچ وقت نشه حتی توی چشم های هم نگاه بکنیم
ولی
. . .

فکر کن چه غوغایی شود وقتی رمان، یعنی اگر یک روزی چاپ شود، وقتی بخوانند
. . .

من فکرش را نمی کنم. آن روز من
. . .

امید. امید. امیدوار. امیدواری. و سکوت
سکوت
سکوت های موازی
. . .

سودارو
2006-08-20
یازده و دوازده دقیقه ی شب

پیوست

سایت قفسه را دزدیده اند. حیف. یکی از معدود سایت هایی بود که لینک دائمی داده بود به نمایشنامه ی اتاق ِ پینتر با ترجمه ای سودارو. داستان این دزدی را اینجا بخوانید

http://www.khabgard.com/?id=1155903631

دیدار با پست مدرن، جالب بود، ولی چرا رمان های امبرتو اِکو را فراموش کرده بودی؟

http://mug.debsh.com/archives/saturday2006,aug,1900;53;29.php

August 18, 2006

و این چنین هوا سرد شد

نسیم های سرد شهر را به آغوش خویش فشردند. هوا رگه های خشک را از میانه های تنهایی شهر زدود. و انسان لبخند برآورد. شهر خنک شده بود. و پسرک فکر می کرد چقدر سرمای شهر را دوست دارد. وقتی هوا سرد می شود زن ها لباس های رنگ رنگ می پوشند و خیابان مثل بهار می شود. وقتی برف ها هوس کنند ببارند، آن وقت است که میان کریستال های آویخته از میان شاخه های تهی برگ درختان، شهر برای چند ساعتی زیبا، یعنی واقعا زیبا می شود

و این چنین پسرک زمستان را دوست می دارد

همانند معشوقی همیشه گریخته از میان انگشتان دست. همیشه روان در میان سکون و شلوغی مرگ آلود روز های هرزه ی زندگانی ِ آشفته ی نفس کش طلب. حالا روز ها به بهار می اندیشند. حالا می توان پرده ها را کشید و اتاق برای خودش تنها یک اتاق می شود. میان قفسه های کتاب و کیف های سی دی و برگه های کاغذ کتاب های قطار شده که اول من را ترجمه کن، هی اول من را . . . من را . . . من را. و روز هایی که در آهنگ های میان ام پی تری پلیر سیاه رنگ خفه می شوند. در فریاد های خون آلود ذهنی مرده. و من تصویر تو را هنوز عاشقانه دوست می دارم. باور کن هنوز دوست می دارم. و دوست می داری. حالا گیرم تنها چیزی که مانده رمانی است که برگه هاش از رد خون هایی که از میان انگشت هایت فرو می ریزند، هی پر تر می شود. حالا گیرم که تنها چیزی که مانده این صفحه ی لعنتی است و اعتیاد ویران کننده ی که بنویس، هی بنویس، عوضی بیشتر بنویس

و این چنین غروب ها در میان آسمان شهر فقط کلاغ ها قار قار نمی کنند

و کلاغ وار می گویی قار. می گویی دارم دوباره کلاغ می شوم، جار چرا بزنم؟ دروغ چرا. این خطی که خواندید شعری است مال مهرداد فلاح، که در ادامه اش می گوید روی آنتن که می روم بر تلویزیون های تان خش می افتد. خدا را شکر خانه ی پسرک در میان خانه ی های محل جزو سر پایین ها است. یک خانه ی یک طبقه احاطه شده در میان پنجره های آپارتمان های تمام نشدنی مردمان قرن بیست و یک. کلاغ ها آنتن تلویزیون اش را دوست ندارند. کلاغ ها بلند بالای ساختمان ها می نشینند و می گویند هه، یعنی تو باد هستی؟ پسرک اما
اما هنوز در کاسه ای آب می خورد که ارثی است از خانه ی پدری. در اتاقی می نشیند که همه چیز بوی گذشته دارند. حالا گیرم چوب سیگار پدربزرگ مادری باشد که هفته ای یک بار به میان دست می گیرد و نگاهش می کند تا پاکت های نامه ای که بوی زرد روز های انباری خانه ی عزیز را می دهند
و پسرک به میان پنجره نگاه کرد – قار – و گفت باید دوباره آن شعر را دستم بگیرم. همان شعر سرد که نیمه کاره رها شده که . . . حالا که می تواند میان این هجمه ی فایل های ورد آن فایل خاص را پیدا کند؟
می داند که می تواند. یک دقیقه هم طول نمی کشد. آخر ژوزفینا لعنتی همه چیزش مرتب و منظم و تمیز و خانوم وار است. نه مثل پسرک پسرانه وار و شلخته و بهم ریخته
در هم ریخته
مرگ آلوده
که

این چنین شهر سرد می شود و پاییز سرک کشان از میان پنجره یک روز عصر که از خواب بیدار می شوی می گوید: درست که هنوز مرداد ماه است، ولی سلام
سلام، تو هم می گویی و فکر می کنی باید شعری بنویسی

و هوا چنین سرد شده است نازنین
روزگار غریبی است، شاملو هم همین را می گفت

و تو هنوز هم چون عاشقی مجنون دوست اش
. . .

سودارو
2006-08-18
ده و هشت دقیقه ی شب

August 16, 2006

انگار دیشب، آره همین دیشب تمام کابوس ها قرار گذاشته بودند سراغ من. دسته جمعی. مهمانی داشتند انگاری. یعنی همه شان وقتی که دیشب ساعت یک ربع به نه شب برگشتم خانه و با وجود تلاش های دسته جمعی تمام دنیا، حتی شخص کنت دراکول، هنوز بهم ریخته بودم و فکر می کردم که تمام دیوار های دنیا می خواهد روی سرم بریزد و حرف هیچ کسی را قبول نمی کردم که حالا اگر هم ریخت به درک، سرم درد می کرد و حتی نمی توانستم تشخیص بدهم که این سردرد لعنتی میگرن است یا حساسیت به هوا یا از خستگی است. تا وقتی هم ندانی لعنتی چیست نمی دانی باید مسکن بخوری یا نخوری. یا همین جوری بمانی

تازه حساب کن دو تا از نزدیک ترین دوست هام هر دو تا شون دیروز بعد از ظهر که میل هام را می خواندم کلی نازم کرده بودند و تازه بعدش که رفتم بیرون همه چیز خوب بود و کنت دراکول هم وقتی گفتم این روز ها خیلی بد می خوابم گفت تازه می فهمی من چی می کشم و بعد هم نشسته بود روی تخت و به سقف خیره بود و تازه بعدش پنج دقیقه ی اول آریزونا دیریمز ِ امیر کاستاریکا را نگاه کردیم و کنت دراکول گفت این فیلم خوبه، بهش اون جایی که خیلی دوست دارم، اون جایی که جری لوئیس که چقدر پیر و چاق شده ولی هنوز کلی نازه داشت با یک جارو راه می رفت کنار خیابان و می رقصید و از ردیف ماشین های مورد علاقه اش رد می شد و راوی مست هم نگاه ش می کرد و بعد هم بهش گفتم چقدر اون ماهیه که هی تو هوا شروع می کنه به رد شدن را دوست دارم و کنت دراکول هم گفت عجب

