July 16, 2004

ميان كافه ي بي انتها نشسته ايم. درست مي گويي، و ذهنت يك پارچه شوري كه خاموش نمي شود در هيچ لبخندي، در هيچ احساسي، نواي دوستت دارم را باور نداري . . . و  گارسون برايت يك قهوه تلخ مي آورد. و من نشسته در فراسوي يك پرده چشم هايم را مي بندم. اين جا شكلات هايي كه مي فروشند خيلي تلخ است. لبانم را مي گزم. و زير لب نا خودآگاه زمزمه مي شود يك شعر، يك شعر كوچك ميان سايه ها و نسيم و شب كه در انتهاي جاده جاري بود، بي پايان، بي پايان . . . مي بيني؟ در پنجره يك خانه هواپيمايي مي گذرد، و تصاوير مثل يك سيل سرازير مي شوند از ميان تمام فاصله ها . . . رقصي . . . و پودر مي شود، پودر مي شود تصاوير و در كافه كسي يك آهنگ جوات گذاشته توي ضبط و دلت مي خواهد بلند شوي و برقصي و دست ها را ميان دست ها بلغزاني و . . . شعله را مي كشاني ميان صورت، مارك سيگارت هم تلخ است، وچشم ها بسته . . . سكوت چه معنايي دارد، در ميان همه اين ابديت بي پايان، تهي، پوچ، مسخره . . . مي خندم، مگر نمي دانستي؟ من هم جوات مخفي ام، هه
 
سودارو
2004-07-16
هشت و سي و هفت دقيقه صبح