July 13, 2004

آفتاب طلوع نمي كند اينجا
و هنوز هم چرخ مي زني بانو
ايستاده ام به تماشا
و ابرها در نواي باراني كه ديشب شهر را ديوانه كرد
مغرور مي خندند
نسيم مي وزد
و تمام انگشتهايم يخ مي زند
دست هايم را دور مي كنم از هم
و تصويري ميان لحظه هاي غريبه شكل مي گيرد
...
مي گريزد، حسش مي كني؟
و تنها سايه اي روي زمين نقش مي بندد
و خاطره اي كه از پس خاطره اي ديگر بزرگ مي شود
لبخند ها، لبخندها و لبخندها
و دستي كه ديگر سخت است برايش نوشتن
هه
و دست هايت را در هوا چرخ مي دهي
و
...
چشم هايم را مي بندم
و جايي ميان پنجره ها تصويري محو مي شود
...

سودارو
2004-07-12
شش و دوازده دقيقه صبح

* * * *

هميشه
در يك لحظه كه غربت مثل مرگ ميان نفس هايم چنبره زده باشد
جايي از ميان دور دست مي آيي
قدم زنان
با دستاني در جيب هايي كه تنهايي هايت را در خود گم نمي كنند
و لبخند مي زني
و
.
.
.
امروز هم از سكوت لبريزم

* * * *

اولين تجربه ي خواندن متن نمايشنامه به زبان اصلي را پشت سر گذاشتم، مرگ فروشنده، نمايشنامه اي از آرتور ميلر نويسنده ي امريكايي با داستاني كه ذهنم را در خود حبس كرده است . . . چه احساسي است واژگان را در زبان اصلي بلعيدن . . . باز هم دوست دارم درباره ي اين نمايشنامه بنويسم، ولي الان فقط مي خواهم احساس به پايان بردن آن را در وجودم نگه دارم، احساسي به زيبايي يك پرواز بي پايان
...

سودارو – دو دقيقه بامداد - 2004-07-13