بعد هم توی تاکسی تمام مدت سرم را چسبانده بودم به گوشه ی پنجره و همون جوری که دوست دارم نشسته بودم و باد وقتی تاکسی با سرعت هر چه تمام تر توی وکیل آباد پیش می رفت توی صورتم می خورد و خوب نمی شدم، یک بچه هم تو بغل مامان اش هی شیشه شیر اش را می مکید و می گفت اوهووم، اون قدر مکید که بالا آورد


نه، خوب نمی شدم

برایش نوشتم که دلم گرفته. دلم گرفته بود. دلم می خواست سرم را بگذارم روی شونه ی یک نفری که دوستم داره و کلی غرغر کنم ولی
. . .

دعوا سر همین بود. یعنی دیشب که یک ربع به نه برگشتم خانه و روزنامه ی شرق گرفته بودم که هشت صفحه عکس از جنگ لبنان چاپ کرده بود و چقدر عکس هاش بیخود بود و کلی عکس های بهتر توی اینترنت دیده بودم و بعد هم دراز کشیدم روی تخت توی یک اتاق تاریک و با انریکو و سارا کورنر و جنیفر لوپز کلی درد و دل کردم و احمق ها فقط دوست داشتن برقصند و اصلا حرف آدم حالی شان نمی شد. انریکو هم فقط می گفت اسپانیایی عزیز، اسپانیایی حرف بزن و جنیفر هم مزخرف با آن عکس های روی آلبوم اش که این دفعه استریپ تیز کرده و دفعه ی بعد لابد توی بغل دوست پسرش عکس می گذاره و فقط توی فکر ساعت جدیدش بود و سارا کورنر هم می گفت تو کی هستی؟ نمی شناسم ات. می خواست زنگ بزنه بیان منو باندازن بیرون. خر

دعوا سر همین بود. مسکن نخوردم چون نمی دانستم دعوای توی سرم مال کدام مدل از سر درد ها است و خوابیدم و وقتی می خواستم بخوابم نمی دانم تا کی چراغ اتاق روشن بود چون آقای داداش می خواست یک نرم افزار مزخرف را نصب کند و من هم دراز کشیده بودم و نشسته بودم ببینم امشب قرار است چه داستانی گوش کنم قبل از خواب. خوب مسئله همین جا است، هیچ کسی حاضر نبود برام داستان تعریف کنه. هیچ کسی حتی حاضر نبود دست هام رو بگیره که بخوابم. همه شون حوصله نداشتن، یکی شون حتی گفت مشکل خودته. کوفتی. بعد هم رفت از پشت پنجره ستاره ها را بشماره. دید چراغ روشنه نمی تونه، دلم خنک شد

بعد هم وقتی خوابم برد، یعنی به هر زحمتی بود خوابیدم، از خستگی داشتم می مردم، چون تمام شب چشم هام می سوخت و به خودم فحش می دادم که چرا شونصد ساعت زل زده بودم به مانیتور و وقتی که خوابیدم انگار نوبت گذاشته بودند. کابوس ها آمدند، شماره هم داشتند، یعنی کارت داشتند، نوشته بود از این جا مال من است. تازه استراحت هم می دادند. دوازده شب که گذشت ساعتی یک بار می گذاشتند برای یک دقیقه بیدار شوم، یک لیوان آب بخورم، هر بار بفهمم سر درد ام بهتر تر شده، بعد بخوابم، بعد یک دسته ی جدید کابوس تا چشم هام رو می بستم می گفتند سلام، آمدی؟ چه خوشگل شدی امشب
. . .


صبح که بیدار شدم، سردرد نبودم، بیدار شدم و بیدارم و
. . .

سودارو
2006-08-16
پنج صبح
ادبیات

فرد گفت: خُب، من برم سر ِ کارم. برم پرس ِ چوب. تو می خوای چه کار کنی؟
گفتم: فکر می کنم بنویسم. مدتی روی کتابم کار می کنم
فرد گفت: به نظر بلند پروازانه می آد. کتابت همون طور که معلم ِ مدرسه گفت راجع به آب و هوا است؟
نه. راجع به آب و هوا نیست
فرد گفت: خوبه. من دوست ندارم کتابی راجع به آب و هوا بخونم
گفتم: تو اصلا کتاب خونده یی؟
فرد گفت: نه. نخوندم، ولی فکر نمی کنم دوست داشته باشم این کار رو با خوندن ِ یه کتاب راجع به ابر ها شروع کنم

در قند هندوانه. ریچارد براتیگان. صفحه ی صد چهل و نه

* * * *

یادداشت من بر کتاب در قند هندوانه، نوشته ی ریچارد براتیگان با ترجمه ای از مهدی نوید را در جشن کتاب، اینجا بخوانید

August 15, 2006

روز خوب. روز موهبت. روز زیبا. روز آرام. روزی برای
. . .
پنج صبح می خوابم. صبح تمام اتاق را روشن کرده بود که چشم هایم را بستم. نه صبح با صدای اخبار بیدار می شوم که از شروع آتش بس می گوید. چشم هایم را می بندم. ده از صدای تلفن بیدار می شوم. منگ می شینم توی هال. منگ و گیج. خانه معمولی است. همه چیز مثل همیشه است
. . .
روز آرامش. روز دریا. روز آبی. روز سکوت
. . .
صبح جنگ تمام می شود. یعنی می گویند تمام شده است. تلفن هایم را می زنم. یازده نشده نشسته ام رو به روی ژوزفینا. فایل سکوت های موازی را باز می کنم. دو صفحه می نویسم. بعد . . . می بینم که تمام شد. بخش اول تمام شد. مکث می کنم. یعنی واقعا دیگر فصل اول تمام شده است؟ می روم به صفحه ی بعد، می نویسم پرده ی دوم، می نویسم سراسر ِ شب. فایل را بعد از ظهر میل می زنم تهران
. . .
به گزارش خبرگزاری ایسنا، مجوز کتاب عاشقیت در پاورقی ابطال شده است. سه چاپ این کتاب به خوبی فروخته بود و چاپ چهارم توقیف شد. چند روز پیش در مورد این کتاب در جشن کتاب نوشته بودم
. . .
شب. سکوت اتاق. چهار بعد از ظهر خوابیدم و هفت شب بیدار. چشم هایم را باز می کنم. اخبار ساعت هفت دارد اخبار جشن در لبنان پخش می کند. که آوارگان دارند به خانه های شان – خانه های باقی مانده باز می گردند
. . .
به گزارش خبرنگار ایسنا آذردخت بهرامی اولین مجموعه داستان اش را به زودی با نام شب های چهارشنبه منتشر خواهد کرد. چه خبر خوبی
. . .
هشت شب
نشسته ام و سر روی کاغذ ها خم. یک ساعتی می گذرد. آخرین جمله را توی دفتر یادداشت می کنم. برگه ها را توی کاور می گذارم و بسته ی جدید را می گذارم روی تخت. روی آخرین صفحه نوشته شده موخره. فصل پنج کتاب اول تمام شد. فقط بیست صفحه ی دیگر کار کنم کتاب تمام می شود. فکر می کردم دو هفته از برنامه ام عقب باشم، ولی طبق برنامه کتاب تمام می شود. لبخند می زنم. لبخند های شیرین
. . .
رمان میرا با ترجمه ی لیلی گلستان بیست و پنج سال توقیف بود و از توقیف در آمدنش پنج بار تجدید چاپ پیاپی بود. درخواست چاپ ششم برای اعلام وصول به وزارت ارشاد ارائه شد، به گزارش خبرنگار ایسنا چاپ ششم کتاب توقیف شده است
. . .
شب به نیمه می رسد. شب از نیمه می گذرد. صبح
. . .
چشم هایم را می بندم. چقدر خوب است که آدم هنوز می تواند امیدوار باقی بماند
چقدر خوب است
. . .

