June 21, 2005

برای یک لحظه احساسم این بود که نباید. و نمی بایست. چشم هایم را می بندم و فکر می کنم به آخرین شبی که آرام نشسته بودم و دست های سپید رنگت را میان تاریکی تمام شب نگاه می کردم

و سکوت
.
.
.

کاش تمام نمی شد. کاش هیچ وقت تمام نمی شد

من فقط از پنجره ماشین بیرون را تماشا کردم و هیچ

تمام پست هایی را که برای امشب آماده کرده بودم را کنار گذاشتم. تمام شان را. دوست دارم در سکوت فقط گوش کنم

گوش کنم و چشم هایم را ببندم

می دانی دلم خیلی تنگ می شود. خیلی زیاد

سودارو
2005-06-21

دو و شش دقیقه ی صبح