July 25, 2004

لبخند ها را با بوسه های کوچک به بازیچه گرفته ایم
و این نسیمی که می وزد از گرما لبریز است
میان دستانم سطح خاطراتی است که می لغزند
می دوند و پیر می شوند . . . دوباره
لبخند می زنم، و لحظه های خسته می سوزند
در فریادها که می سازی
با دست هایی که می لرزند و چمن ها را در هم آشفته می کنند
چونان گذشته ای که در آتشی سوخت
که آبی برایش فرو فرستاده نشد
و
....
چشم هایم را برهم می فشارم
و سوزشی میان حلقم را به هم می فشارد
دست هایم را می بندم
و میانه راه های غبار گرفته شهر مسخره گم می شوم
...

سودارو