July 05, 2004

و نفس هايم را همه از حفظ مي داني
چشم هايم را مي بندم
و دور مي شوم براي يك لحظه از همه دنيا
و تو دستانت را دراز مي كني
و جايي از سطح آسمانت جدا مي شوي
جايي در امتداد يك نقطه تنها به من مي رسي
و آن زمان من مي توانم لبخند بزنم
.
.
.
چشم ها بسته و سكوت
سراسر لحظه ها را در يك شوق سپري كردن
و احساسي در ميان تپش هاي يك قلب . . . مي بيني؟
دست هايت را ميان نفس هايم مخفي مي كنم
و مي گذارم همه
همه نفس هايم را از حفظ بخواني
.
.
.

* * * *

سر كلاس بيان شفاهي داستان نشسته بوديم و به يك داستان گوش مي كرديم، بعد از داستان خانوم تائبي نظرمان را پرسيد، من شروع كردم به تفسير داستان و فكر مي كنم سه دقيقه اي را داشتم مي گفتم
شايد بد نبود كه تو هم آن جا بودي
شما را مي گويم آقاي گوته
گفتم انسان يك انسان در يك انسان است
دو انسان كه دست هاي هم را گرفته اند و در يك جاده در خلاف جهت هم دارند پيش مي روند
سخت است، تصور كردنش يكي مي خواهد پيش برود و ديگري مي خواهد پيش برود و هر دو دارند سغي مي كنند و هر دو فشار مي آورند و هر دو . . . يكي مي خواهد سفيد باشد و در دنياي سفيد ها بماند، ديگري سياه است و دوست دارد همه چيزي را سياه ببيند . . . مي دانيد آقاي گوته من نه دروغ مي گويم و نه ان طور كه تو مي گويي دورنم با برونم يكي نيست . . . من هميشه سعي مي كنم در لحظه زندگي كنم، وقت هايي كه سياه من بيدار است دارم زجر مي كشم و زمان هايي كه سپيد من رو به روي چشمان تو است مي خندم . . . مي دانيد پرستو خانوم من امروز كه گفتم خوبم راست مي گفتم، در آن لحظه واقعا خوب بودم، و و قتي گفتي چقدر و گفتي داري دروغ مي گي . . . خوب، من در كل خوب نيستم . . . مي بينيد كه . . . سكوت آزارم مي دهد و اين روزهايم خيلي ساكت است
.
.
.

سودارو
2004-07-04
ده و پنجاه دقيقه شب