June 09, 2005

همیشه وقتی می خوابم انگار چمدانی را می بندم و راه می افتم، لبخند می زنم و می گویم خداحافظ، وقتی بیدار می شوم می فهمم که تمام مدت داشته ام دور خودم می چرخیدم و برگشته ام سر جای خودم . . . صدای بوق ماشین ها بود و آدم ها و تلویزیون و تلفن. نمی دانم از کدام بیدار شده بودم، فقط چشم های گیج و خسته و خواب آلو را باز کردم و ساعت سفید رنگ را از کمد کنارم برداشتم، نه و ربع شب بود. پس برده ایم که این سر و صدا ها هست، بلند شدم و رفتم توی هال، تلویزیون داشت فوتبالیست ها را نشان می داد که توی زمین می دویدند، یعنی خبر نگار ها می دویدند و اون ها هم، بابا هر کی توانسته بود بیاد توی زمین داشت می دوید، رفته ایم به جام جهانی

قرار بود تلویزیون تا ساعت ده برنامه های متنوع پخش کند. ولی توی خود استادیوم هم کسی نماند که برنامه را زنده ببیند. از توی خیابان صدا های قشنگ تری می آمد

برادرم گوشی تلفن را گذاشت و گفت که خواهرم می گوید از پنجره شان فقط می بینند که کلی آدم دارند می دوند به سمت فلکه ی راهنمایی و داد می زنند. چند دقیقه ای طول کشید تا بیدار شوم. ساعت پنج و ربع نهار خورده بودم. از پنج صبح تا دوازده زل زده بودم به مانیتور کامپیوتر و بعد هم رفته بودم دانشگاه تا تحقیق ها را تحویل استاد ها بدهیم – آقای رمضانی خودشان نیامدند، از زیر در انداختیم تو، استاد وقت شناس اند دیگر

خیلی خواب بودم. برای فوتبال تقریبا همان قدر اهمیت قائل ام که برای سنگ های سطح مریخ. ولی از خیابان نمی شد گذشت

با برادرم زدیم بیرون. نه و نیم گذشته بود. توی دانشگاه از هر کسی پرسیدم که بعد از فوتبال چی؟ گفت سر کوچه. سر کوچه خبری نبود. یعنی اول هیچ خبری نبود. توی خیابان راهنمایی انگار ماشین نبود. و فقط آدم ها که توی پیاده رو راه می رفتند و مغازه دار ها که جلوی در مغازه ها ایستاده بودند

ولی بعد به فلکه ی راهنمایی که نزدیک شدیم صدای هیاهو بود و داد و بوق و آدم ها و ماشین ها در کنار هم

از آبکوه رفتیم به سمت سجاد. دیشب هر کسی آمده باشد بیرون لابد دلش خواسته به سجاد یک سری بزند. همه می رفتند به سمت سجاد. کسی بر نمی گشت. نه ماشین، که توی باند برگشت از سجاد ماشین نبود و فقط آدم بود. توی باند رفت هم اول ماشین ها که بوق می زدند، بعد آدم ها که بین ماشین ها می رقصیدند

چهار راه خیام شروع سرزمین ارازل بود. یک کامیون ورودی سجاد را بسته بود که یعنی ورود ماشین ها ممنون. از خود چهار راه آدم بود تا بزرگمهر که ما رفتیم. یعنی فقط آدم بود. کار خاصی هم نمی کردند

بیشتر مثل ما راه می رفتند. گروه هایی می رقصیدند، سر چهار راه بهار وحشتناک ترین جا بود. تکان هم نمی توانستی بخوری. با صدای بوق ها و شیپور ها یک لحظه احساس کردم یکی از صحنه های ارباب حلقه ها است. هوا می لرزید. قشنگ می توانستی ببینی که هوا می لرزد. زیر پای مان تبلیغات قالی باف ریخته بود. ما هم با احساس تمام عکس های دکتر خالی باف را لگد کردیم و خندیدیم

ساعت یازده گذشته بود که برگشتیم خانه. هنوز کلی آدم توی خیابان بود

* * * *

پلیس ها هیچ دخالت ی نمی کردند. فقط توی سجاد جلوی یکی از شعبه های اصلی بانک ملت پر از پلیس بود احتمالا برای حفظ بانک در صورت شلوغی. گارد های ویژه که ساعت پنج سر چهار راه بهار دیده بودیم همه رفته بودند. خیابان در اختیار مردم بود