سودارو
2006-08-15
حدود ده شب

پرسیده اند متن انگلیسی نمایشنامه ی اتاق را کجا می شود پیدا کرد؟ فایلی ندارم که برای کسی میل بزنم، کتابی را انتشارات رهنما در سال 1381 چاپ کرده است به نام
Understanding Drama
که در آنجا می توان این نمایشنامه را خواند

August 14, 2006

یادداشت من بر کتاب مرگ در آند، نوشته ی ماریو بارگاس یوسا با ترجمه ای از عبدالله کوثری در جشن کتاب را اینجا بخوانید

* * * *

صلح می شود؟
صلح نمی شود؟
صلح می شود؟
صلح
. . .
چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. سر خودم را گرم می کنم. اخبار فقط می گوید جنگ مزخرف تر شده است. مرتبط به آمار کشته های جنگ افتخار می کنند. حماقت . . . و صبح . . . تا هفت و نیم صبح. چند ساعت دیگر مانده است؟ توی این شش ساعت و نیم چند نفر دیگر قرار است بمیرند؟ چند نفر؟ این خنگ بازی ها تمام خواهد شد؟
نخواهد شد؟
یا
. . .
دوست دارم فردا من هم دست از لجبازی بر دارم. از وقتی جنگ شروع شد برنامه ی خواندن کتاب های مذهبی را به طور کامل کنار گذاشتم و گفتم تا پایان این سیاهی ها دست به کتاب ها نمی زنم. حالا فردا اگر جنگ تمام شده باشد، می خواهم هم کتاب مقدس را شروع کنم به خواندن و هم یک دور دیگر قرآن دستم بگیرم
. . .

* * * *

کتاب خودش پیش می رود. انگار من فقط یک واسطه ام. خودنویس در دست هایم می لغزد. به اندازه ی سرعت ذهنی ام تند نیست. درشت درشت و سریع می نویسم و باز هی کم می آورم. کتاب انگار یک رودخانه شده است که شنا کردن در آن لذت بخش است. واقعا لذت بخش است. بد جوری وحشتناک عالی است. دلم می سوزد، کتاب دارد تمام می شود، فقط حدود سی صفحه ی دیگر و بعد . . . بعد یک کار ادیت و همین. یک سفر دیگر به تهران. و برگشتن و
. . .
دارم روی یک مجموعه ی جدید کار می کنم. همین قدر می گویم. می خواهم چند ماه دیگر سورپرایز شوید. از آن چیز هایی است که خودم برایش می میرم، هووم، نمی دانید چقدر خوشمزه است، کلی سس مایونز هم ریخته ام توش، فعلا دارم خودم می چشم، خیلی زود می فرستم ش سر میز های تان. فقط چند ماهی منتظر باشید، می خواهم یک چیز حسابی باشد
. . .

* * * *

خسته ام
و آزرده
اگر این جنگ تمام شود، مقداری آزادی خواهم داشت که بتوانم بیشتر به کار های مانده برسم
این وبلاگ هم از این آشفتگی کمی دور تر شود
فقط جنگ تمام شود
. . .

سودارو
2006-08-14
چهار دقیقه ی بامداد

August 12, 2006

یادداشت من بر مجموعه شعر ِ مشتی نور سرد، سروده ی ضیاء موحد را در جشن کتاب، اینجا بخوانید

* * * *

یعنی صلح؟ یعنی آتش بس؟ یعنی این دو تا بچه ی لجوج بس می کنند؟ با چشم های خمار و منگ هنوز از خوابی که دوست نداشتم تمام شود، نشستم و اخبار ساعت نه صبح شبکه ی خبر داشت می گفت که سازمان ملل قطعنامه تصویب کرده است ( صلوات ختم کنید ) و خبرنگار مقیم نیویورک هم داشت می گفت این قطعنامه پیروزی بزرگی برای لبنان بود. احتمالا الان بی بی سی آن لاین شوم نوشته است این قطعنامه پیروزی بزرگی برای اسرائیل بود. هاآرتص هم لابد نوشته شکست خوردیم و قویا پیروز شدیم. این وسط برای کی مهم است که نزدیک به هزار و پانصد نفر در هر دو کشور کشته شده اند. که نمی دانم جنوب بیروت چند محله اش 100 درصد تخریب شده اند. که نمی دانم چی. که می گویند ده سال طول می کشد لبنان دوباره لبنان شود. ولی
. . .

چشم هایم می سوخت. یک ربع به دو صبح بود. زمین وارانه می چرخید. گفتم نه. می خوابم. خواب خوب بود. مثل یک رنگین کمان روی پوست صورت ام می ریخت. من فقط همین جوری که توی امواج مغناطیسی استراحت موج می خوردم، همین جوری خواب می دیدم، چشم هایم را باز کردم دیدم هنوز نرفته ای، یادت رفته بود بیدار شوی، گفتم داداشم توی اتاق است، گفتی هوم، گفتم برو، می بیند بوده ای اینجا، گفتی هوم، ولی نرفتی. همین جوری نشسته بودی و داشتی به سقف نگاه می کردی. باز هم گفتی هوم. من هم گفتم هوم. بعد دوباره غلت زدم و چشم هایم را بستم. بعد دوباره داشت خوابم می برد. تو باز هم گفتی هوم
. . .

