July 03, 2004

روز ها گذشته اند . . . روزها
...
صبح رفته بودم نان بخرم و در خلوتي خيابان راهنمايي ماشين هايي با يك راننده _پدر و يا مادر_ و يك سر نشين با تصويري تيره رو به روي ديده گانش در حركت بودند. كنكور است، دارند دوباره جوان هاي مملكت را آزار رواني مي دهند
خوب، كي از كنكور متنفر نيست كه من نباشم؟
قبول شدن من در دانشگاه سوالي است كه كسي هنوز نتوانسته به آن پاسخ بدهد، من اصلا آدم درس خواني نبودم، روز كنكور را خوب يادم هست، حدود پنج صبح از خواب بيدار شدم و تازه شروع كردم چند تا برگه كه هنوز نخوانده بودم را بخوانم _ فقط از لج خانوم گوجه فرنگي آموزش كه گفته بود از يك هفته مانده به كنكور درس نخوانيد_ بعد هم صبحانه خوردم_ مامان با آب زمزم برايم چاي دم كرده بود_ و راه افتادم
سوار يك تاكسي شدم كه مرا از سه راه به پرديس ببرد، خنده دار ترين بخشش همين تاكسي بود، حدود چهار، پنج بار تا يك قدمي زير يك ماشين ديگر پيش رفتيم، پياده كه شدم كمي پايم را به زمين فشار دادم تا مطمئن شوم هنوز زنده ام
بعد هم رفتم جلوي دانشگاه رياضي نشستم و منتظر كه درب حوضه باشد، تا آن موقع هم با كنار دستي ام كه نمي شناختمش كلي شوخي كردم
حدود يك سال قبلش گفته بودم كه كنكور برايم يك بازي است، مثل شطرنج، اول هايش را دوست دارم و از نيمه كه گذشت كسل مي شوم
بازي شروع شد، ادبياتش مزخرف بود، عربي كه نخوانده بودم، زبان عمومي را كه در كمتز از 5 دقيقه زدم و بينش را هم همين طور . . . يازده، دوازده دقيقه هم از پنجره بيرون را نگاه كردم، بعد هم موقوع سوال هاي تخصصي حوصله ام سر رفته بود، 35 دقيقه زودتر برگه ام را دادم و تا وقت تمام شود_ نمي گذاشتند بروم، به آسمان نگاه كردم . . . كي فكر مي كرد قبول شوم؟
نتايج كه آمد به مامان تلفن زدم كه ان شاء الله سال ديگر . . . بعد هم هر چي تو دنيا بود از زبان انگليسي تا اسپانيولي را زدم، بعد هم سر از خيام در آوردم
دو روز مانده به اعلام نتايج خواب ديدم كه با خانوم دكتر واعظي دختر دايي ام داشتيم حول و حوش فلكه راهنمايي راه مي رفتيم و او كدي را گفت كه تو در آن قبول شده اي، اول فكر كردم كه كد مال دانشگاه پيام نور است، بهم نچسبيد، وقتي نتايج آمد ديدم اولش 5 است و من اشتباه كرده بودم، كد خيام بود و نه پيام نور _ همان كد بود_ و من آمدم خيام
همين
حالا من اينجا هستم
دو سال گذشته است، فردا شنبه است و دوباره گروه زبان كنكور دارد . . . خدا بدادشان برسد
...

سودارو
2004-07-02
دوازده و چهل و دو دقيقه ظهر