هه
من از مرگ تيره ترم
لبخندي بر لب، و لبريز از همه آيه هاي آه
هه
و زمين فرا مي گيردم
با سرودهايي كه هنوز سروده نشده اند
و دستان را زنجير مي زنند
چونان يك مجنون
و من مي نشينم به انتظار
اين انتظار عبس
كه شايد درون كسي بيدار باشد
شايد
.
.
.
و چون كسي نيست
چشم هايم را مي بندم
و نگاه نمي كنم چگونه از دست مي دهم
چگونه رها مي كنم
چگونه خود را در چنگال هاي مرگ به سبك ادگار الن پو حبس مي كنم
و لبخند مي زنم صورتت را
كه باور نكني
باور نكني سياهي را كه در نگاهم مي درخشد
باور نكني
.
.
.
هه
دنيا در درونم پير مي شود
و من مثل يك برده روزهايم را محو مي كنم
در اشكال مسخره ي واژگان
و دستاني كه باور ندارند
دستانت را به دستان كثيف و سياهم مي گيرم
و باور
.
.
.
زندگي شايد مثل يك خيال در درونم زرد مي شود
اين آهنگ ها را مي شنوي؟
جنون هم احساسي دارد
با دست هايي كه هرگز خود را نمي شورند
شعرهايي كه خوانده نمي شوند
آدم هايي كه مي گذرند
و سايه باني براي محو شدن
.
.
.
با من مي ايستي به تماشا؟
و مثل مست ها تلو تلو مي خورم
شب راه درازي دارد
و من متعهدم كه تا آخرش را مست بتازم
هه
مست
و مثل يك بي خانمان
و جاده ها در نور ماه و چراغ هاي ماشين هاي ديوانه
تلو تلو مي خورند
.
.
.
نمي آيي؟
و من خودم را در يك مرگ كشته ام
به سبك ادگار الن پو
هه
.
.
.
سودارو
2004-07-03
چهار و نوزده دقيقه بعد از ظهر