موجود خنگ می گویند به من. رسیدم به یک جایی از رمان و احتیاج داشتم چند خط شعر را پیدا کنم، برای یک قسمتی لازم بود. بعد فهمیدم کاغذ هایی که رویش شعر نوشته شده را یا دور ریخته ام یا در بهترین حالت قاطی کاغذ هایم
سرک کشیدم دیدم نه، نمی شود آن جا چیزی پیدا کرد، چند هزار قطعه کاغذ همین جوری روی هم ریخته شده اند، این جا و آن جا. کی می تواند چیزی پیدا کند؟
از خیرش گذشتم. نتیجه؟ صفحه سفید مانده و به بن بست رسیده ام. باید چیزی پیدا شود این بن بست را رد کنم. جاده فرعی ای که حواسم نبوده رد شده باشم. حالا
. . .

حالا یعنی صبح گذشته
خیلی وقت است صبح گذشته
حالا یعنی هنوز هیچ کار نکرده ام
خوب هیچ کاری نکرده ام
حالا یعنی
صبح بخیر
بیدار شدی یعنی؟

سودارو
2006-08-12
ده و دوازده دقیقه ی صبح

August 11, 2006

یادداشت من در مورد کتاب نوشتن با دوربین، گفتگوی پرویز جاهید با ابراهیم گلستان در جشن کتاب را اینجا بخوانید

* * * *

اینجا
خانه های شهر در میان سیاهی پراکنده شده اند. نیمه شب است. دو دقیقه است که صبح شده. دو دقیقه است که روزی جدید آغاز گشته که
می گویم نگو. می گویم بیماری هست. برای همه هست. می گویم نمی شود فکر کرد کسی هست که مشکلی نداشته باشد. همه مشکل دارند. من مثلا که تمام این سال های اخیر را با میگرن و ضربان تند قلب و بحران های عصبی گذرانده ام تا
می گویم این کتاب خوبی است. دو کتاب بر می دارد. توی خیابان هنوز راه می رویم. به خودم می گویم چقدر خوب است یک نفر پیدا می شود دست ام را بگیرد از چهار دیواری اتاق باندازد بیرون. حالا گیرم هنوز جاهای شلوغ خیابان که برسیم بگویم بزنیم به فرعی و برویم توی یک کوچه ی نیم تاریک و راه برویم و حرف بزنیم که سرگیجه می گیرم در شلوغی
و این روز ها همه اش ادبیات، ادبیات، چقدر خوب است از کتاب و فیلم و زندگی حرف زدن
از خوبی های روزانه حرف زدن
چقدر خوب است دوست هایی داشته باشی که کتاب می جوند و فیلم می بلعند و هنوز تشنه اند، تشنه تر از تو که
یک کتاب از برایتگان را مثل شربتی شیرین سر می کشم. تمام وجودم تازه می شود. ویژه نامه ی سلین بخارا از دست ام نمی افتد. کلمات را فقط می بلعم. حالا به کنار که کلی کتاب در کنار این ها ردیف کرده ام که بخوانم
که خوب باشم
که لبخند بزنم
می دانی چقدر سخت است لبخند بزنی؟
تلویزیون نگاه نمی کنم. حتی اخبار را هم نگاه نمی کنم. دیگر تحمل ندارم بدانم جنگ چه گند جدیدی به بار آورده است. توی وجودم هزار چیز بهم می ریزد از تصویر ها
مرگ ها
سردی ها
ابله بودن این انسان
صدا ها را دوست دارم. صدای تو که از پشت تلفن وقتی می شنوم لبخند می زنم. صدای دخترک که بالاخره کتاب اش در آمد. کلی خوش حال شدم. صدا های آشنا که می گویند مصطفی سلام
صدا هایی که ممنوع شده اند. صدا هایی که تمام شب ها توی خواب هایم می خندند. حرف می زنیم. بحث می کنیم. و صبح که می شود یکی مان می گوید باید کم کم بیدار شوم. خمیازه می کشد و می رود و کم کم بقیه می روند و من همیشه یک جایی قبل از بیدار شدن حواسم رفته سر چیزی دیگر و نمی دانم کجا گل سرخی دیده ام که
هوا خوب است
امروز برای پنجمین روز در این هفته آب قطع بود. امروز هوا مثل همیشه گرم بود. امروز تابستانی بود که تمام نمی شود. امروز
. . .
چشم هایم را باز می کنم. صبح است. بلند می شوم. روی تخت می شینم و فکر می کنم لبخند هایت در خوابی که
می گویم سلام
فقط می گویم سلام
سر تکان می دهی و رفته ای که بیدار شوی
بیدار بمانی
بیدار که
. . .

سودارو
2006-08-11
سیزده دقیقه ی صبح

ممنون از لینک تان

http://ymazadi.blogspot.com/

http://rz.shiraziran.com/

August 10, 2006

نسیم های شبانه مثل امواج ِ جادویی یک طلسم شکسته شده میان نفس هایم جاری می شود. چشم هایم می سوزد. تاکسی ویراژ می دهد و خیابان یعنی یک ترافیک روان معمولی یک شب شهر مقدس. تقریبا تمام بعد از ظهر که رفته بودم و سومین جلسه ی کلاس آقای کوثری نشسته، از خستگی می مردم. ساعت هفت صبح هنوز چشم هایم را باز نکرده بلند شده که کار هایت مانده است، که
می گوید دنبال چه هستی؟ می گویم دنبال پیدا کردن خودم. می گوید من فکر می کردم دنبال پیدا کردن دیگران
گفتم ولی من گم شده ام
گفت ولی تو که تکلیف ات با خودت مشخصه. تو که
. . .
و الان هفت صبح است. تمام شب هی خواب می دیدم و نزدیک صبح از خواب پریدم، چهار لیوان آب پشت سر هم سر کشیدم – یا بین دو لیوان کمی خوابیدم و باز بیدار شدم آب خوردم؟ کسی یادش نیست؟
و صدا ها . . . حرف می زنم، می خروشم، اتاق تاریک است. آن سوی خط تلفن در تهران نشسته و گوش می کند و توصیه های من که چرا رشته ی زبان انگلیسی – ادبیات انگلیسی – خوب است را گوش می کند. وسوسه می شود. مگر کسی هست که وسوسه نشود؟ آن هم بعد از آنکه چهل و پنج دقیقه یک نفس امکانات فوق العاده ی این رشته را بازگو کنم، که
. . .
نمی رسم. می ایستم و می گویم ده دقیقه وقت دارم. یک تلفن می زنم. از دور می آید. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه و حرف از کتاب، مجله، فیلم، حرف های خوشگل خوب. حرف های قشنگ. می گوید این برای تو جالب است. یک دی وی دی است. پر از کتاب. خانه که می آیم می فهمم چیست. وقتی نام های همینگوی، فالکنر و دن براون از جلوی چشمم رد می شود. هزاران نسخه کتاب انگلیسی، دیوانه می شوم
دیوانه؟
مرگ در کوههای آند را چرا ندیده بودم؟ یک رمان از یوسا، ترجمه ی آقای کوثری، کتاب را قاپ می زنم، ویژه نامه ی لویی فردینان سلین ِ بخارا را هم بر می دارم. به آقای استاد می گویم ویژه نامه ی اِکو خیلی چسبید. این بار نزدیک پانصد صفحه است. چه عکس های فوق العاده ای از آقای نویسنده دارد. باز چند روزی می توانم مقاله های خوب بخوانم
. . .
آیدین جایی گیر نکرده است. آیدین منتظر است من یک ساعت کامپیوتر دست ام باشد و محض رضای خدا از شدت خستگی تلو تلو نخورم و ادامه ی داستان را بنویسم. این روز ها که کمتر هستم نه به خاطر چیزی به اسم رکود است، نه چیز های دیگر، مسئله این است که کامپیوتر خیلی خیلی کم دست ام می رسد، آن هم زمان هایی که خسته ام، آدم خسته چه می تواند بکند؟ کار های جزئی را سر هم کنم و حجم تلنبار شده کار تایپ بخش های ترجمه ی شده ی کتابی که فقط چهل صفحه از آن مانده است، نمی رسم خوب
. . .
الان هفت و خورده ای صبح است. هنوز خواب ام. چشم هایم را باز کردم و گفتم وبلاگ. نشستم و نمی دانم چه نوشته ام. می دانم که چقدر دوست داشتم، واقعا دوست داشتم می خوابیدم. چقدر خوب بود که
. . .
راستی، سلام

