July 15, 2004

بال ها گشوده اي در باد، پرنده

به پرستو


اين احساس هاي خسته
كه مي بارند از ميان ابرهاي كوچك آسمان هاي آشفته مان
و سكوت كه ديوارمي شود حجم فريادهاي عشق مان را

مي بيني؟

وقتي ستارها از نردبام ماه بالا مي روند
و زمين مي گردد، در اين روزهاي اندوه بار
و خاكستري مي آيد ميان تلاطم لحظه هامان

وقتي سكون در هوا موج انداخته است
مي يابمت
تنها نشسته ميان حجم آينه
و بر صورتت مي غلتند اشك ها

زمان گذشت
زمان گذشته است؟

و رد پاها گم مي شوند روي سطح نمناك برف
و انگشتان را اتصالي ديگر نيست

كبوترهاي تپش هايت بال مي گشايند
به كجا؟

و سكوت ذهن اتاق را فرا مي گيرد
حبس شده اي چون من
و آوازهاي زندگي ات دارد دور مي شود

و شهر، اين شهر رد پاهاي عبوس
كه با پنجره هاي بخار گرفته و عابران بي صورت
تنگ شده است نفس ها كه برآيند

و نشسته اي
كدام فرياد؟
كدام لبخند؟

كدامين لحظه بر خيزد؟
صدايت بي صدا آرام مي خواند
ميان لحظه هاي سنگ آساي اين دل خسته

صداي بي صدايت نرم مي خواند
كه من
اينجا
هنوز
تو را
دوستت مي دارم
تو را دوست مي دارم


سودارو-26-9-1382

* * * *

اين شعر را براي پرستو نوشته ام، ماه ها قبل، و الان هم اولين چيزي است كه پسنديدم و آوردم، ديروز نمره فرانسه را از دانشگاه گرفته بودم و فكر مي كردم كه اين روزها در راكدترين موقعيت زندگي ام در حدود پنج سال گذشته ام، تنها كار مفيدي كه انجام مي دهم مطالعه است و نه ديگر هيچ چيز، مي دانيد چه چيزي جالب است؟ جديد ترين عكسي كه از خودم دارم مال دو سال پيش است، زمان دارد مسخره دور از من مي دود
.
.
.

Soodaroo