July 11, 2004

روزها . . . به نك انگشتم نگاه مي كنم و گوش مي كنم به آهنگي كه در گوشهايم به زبان انگليسي دارد فرياد مي زند، صدا را بياوريد، من اين احساس را داشته ام و ديگر چيزهايي كه مي خواند و فقط ريتمش قشنگ است، زمان . . . ؟ امروز يك جايي است ميان تابستان، نشسته ام، جزوه ي پرينت شده ي در ولايت هوا، رمان هوشنگ گلشيري همين نزديكي هاست، نهمين و يا دهمين كتابي است كه از او مي خوانم، مثل همه شان زيبا نوشته است، متن نمايشنامه ي مرگ يك دست فروش ِ آرتور ميلر هم در كتاب قطور زرد رنگ با واژگان ريز با حروف لاتين . . . و لابد روزي يك ساعت اينترنت و فايل ها و . . . ها، ارباب حلقه هاي يك را ديدم و دومي هم آخر هايش است . . . و ذهن، ذهنم خالي است
به شما خوش مي گذرد؟
لابد تابستان زماني است براي هزار كار كه مانده اند در انتظار . . . و شايد زماني است كه آدم تصميمي را مي گيرد . . . شايد زماني است براي نگاه كردن از پشت پنجره به چراغ هاي آپارتمان هاي رو به روي اتاقت و گوش كردن به هياهوي مسخره ي خيابان و آدم ها و شلوغي . . . و چه خبر؟
تصميم؟ نمي دانم، هيچ وقت، هيچ وقت نمي خواهم مثل يك كنه مزاحم كسي باشم و . . . خوب، من كنه نيستم، نه؟
جايي دارد نسيم مي وزد
احساسش مي كنم، و دلم مي خواهد با يك ذهن خالي بنشينم يك جايي كه بلند باشد و باد بوزد و سكوت . . . هميشه آرزو ها آزارم مي دهند . . . هميشه
شايد هم بنشينم فروغ بخوانم و . . . امشب به سرم زده شام درست كنم و . . . نمره ي فرانسه را كه بدهند من مي مانم و روزهاي تابستان و زمان كه بگذرد، خدا را چه ديدي، شايد دوباره رفتم سر ترجمه ي شعر هاي ادگار الن پو . . . همين، روزها دارند مي گذرند، و من بي خبرم، بي مكان، بي زمان، بدون هيچ احساس خاصي و بدون . . . چه اهميتي دارد؟
اهميتي دارد؟

سودارو
2004-07-10
نه و پنجاه و نه دقيقه شب