سودارو
2006-08-10
هفت و چهل و دو دقیقه ی صبح

August 07, 2006

. . .
ما در سرما آموختیم
که غم را بشناسیم
اکنون سه بار بگو غم
بگو که بازگردد
هر بار بگو ابر ابر
بگو
که ببارد.
. . .
من ترا
من مرگ را
من حرکت زمین را
من خستگی گاوان را از حرکت زمین
من روز های حقیقی
من روز های حوصله را
در آغاز تولد شکوفه به باد سپردم
. . .
تو با چشمی از سیاهی
از گذشته ی اسبان سفید به سوی طلوع رفتی
تو شهر بودی
شهر بودی و مه بودی
در مه
تو دوست بودی
تو مرده بودی
چشمان تو در تالار
مدام سیاه می شد
و دیگر
شب بود.

احمد رضا احمدی. قسمت هایی از شعر: اگر کلام، اگر کلام


یادداشت من بر کتاب منتخبات، سروده ی احمد رضا احمدی را در جشن کتاب، اینجا بخوانید
از پنجره به بیرون نگاه می کنم. ایستاده است و زل زده به من. محکم می گوید: جیک. صدایش خش دارد. از آن گنجشک های لات است که شلوار کردی پوشیده اند. شلوار ش را بالا می کشد و یک جیک دیگر می کوبد توی صورتم. یک گنجشک معصوم هم کنار ش دارد روی زمین دنبال چیزی می گردد. فکر می کنم لابد این لات کله خر محل است. لابد محافظ گنجشک های دیگر، از جنس لطیف. کچل هم هست لابد. از پنجره دور می شوم
. . .

سه صفحه دیگر ترجمه کنم می شود دویست صفحه. یعنی تقریبا . . . نفس راحتی می شود کشید. امروز حساب کردم و دیدم واقعا کتاب دارد تمام می شود، دو ماه و یک هفته رویش وقت گذاشته ام تا الان. چقدر کتاب های ساده خوب اند، البته ترجمه که تمام شود تازه اول کار است، باید ویرایش کنی و بعد مراحل شونصد گانه ی ویرایش و باز هم ویرایش و باز هم ویرایش و
. . .

گربه ی روی دیوار آقای دکتر – سلطان موش ها – می شیند و توی نسیم عصر خودش را باد می زند. از آن سیاه سفید های مغرور. اول نشسته است و منگ نگاه می کند به خیابان رو به رویش. شاید هم به آسمان بالای خیابان رو به روی اش. یک کم نگاه اش کردم. بعد کار هایی که مانده بود. وقتی دوباره نگاه اش کردم داشت یوگا کار می کرد، حرفه ای. یک پایش را گذاشته بود روی نرده و یک پا روی سیم تلفن، بی حرکت، در حال تمرکز. هیچ چیز نباید مزاحم اش می شد، حتی نگاه من
. . .

وقتی از کافه ی من و تو آمدیم بیرون، یادم بود که در مورد وبلاگ بگویم. گفتم توی راه و گفت باشد. حالا درست شده است. کانتر مزخرف – هر دو تای شان را – ریخت توی جوب، گفت ام به درک، مگر مهم است چند تا بازدید روزانه داری؟ نمی خواهم بدانی. یک لینک ثابت هم گذاشته شد گوشه ی وبلاگ به نمایشنامه ی اتاق، هارولد پینتر که ترجمه اش را چند ماه پیش گذاشته بودم در گردون ادبی، گوشه ی وبلاگ باشد کسی آمد خواست بیشتر با سودارو آشنا شود آن را بخواند. رنگ ها وبلاگ هم یک کم عوض شده اند، خوب، توی فصل گرما رنگ های سرد بیشتر می چسبد. ممنون مهدی آقا که وسط این شلوغی های دور و برت رسیدی این جا را یک کم آدمی زادی کنی
. . .

وسط میدان جنگ زندگی می کنم. وسط خرت و ویژژژژژژژژ و دیگر صدا های ساختمانی که دیوار به دیوار خانه مان پنج طبقه رفته است بالا. بعد از ظهر به خودم گفتم مرض داری توی این سر و صدا می گیری می خوابی. خوب خواب ام می آمد. اول سر و صدای ساختن بود. بعد کار شان که تمام شد به مدت یک ربع واق واق سگ جناب آقای دکتر – پادشاه موش ها – را درمی آورند و بعد شرشان ساعت هشت شب کم می شود، بعد اگر بابا هوس کند ظرف بشورد یک ضد و خورد هم توی آشپزخانه داریم، دنگگگگگگگگگگگگ
. . .

چه حالب. الان چک کردم دیدم پنجاه تا لینک را از وبلاگ حذف کرده ام. هوووووووم
. . .

من می روم سراغ هزار تا کار همیشه مانده. یک موقع هایی فکر می کردم تابستان چقدر خوب است آدم وقت آزاد دارد کار هایش را بکند. حالا بگویی وقت آزاد، خنده ام می گیرد. مثل خر کتاب می خوانم. کار می کنم. ساعت سه صبح که می خوابم، مثل سنگ غش می کنم توی رختخواب، روز ها که بیدار می شوم، یعنی می خواهم بیدار شوم، هی باید با خودم بحث کنم که صبح شده است، چشم هایم باور نمی کند، دوست دارد هنوز بخوابد خوب
. . .