* * * *

وقتی بر می گشتیم من فکر می کردم که ما نمی دانیم، یعنی فرهنگ ش را نداریم، یعنی همان قدر می دانیم که مثلا شب اول عروسی توی اون چند دقیقه چی کار باید کرد، یعنی فکر می کنیم که می دانیم. ولی نمی دانیم. یعنی می دانید، مثل درس خواندن و دانشگاه های ما است، شبه های محو ی از یک واقعیت. مثل عقاید سیاسی مان، خواب های آشفته

دیشب هیچ کس نمی دانست چه جوری باید توی خیابان شادی کند. تقریبا هیچ کس. رقص ها مسخره بود. یعنی اگر رقصی بود مسخره بود. بیشتر مکانی برای داد زدن شده بود و شیپور دمیدن

دیشب هذیان محض بود

می دانید، ما یاد نگرفته ایم که شادی کردن طبیعی است. همان طور که سکس طبیعی است. همان طور که گریه کردن و اخمو بودن طبیعی اند

ما یاد گرفته ایم ماسک بزنیم. همان قدر که می توانیم در سکس هم را ارضاء کنیم همان قدر دیشب یاد داشتیم شادی کنیم

ساعت یازده وقتی برگشتیم خانه من چندان دلم نمی خواست دوباره بروم بیرون. تلویزیون هم داشت برای شادی بیش از حد با احمدی نژاد مصاحبه می کرد، خدا را شکر شب کابوسش را ندیدم

* * * *

دیشب تصاویر قشنگ هم داشت. وقتی بر می گشتیم توی سه راه فلسطین یک سگ خیلی خوشگل کرم ی رنگ روی چمن ها ولو بود. خیلی قشنگ و ناز و تمیز بود. برای اولین بار در عمرم می خواستم این سگ گنده را بغل کنم و ناز ش کنم. یک جوری خسته بود، مزاحم خوابش بودیم. انگاری می گفت خیلی دلتون خوشه ها

وقتی می رفتیم و بر می گشتیم از جلوی پاسگاه راهنمایی رد شدیم. دلم سوخت. سرباز های وظیفه که حق خروج نداشتند، و رئیس های شان که سر خدمت بودند، همه جمع شده بودند پشت میله های پاسگاه نیروی انتظامی و خاموش، واقعا خاموش فقط جمعیت را نگاه می کردند

چرا برای نشان دادن شادی باید شاخه های درخت ها را بشکنیم؟ روی زمین پر بود از برگ و شاخه ی درختان، کاغذ ریز ریز شده و برگه های تبلیغاتی دکتر خالی باف – تنها کسی که جرات می کند در مشهد گسترده تبلیغ کند. امیدوارم یک دونه رای هم نصیب ش نشه، آخرین دروغ ش را شنیدنین؟ می گه تمام لباس ها ش براش 47 هزار تومان تمام شده، اگه راست می گی آدرس بده ما هم بریم بگیریم

آخرین تصویر دیشب یک پراید آبی تیره بود که آدم های تویش داد و هوار می کردند. یکی شان یک دختر پانزده، شانزده ساله بود که داشت دست تکان می داد، به من نگاه می کرد، خوب من هم برایش دست تکان دادم. ترسید یا جا خورد نفهمیدم، من که هیچ منظور ی نداشتم

ساعت دوازده گذشته بود که می خواستم بخوابم. صدای ماشین پلیس می آمد و مردم و بوق و من چمدانم را می بستم که شاید این بار وقتی در چمدان را باز می کنم یک جای دیگر باشم

* * * *

این سایت ها برای نقد ادبی است به زبان انگلیسی. داد نزنید که حالا به چه درد می خورد، من هم دیروز صبح کشف شان کردم. حداقل برای امتحان نمایشنامه که به درد می خورد

http://www.gradesaver.com/

http://www.refdesk.com/

http://www.eric.org/forms/documents/DocumentFormPublic/

http://sparknotes.com/


امیدوارم دیشب مشهد خیلی نرقصیدند در شهر های تان خوب رقصیده باشید

سودارو

بای

2005-06-09