June 08, 2005

مثل ِ یک سکوت. مثل تمام آوا های بشری که می میرند. مثل لحظه ای که چشم های ت را می بندی و بعد، خفته ای، تا کی؟ مهم نیست. اصلا مهم نیست

فقط حلقه های سکون و سکوت است که میان تنت پیچ و تاب می خورند. و تو
.
.
.

دیشب میان حلقه های خواب، میان یک آپارتمان شلوغ و آشفته خواب تو را می دیدم. ایستاده بودی و می خندیدی، و حرف ها بود، و مهمان ها. و من که ایستاده بودم و از پنجره به شهر نگاه می کردم. خورشید داشت غروب می کرد

و صحنه عوض شد. من یک دسته کتاب دستم بود، در یک پلاستیک زرد رنگ، و در یک فروشگاه بزرگ تند تند راه می رفتم، نمی دویدم، که فکر نکنند دارم فرار می کنم، داشتند کتاب ها را از فروشگاه جمع می کردند، تمام کتاب هایی را که سانسور شده بودند. و من دوان دوان که آخرین دسته را نجات دهم. تمام طول راه کسانی از من می پرسیدند که کتاب های سانسوری است؟ و من می گفتم نه. به درب که رسیدم و از آن خارج شدم چند تا از دوستانم دورم را گرفتند. گفتند که چقدر تابلو بوده پاکت، که خیلی ها می دانستند درون آن چیست، مرا بردند به سمت یک پژو ی سیاه، و پاکت را درون ماشین گذاشتیم. حالا کتاب ها امن بودند

صحنه عوض شد. من دوباره درون همان آپارتمان. این بار دوستانم هم هستند. داریم حرف می زنیم. و من دارم فکر می کنم که چرا نمی یایی، چرا
.
.
.

من منتظرت بودم
من منتظرت بودم
من
.
.
.

* * * *

توی یک گله ی گاو، فرق بین گوساله و گاومیش چیه؟

یک ماه بیشتر می شود که این سوال توی ذهنم هست، هر روز توی ذهنم هست، و هنوز هیچ، هیچ جوابی ندارم

سودارو
2005-06-08
پنج و چهارده دقیقه ی صبح