June 03, 2005

آخرین کلاس، کلاس آقای کلاهی بود. مدیر گروه زبان و استادی که من همیشه به بودن سر کلاس هایش افتخار می کنم. هر چند خیلی ها نمی فهمند که کلاهی چی درس داد این ترم سر کلاس نمایشنامه، هر چند خشک بود کلاس ها، و بدون هیچ ظاهری، ولی وقتی من شروع کردم به خواندن مقدمه ی کتاب دیکشنری اسطوره شناسی آکسفورد – به زبان انگلیسی – تازه فهمیدم که همه چیزی که این جا گفته شده است را قبلا سر کلاس آقای کلاهی شنیده ام، که من از همان اول هم می گفتم سر این کلاس اگر بدون مطالعه بیایید هیچ چیزی حالی تان نمی شود، و مطالعه . . . خواندن چند تا مقاله چیزی کم نمی کند از آدم

آخرین کلاس را آقای کلاهی با صحبت هایش تمام کرد. دلم می خواست دوربین داشتم همان جا ضبط می کردم حرف های کلاهی را. می دانید، دو سال دیگر دلمان برای این روز ها خیلی تنگ می شود، خیلی. وقتی هر کداممان یک جا باشیم، شهر های مختلف، کشور های مختلف، روز های مختلف، روز هایی که همه چیز فراموش خواهند شد، شاید فقط چند خاطره شیرین و لبخند ها باشند که می مانند

کلاس معارف را نرفتم. این ترم از حق غیبتم استفاده ی چندانی نکردم و خوب، برای درس معارف واقعا حیف بود، فقط دو جلسه غیبت، حیف تو نبود؟

شش ترم از دانشگاه گذشت. امتحانات که تمام شود دوباره تابستان است. دوباره روز های که برای خودم تنهایم

فقط یک فرق هست که من اسفند می خواهم امتحان ارشد بدهم، همین، یعنی دو ماه و خورده ای وقت آزاد داری که بخوانی، که مشخص شود برنامه های سه سال آینده ات

* * * *

وقتی رفتی، جلو ی پنجره ایستادم و خیره شدم به تصویر مبهم دانشگاه، حیاط، دانشجو های مختلفی که می آمدند، می رفتند، سکوت، سکوت

و من نگاه می کردم. تمام مدت می خواستم این حرف را بزنم و حالا حرف را زده ام. چقدر راحت همه چیز را قبول کردی. چقدر خوب است که هستی

دلم می خواهد چشم هایم را ببندم و خواب های قشنگ ببینم

* * * *

But he was not sick there. He thought that he was sick in his heart if you could be sick in that place. Fleming was very decent to ask him. He wanted to cry. He leaned his elbows on the table and shut and opened the flaps of his ears. Then he heard the noise of the refectory every time he opened the flaps of his ears. It made a roar like a train at night. And when he closed the flaps the roar was shut off like a train going into a tunnel. That night at Dalkey the train had roared like that and then, when it went into the tunnel, the roar stopped. He closed his eyes and the train went on, roaring and then stopping; roaring again, stopping. It was nice to hear it roar and stop and then roar out of the tunnel again and then stop.

. . . .

He read the verses backwards but then they were not poetry. Then he read the flyleaf from the bottom to the top till he came to his own name. That was he: and he read down the page again. What was after the universe?

Nothing. But was there anything round the universe to show where it stopped before the nothing place began? It could not be a wall; but there could be a thin thin line there all round everything. It was very big to think about everything and everywhere. Only God could do that. He tried to think what a big thought that must be; but he could only think of God. God was God's name just as his name was Stephen. DIEU was the French for God and that was God's name too; and when anyone prayed to God and said DIEU then God knew at once that it was a French person that was praying. But, though there were different names for God in all the different languages in the world and God understood what all the people who prayed said in their different languages, still God remained always the same God and God's real name was God.

From
A Portrait of the Artist as a Young Man
By James Joyce


سودارو
2005-06-03
یک و سی هشت دقیقه ی شب

میان تاریکی یک شب تنها

و سکوت
سکوت

.
.
.