سودارو
2006-08-07
یازده و سی و چهار دقیقه ی شب

August 05, 2006

درباره ی جشن کتاب

http://www.bookfiesta.ir


تاریخچه ی کوتاهی از جشن کتاب


تقریبا از نیمه ی خرداد ماه امسال رسما مشغول به همکاری داوطلبانه با سایت ادبی جشن کتاب هستم. لینک های معرفی هایی که بر کتاب های مختلف نوشته ام ( سیزده متن تا الان ) را در این وبلاگ دیده اید، زمانش فرا رسیده است تا درباره ی این سایت و فعالیت هایش توضیحاتی را ارائه بدهم

حدود دو سال پیش ماهنامه ای در ایران به صورت مجانی با تیراژ بیست و پنج هزار نسخه توسط انتشارات کاروان به اسم جشن کتاب منتشر می گشت، در حدود پنجاه صفحه به معرفی کتاب و ارائه ی اخبار ادبی – هنری می پرداخت. حدود یک سال به علت مشکلات مالی مجله تعطیل گشت و بعد به صورت فصلنامه، در دوازده صفحه به صورت رنگی به انتشار خویش تا الان ادامه می دهد. تیراژ همچنان 25000 نسخه می باشد، ولی معرفی کتاب بیشتر به کتاب های خود انتشارات کاروان و چند مقاله محدود شده است

سودارو در جشن کتاب


تقریبا یک ماه مانده به نمایشگاه کتاب امسال جشن کتاب به صورت آزمایشی سایت خودش را روی اینترنت فرستاد و به فاصله ی کوتاهی تلفنی از من دعوت شد که عضو هیات تحریریه ی مجله ی جشن کتاب باشم. من هم قبول کردم. هر چند به دلایلی شروع این همکاری چند ماهی عقب افتاد تا سفر من به تهران و جلسه ی دو ساعته ای که با مدیر هیات تحریریه ی سایت داشتم و کار بعد از آن شروع شد

هدف جشن کتاب چیست؟


هدف گسترش فرهنگ مطالعه و کتابخوانی؛ نشر اخبار مرتبط با نشر، ادب و فرهنگ؛ به وجود آوردن فضایی برای بحث و گفتگو در مورد کتاب؛ ارائه ی مقالات و گزارشات مرتبط با نشر، ادب و فرهنگ و تاثیر گذاری بر بازار آشفته ی نشر در ایران است

جشن کتاب چه خدماتی را به خوانندگان اش ارائه می دهد؟


در صفحه ی اصلی سایت دو ستون موازی در برابر بیننده قرار می گیرند، در واقع دو بخشی که الان در سایت فعال هستند، بخش اخبار و بخش معرفی و نقد کتاب. بخش اخبار فعلا فقط به کپی اخبار در سایت می پردازد. بخش نقد و معرفی کتاب بعد از انتشارات متن های مخصوص سایت و متن هایی که از سایت های دیگر گرفته شده بود – هر جا متنی از سایت دیگری باشد، منبع خیر حتما ذکر می شود – الان تنها به انتشار متن هایی می پردازد که مخصوص سایت نوشته شده باشند

به جز این دو بخش، چندین بخش اطلاع رسانی همچون بخش صنعت نشر و ناشران و نویسندگان، بخش مقالات و گزارش ها و اتاق گفتگو هم در سایت وجود دارند، هر چند هنوز فعال نمی باشند


سودارو در جشن کتاب چه می کند؟


من تنها در بخش معرفی و نقد کتاب فعالیت می کنم. برنامه ام بر دو بخش تقسیم شده است، تلاش برای جذب افراد برای سایت که تا الان تقریبا شکست خورده است و بخش دوم نوشتن برای سایت و معرفی کتاب

جشن کتاب چه مبنایی برای معرفی کتاب دارد؟


اولین مسئله این است که کتابی که در سایت معرفی می شود در بازار کتاب ایران موجود باشد. با توجه به پخش کتاب در ایران یعنی کتاب بعد از سال 1380 چاپ شده باشد تا بتوان آن را تهیه کرد

دوم اینکه از فرمت استاندارد سایت استفاده شود. این فرمت هنوز کامل نشده است و از طبقه بندی اولیه ای استفاده می کنیم که در جلسه ی سوم خرداد در تهران بین من و مدیر هیات تحریریه ی سایت توافق شده است

فرمت استاندارد


فکر کنید برای خرید کتاب به یک کتاب فروشی رفته اید، چه کار می کنید؟ در میان قفسه ها می گردید تا یک عنوان یا یک طرح جلد نظرتان را جلب کند، کتاب را بر می دارید، اطلاعات کتاب را نگاه می کنید، پشت جلد آن را می خوانید، کتاب را باز می کنید، ظاهر کتاب را در نظر می گیرید و چند خط از کتاب را می خوانید. اگر توجه تان را جلب کند کتاب را در صورتی که در توان مالی تان باشد، می خرید

جشن کتاب یک سایت اینترنتی درباره ی معرفی کتاب است. در فرمت استاندارد سعی می کنیم که مطالب را طوری تنظیم کنیم که شباهت اولیه ای با فرآیندی که در بالا ذکر شد، داشته باشد

اول عنوان کتاب. در آینده قرار است جلد تمام کتاب هایی که معرفی می شوند در سایت آورده شود

بعد اطلاعات کتاب که حتما شامل بر تعداد صفحات و قیمت کتاب می شود

بعد امتیاز دهی به کتاب. در این قسمت بر اساس نظر نویسنده ی متن معرفی می توانید بر روی کتاب قضاوت اولیه ای داشته باشید. به کل کتاب، ترجمه ی کتاب، ظاهر کتاب، قیمت کتاب و پخش کتاب امتیاز داده می شود. در آینده قرار است این امکان به بازدید کننده ی سایت داده شود که در جدول مشابه ای به کتاب امتیاز بدهد و میانگین امتیاز خواننده نیز در سایت قرار گیرد

بعد فهرست کتاب آورده می شود

بعد متن معرفی کتاب. که حداقل قرار بر این است که سه پاراگراف باشد. در آینده قسمتی اضافه می شود تا نظرات خوانندگان نیز در سایت قرار گیرد. هر چند که محدودیت ی برای این نظرات در نظر خواهیم داشت، به عنوان مثال برای آن که نظرات سطحی قرار داده نشوند، نظرات کمتر از 150 حرف وارد سایت نمی شوند. تمام نظرات قبل از انتشار خوانده خواهند شد

بعد پشت جلد کتاب و صفحه ی اول کتاب ( یا قسمتی از متن کتاب ) آورده می شود

جشن کتاب به کمک شما نیاز دارد


آری، به کمک شما نیاز داریم. در اولین قدم نیازمند چشمان تیز بین خوانندگانی هستیم که با نظرتان شان کمک کنند طرح های اولیه سایت موفق باشند. متن هایی که در سایت می گذارم در این وبلاگ لینک داده می شوند. لینک ها امکان نظر خواهی دارند. لطفا روی متن ها نظر بدهید تا بتوانم متن ها را قوی تر کنم

