June 30, 2005

تمام شد. روز آخرین ترم شش هم رفت و ما ماندیم و تمام روز هایی که مانده اند. دوست ندارم. امروز را دوست ندارم. سرد بود و افسرده. نمی توانستم برای آخرین امتحان درس بخوانم. آمدم دانشگاه شاید بشود درس خواند و به زور درس ها را تمام کردم، آخرین درس را 45 دقیقه قبل از امتحان شروع کردم

مهم نیست. بعد از امتحان هم همه چیز مثل سایه گذشت. بچه ها رفتند و آخرین تصویر توی ذهنم، توی ماشین مجید بودیم، من عقب نشسته بودم و الیا جلو و مجید می راند و من فقط گذاشته بودم موسیقی در گوش هایم باشد و باد که از پنجره می خورد توی صورتم و مو هایم و خیره بودم در جایی که نمی دانم، نمی دانستم
.
.
.
آمدم خانه و یک و نیم بعد از ظهر گذشته بود که بی خیال در کانال های تلویزیون می گشتم، کالان چهار را گرفتم، یک برنامه داشت در مورد نمایشنامه های قرن بیستم امریکا، نشستم به تماشا، یک مرد بود با موهای به زور مرتب شده ی خاکستری و عینک گنده و آرام نشسته بود و حرف می زد، اول فکر کردم یک گفتگو بین دو منتقد است، بعد فهمیدم مرد بزرگی را دارم تماشا می کنم

ادوارد البی. نمایشنامه نویس شهیر امریکا، که دانشجویان ادبیات حتما نمایشنامه ی جعبه ی شن او را خوانده اند، من یک بار فارسی و دو بار از روی متن اصلی خوانده ام و سیر نمی شوم از این نمایشنامه. البی نشسته بود و لبخند می زد و به سوال ها جواب می داد

فوق العاده بود، صحنه هایی هم از یکی از نمایشنامه های البی نشان دادند، من دیوانه ی دارما داشتم خل می شدم از زیبایی این تصاویر

بهترین چیزی بود که بعد از امتحان می توانست پیش بیاید. برنامه را تا آخر دیدم، کوتاه بود، ولی مزه اش زیر دندان هایم تا مدت ها می ماند

* * * *

چشم هایم را باز کردم و تلو تلو خوران و گیج رفتم توی آشپزخانه و آب خوردم، مثل همیشه در یک کاسه، دوست دارم آب سرد را در کاسه های چینی بنوشنم نه در لیوان یا استکان، انگار کاسه گذشته را به وجود آشفته ام پیوند می زند. برگشتم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم آرام باشم. عصبی بودم. ضربان قلبم باز بالا بود. چشم هایم را بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم

امتحان ها تمام شده و تمام فشار شان از رویم برداشته شده بود. یک نقطه ی پایان ِ بی اهمیت ِ آزار دهنده
.
.
.

تمام عصر، تمام شب را آشفته می گشتم میان چیز هایی که نمی دانستم

* * * *

صبح یکشنبه، ساعت نه و نیم یک سری از بچه های کلاس می خواهند بروند دیدن دکتر بزرگ نیا رئیس دانشگاه و می خواهند در مورد کلاس ها، استاد ها و یک سری مطالب صحبت کنند

خانوم پرنیان رسما از من خواسته است بیایم، من دلم تیره است خانوم. می دانید، من اعتقاد دارم به حرف استاد مان خانوم ... که می گفتند دانشگاه را آب ببرد، دکتر بزرگ نیا را خواب می برد

می دانید خانوم، هر حرفی هم که بزنیم، تا وقتی که وجود انسان دو رویی به نام جناب آقای دکتر طیرانی در دانشگاه است بی مورد است

دکتر طیرانی با ذهن بسته و پوک خود شان فکر می کنند دانشگاه تشکیل شده است از چند تا ساختمان و چند تن کارکنان، همین

شعور شان در همین حدی است که می بینید، کلاس 44 نفری برای درس سیری در تاریخ ادبیات انگلیسی. فکر می کنند می خواهیم معارف بخوانیم

می دانید، این آقا این قدر کوته فکر است که کتابخانه ی دانشگاه به لطف ایشان فلج شده است

به لطف شخصیت ایشان است که آقای کلاهی هر روز عصبی تر می شود. استاد ها در خود فرو رفته تر

می دانید کسی که ... تومان پول ما را می گیرد و نمی گذارد حقوق اساتید به موقع پرداخت شود تا بتواند به اسم گسترش دانشگاه زمین های بیشتری را بخرند، ایشان هیچ وقت نخواهند گذاشت کاری در گروه زبان پیش برود

می دانید ما بچه های خوب و درس خوانی هستیم. در حالی که بیشترین تعداد دانشجو را در دانشگاه خیام داریم، از کمترین حد امکانات استفاده می کنید

ما خوب درس می خوانیم و بالاترین حد معدل را در دانشگاه می آوریم و دانشگاه، گروه معماری را حمایت می کند چون پول ساز تر است و پرستیژ بیشتری دارد

ما خوب در ارشد قبولی می دهیم و افتخار ش را شخص آقای دکتر طیرانی به نام دانشگاه می نویسد و پولش را هم دانشگاه هنر می سازد

می دانید خانوم، این آقا و دست بوسان شان راه را می بندد، هر وقت بشود ذهنیت دکتر طیرانی را عوض کرد می شود در دانشگاه کاری کرد

وقتی بفهمند این چهار تا دیوار دانشگاه نیست
وقتی که بفهمند این پول ما است که خرج دانشگاه را می دهد نه ارث پدری شان
وقتی بفهمند که ما مهم تر از هر چیزی هستیم، ما دانشجویان اصل هستیم، تمام هدف دانشگاه باید برای به وجود آوردن فضای درس خواندن باشد برای ما

نه هیچ چیز دیگر

و می بینید که آقایان چه می کنند

من اگر همین جوری عصبی و خسته باشم در دیدار شما شرکت نخواهم کرد. چون می دانم حرف هایی خواهم زد که حق دکتر بزرگ نیا است که از خجالت آب شود

اگر بهتر بودم حتما می آیم

تا یکشنبه ساعت نه و نیم صبح، ببینیم چه می شود

سودارو
2005-06-29

یازده و چهل و هشت دقیقه ی شب

پیوست: صبح وقتی میل جوابیه را دیدم، همان قدر وقت داشتم که آن را در وبلاگ منتشر کنم، ظهر خواندم ش، درصد قابل توجه ای از حرف ها را قبول دارم و بیشتر انتقاداتی را که در مورد شخص من است قبول می کنم، و فکر می کنم این بحث تمام شده باشد، امیدوارم وبلاگ کمکی باشد تا اعضای جدید ی برای باشگاه پیدا شوند