June 19, 2005

نمی دانم این شعر ها را اینجا آورده ام قبلا یا نه . . . فقط نشسته ام امشب و دارم فایل هایم را نگاه می کنم. یک سری هم زدم به یکی از فایل های تایپ شده در هارد و این دو شعر را آوردم. خیلی خسته و آزرده ام. ذهنم بسته است. دوست داشتم می نوشتم، ولی من مدت ها است که نمی توانم شعر بنویسم. مدت ها است که نمی توانم
.
.
.

* * * *

شاه سیاه پوشان رمان کوتاهی است منصوب به هوشنگ گلشیری که بسیار دوست می دارم ش


شاه ِ سیاه پوشان

به هوشنگ گلشیری


و اشک ها هزار می شود در امتداد حجله های
تهی رنگ ِ با تصاویر خسته و مجهول
، و سیاه پوش می شوی ای شاه
، زمین آرزوهای خسته اش را بر می گیرد
و ما مانده از هر سو جمع می شویم در
میانه میدان نیم تاریک و
. . . همه سیاه پوش

آسمان خاکستری می شود
ابرها می غرند
و من، چشم هایم را که باز می کنم
پشت گنگی لحظه ها
تصویر آرام ت را می بینم
ایستاده و خیره به آسمان
" سَر، یافتم، صدفی " و زمزمه می کنی هنوز
، ای شاه، شاه سیاه پوشان
: لحظه ای، گویی غریبه می ایست
- اینجا . . . ؟

و تصاویر رژه می روند
تصاویر محبوس حجله های سرد و تاریک
. . . و امید های واهی

- پس شعرش کو؟

، خوانده اید شاید
و ذهنت را می بندی
: و بازجو و شلاق و سکوت
، اینجا را هم بنویس

. . . و سیاه پوش می شوی، بی هیچ بهانه ای
این یک ساعت است

و ما، جمع شده ایم در میانه میدان
، آسمان خشم می بارد
- دیده ای؟

و دست هایت می چرخند و در اطرافت گرداب ِ
آدم های سیاه پوش موج می خورد
لبخند می زنی و چشم هایت برق می زند و
: می مانی و صدایت را بلند می کنی

" سر به بالین بستر آوردیم هر دو بر ها به بر آوردیم
یافتیم خرمنی چو گل در بید نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید
صدفی مُهر بسته بر در او مُهر برداشته ز ِ گوهر او . . . "

سودارو
11/2/1383
سه بعد ظهر

شعر های علامت دار از هفت پیکر نظامی

* * * *

باران ها می بارند


سینه ستبر کرده میان حجم ِ مسدود خیابان پیش می رود
و فسرده صدای مرگ آلود ماشین ها
در فضای دیوار کشیده موج می اندازند
چه اندوهی ست قدم نهادن در پی قدم های ممتد
رو در روی ابهام ِ زندگی
چه اندوهی ست زندگی
چه سرد است تمام ِ این ابرهای پنهان کرده آسمان را
پوشانده و
در حجم ِ باران های شان غرق شده و هنوز هم نباریدن
چه سرد است هوا
و تنها چیزی که احساس می شود
لبخند اشک آلود ِ شور طعمی ست
در چشم هایت، لبخند تمام ِ تلخ ِ لحظه هایی که
من از دست داده
در تصویر نامحدود ِ واقعیت
در تصویر منحوس ِ زمان
در اندوهی که زندگی ست
در اندوهی که زندگی ست
در اندوهی که زندگی ست

صدایی نمی شنوم
و تمام خیابان تصویر تاریک تکرار است
و آسمان همه خاکستری است
زمین همه سرد
.
.
.


سودارو
سوم نوامبر 2004
هفت و بیست و پنج دقیقه صبح
اتاق تاریک است، تقریبا نمی بینم چه می نویسم، عینک هم نزده ام