سایت جشن کتاب به معرفی شدن احتیاج دارد. واقعا ممنون می شویم که یک لینک ساده در وب لاگ ها و وب سایت های تان به سایت ما بدهید. در لیست مسنجر تان سایت ما را معرفی کنید. متن هایی را که دوست دارید به دوستان تان معرفی کنید. این کار کمک می کند که سایت دیده شود. سایت شناخته شود. کمک می کند فعالیت موثر تری داشته باشیم

اگر دوست دارید تا متنی در جشن کتاب داشته باشید کافی است یک میل به من بزنید

soodaroo@gmail.com

متن نوشتاری تان را در فایل ورد ضمیمه ی میل تان بکنید. اگر معرفی کتاب باشد لطفا از فرمت استاندارد ما استفاده کنید، کافی است از یکی متن های موجود در صفحه ی اول اطلاعات مورد نیاز تان را کپی پیست کنید. کتاب هایی را معرفی کنید که در بازار کتاب ایران موجود باشند، لطفا نقد منفی نفرستید. فعلا نقد منفی بر روی کتاب منتشر نمی کنیم. متن با اسمی که بروی آن بنویسید – اسم مستعار یا اسم اصلی تان، با لینک به وب لاگ با وب سایت تان در صورت خواست خودتان – منتشر خواهد شد

در صورتی که خبر یا گزارش برای مان می فرستید – مثلا از یک گردهمایی ادبی دوست داشتنی که شرکت داشته اید – خبر تنها ادیت خواهد شد و در سایت قرار خواهد گرفت، اگر متن مشکلی داشته باشد مستقیم به خودتان گفته خواهد شد و در صورت موافق ت شما در سایت قرار خواهد گرفت. ادیت متن ها بیشتر در املای کلمات، علامت های نوشتاری و گرامر جملات خواهد بود


از هر گونه پیشنهادی استقبال می کنیم

منتظر میل های تان هستم

سودارو
2006-08-05
یازده و بیست و نه دقیقه ی شب

August 03, 2006

یادداشت من بر مجموعه داستان کوتاه عاشقیت در پاورقی را در جشن کتاب بخوانید

* * * *

مهمانی آقای فائوست در قرن بیست و یک


امشب داشتم فکر می کردم دن براون را می توان فائوست قرن بیست و یک نامید. مردی که روح ش را فروخته و به ثروت و شهرت و آگاهی رسیده است. نمی دانم دوام دن براون چقدر خواهد بود، فعلا که هر روز مشهور تر می شود، حتی در ایران. امشب سری به کتاب فروشی امام زدم و هر چهار کتاب دن براون را داشت، رمز داوینچی با ترجمه ی نوشین ری شهری هم ظاهرا از توقیف در آمده و چاپ دوم که ناشر اش غر می زد چرا وقتی نمی خواهید چاپ شود جواز می دهید در کتاب فروشی های مشهد در حال فروش است. شاید هم دزدکی وارد بازار کرده اند، نمی دانم

اول هفته بود که چند هفته ای بعد از خواندن راز داوینچی، دژ دیجیتالی، اولین کتاب همین نویسنده را دستم گرفتم که بخوانم و خنده ام گرفت وقتی دیدم که فرم رمان دقیقا همان فرم رمان راز داوینچی است، یعنی یک قدم هم فرق ندارد، فقط محتوای داستان است که فرق می کند، امشب وقتی نقطه ی فریب، رمان دیگر دن براون را باز کردم مطمئن بودم در اولین بخش رمان کسی خواهد مرد، دقیقا کسی مرد، بعد هم رمان خیلی شبیه به دو رمان دیگر پیش رفت. ماجرا ساده است، دن براون فقط روی محتوای آثار اش و نه روی فرم رمان هایش کار می کند

شاید در کلامی ساده بتوان گفت که دن براون یک لیست از موضوعاتی که می توانند خواننده کش باشد را نوشته است و کم کم آن ها را در فرمول ای کلیشه ای ارائه می دهد. فرمول ساده ی رمان نویسی اش و تکرار آن باعث می شود که خواننده آماده ی خواندن رمان ی باشد که می داند داستان اش چگونه پیش خواهد رفت، این موضوع کمک می کند کتاب را سریع تر بخواند، هر رمان دن براون را می توان در یک شب، یا بهتر بگویم در یک نشست پشت سر هم خواند

دژ دیجیتالی دست روی موضوعی می گذارد که برای سال 2006 کهنه شده ولی هنوز جذاب است: اینکه ایالات متحده ی امریکا کاملا غیر قانونی سیستم های ارتباطی در سراسر جهان را جاسوسی می کند. خوب، الان این موضوع را می دانیم. آگاه هستیم که سال ها است امریکا تمام تلفن ها، میل ها و هر گونه وسیله ی ارتباطی مردم تقریبا سراسر جهان را جاسوسی می کند. البته الان از قانون امنیت ملی ایالات متحده ی امریکا که بعد از 11 سپتامبر تصویب شده و قدرت فوق العاده ای به دولت می دهد هم استفاده می کنند و این کنترل و جاسوسی را قانونی کرده اند و کسی هم نمی تواند مخالفت کند که امریکا فعلا در وضعیت جنگی است، جنگ با تروریسم بین الملی که کمر به نابودی غرب بسته اند. ورود به سیستم های جاسوسی امریکا می تواند جذاب باشد، بسیار جذاب، البته که اولین رمان دن براون کتاب پر فروشی بوده است

شیاطین و فرشتگان را هنوز نخوانده ام ولی شنیده ام که مرتبط با رسوایی های واتیکان است. نزدیک به راز داوینچی. نقطه ی فریب که امشب با ترجمه ی متوسط، بسیار متوسط خانوم ری شهری دست گرفتم داستانی مشابه با دژ دیجیتالی دارد. این بار انتخابات ریاست جمهوری امریکا، سیستم های علمی امریکا مثل ناسا و دروغ بگو تا سیاست مدار باشی مدار های اصلی کتاب شده اند

راز داوینچی دست گذاشته است روی موضوع بسیار حساس ِ کلیسای کاتولیک و دروغ هایی که به مردم در طول این دو هزار سال و خورده ای تحویل داده است. خوب هر کسی روی مسیحیت کار کند با سیلی از این داستان های متناقض رو به رو خواهد شد. دن براون با نبوغی خیره کننده واقعیت تایید شده را مسلسل وار کنار هم چیده و از فرمول جادویی اش هم استفاده کرده و رمانی نوشته که در نزدیک دو سال بیش از چهل میلیون نسخه از آن در سراسر جهان فروش رفته است. آن قدر بالا رفته که در مجلات مختلف در کنار هری پاتر نام او هم قرار گیرد

الان هم ناشر اش رسما اعلام کرده دن براون عزیز ما روی رمانی در مورد فراماسونی – یک موضوع جنجالی – دیگر کار می کند و رمان اش در سال 2007 به بازار خواهد آمد. از الان می شود پیش بینی کرد که سیلی از اطلاعات واقعی و تایید شده و مستند برای پیش بردن آرزو های آقای فائوست ِ عزیز ِ ما به کار گرفته شوند و البته می دانیم که وقتی کتاب را تمام کنیم این سوال را خواهیم داشت که خوب، این کتاب واقعی بود یا فقط یک چرت هالیوود پسند که دو سه ساعتی هیجانی نگه ام داشت؟

نمی توان مخالفتی با روش کاری آقای براون داشت، البته می توان امیدوار بود که در کتاب جدید شان بیشتر به ادبیات اثر شان توجه کنند و البته می شود این موضوع را انتظار داشت که مترجم روی کتابی که ترجمه می کند یک کم بیشتر وقت بگذارد، بخدا اگر یک ماه دیر تر اثر را به بازار بفرستید فاجعه ای جهانی رخ نخواهد داد، فوق اش دو سه هزار نسخه کمتر از رقیب تان خواهید فروخت، همین

البته در رقابت انتشارت زهره و انتشارات نگارینه در چاپ آثار دن براون بیشتر متمایل به انتشارات زهره هستم، حداقل با زیر نویس های فراوان ترجمه هایش نشان می دهد که یک کم، یک کم به نشر کتاب هایش بیشتر اهمیت می دهد

* * * *

جنگیدن با جنگ

http://mug.debsh.com/archives/monday2006,jul,3117;45;47.php

در اسرائیل درخت بکاریم

http://sibiltala.blogspot.com/2006/08/blog-post_115446916202744485.html

سودارو
2006-08-02
یازده و پنجاه و هشت دقیقه ی شب

August 01, 2006

یک آهنگ ساده گوش می کنم. امروز می خواهیم با خواهر زاده ها برویم سینما، آتش بس. چهار ساعت دیگر راه افتاده ایم. شاید هم بعد ش برویم کتاب فروشی و کتاب بخرند. شاید بعد ش برویم بستنی بخوریم. شاید هم یک سره برگردیم خانه و تمام. نمی دانم چه جوری می خواهم از پس این دو تا وروجک بر بیایم. خواهر زاده دومی می گوید توی سینما خوابش می گیرد، ولی حاظر هم نیست نیاید. خواهر زاده اولی دوست دارد سینما را، ولی هنوز برایش طولانی است. آخر سر با رشوه های آدامس و آب نبات ساکت سر جایش می شیند. خواهر زاده هایم دست به نقد اند، نقد رشوه می گیرند و ساکت می شوند. خوب، امشب باید پیاده شوم، هر چند همه اش را لیست می کنم یک جا از خواهرم می گیرم ( همه می گفتند جنگ لبنان برای دور کردن افکار عمومی از ایران است، می گفتند ایران جنگ را این جوری شروع کرده، بوسیله ی حزب الله، نمی دانم چه جوری شد که دور از افکار عمومی یک دفعه تمام دنیا به این نتیجه رسیدند که رای به قطعنامه بدهند علیه ایران، حالا تا نه شهریور . . . ) خواهرم دوست دارد کتاب بخواند. خواهر زاده هایم دوست ندارند. خواهر زاده سومی کلی بد ش می آید، آن دو تای دیگر به این نتیجه رسیده اند که موقعی که مامان کتاب می خواند بهترین زمان برای حرف زدن با مامان است

نیمه ی تابستان است. اوج روزمرگی. بیدار شو، ترجمه، کتاب، نهار، خواب، بیداری، تلفن، ترجمه، کتاب، اینترنت، خواب. ( چهل و هشت ساعت آتش بس هوایی و ادامه ی جنگ با تمام قوا در لبنان. تقریبا تمام سایت های اطلاع رسانی، به جز سایت الجزیره، فیلتر شده اند؛ اینترنت مزخرف شده) آدم چقدر زود در این روز ها کسل می شود

اینجا می نویسم که زنده ام؛ یعنی این نوشته ها را باور نکنید، پشت این آرامش دریایی از نگرانی است، که چه خواهد شد؟ چه خواهد شد؟

من از جنگ می ترسم. هیولا ی زشتی است. زشت و کریه

* * * *

لابد دیده اید لیست لینک های بلاگ رولینگ وبلاگم لاغر شده است. وبلاگ هایی را از لیست پاک کردم، به این دلایل

اول. نمی خواندم شان. فقط لینک داده بودم چون به من لینک داده بودند، پاک کردم. اگر می خواهند لینک وبلاگ ام را بر دارند. از این به بعد فقط به وبلاگ هایی لینک می دهم که حداقل جذابیت را برایم داشته باشند

دوم. فیلتر شده بودند. ماه ها بود که ارتباط با آن ها قطع شده بود، مثل هودر و زنانه ها

سوم. با وجودی که نویسندگان وب لاگ از دوستان صمیمی من بودند – خدا در آتش، وبلاگ آقای امیری – ولی وبلاگ های شان مرده بود. مدت ها بود آپ دیت نمی شد. خوب، پاک شان کردم

چهارم. وبلاگ ابلوموف دست به یک سرقت ادبی زد. در پست 28 جولایی این وبلاگ متنی، خط به خط کپی شده از کتاب گاو خونی جعفر مدرس صادقی نوشته شد. به صاحب وبلاگ توپیدم و گفت توی پست بعدی می نویسد متن از این کتاب است. توی پست بعدی این را ننوشت. هم چنان مثل یک دزد می گوید این متن مال من است. من انتظار ندارم هر کسی به این چیز ها اهمیت بدهد، ولی کسی که ادبیات انگلیسی می خواند باید حداقل شعور ادبی را داشته باشد که سرقت ادبی انجام ندهد. در دانشگاه های خارج از کشور برای چنین کاری دانشجو را بلافاصله بدون هیچ تخفیفی از دانشگاه اخراج می کنند. یا حداقل از درس با نمره ی صفر رد ش می کنند و تنبیه های آموزشی برایش قرار می دهند. بسته به دانشگاه است. توی ایران از این حرف ها نداریم، ولی دلیل نمی شود آدم سرش را بیاندازند پایین و هر کاری خواست بکند. من منتظر عذرخواهی رسمی آقای ابلوموف از خوانندگان وب لاگ شان هستم. هر چند این کار باعث بازگشت اسم شان به لیست بلاگ رولینگ وبلاگ من نمی شود

سودارو
2006-08-01
دو و چهل و سه دقیقه ی بعد از ظهر