July 30, 2004

نشسته ام میان فضای نیم تاریک یک غروب پاییزی و دارم به آهنگی گوش می کنم که از میان سی دی های امروز ریخته ام روی هارد، دچار بطالت فلسفی روزهای تابستان شده ام، شاید بروم گرامر بخوانم
...
Spirit
تماشای فیلم های کارتون یکی از ماجراهای عادی بچه های امروزی است. و برای من ... خوب، من کلا زیاد فیلم نمی دیدم و الان هم چند تا فیلم روی هارد است که حوصله ندارم نگاهشان کنم ... دیروز کارتون اسپریت را از رایت زدم و با خانواده دیدیم و خواهرزاده هایم خوششان آمد و از دیروز سه بار دیده اندش، خوش به حالشون، ولی از دیشب یک سوال در ذهن من جا گرفته است، چرا وقتی کارتون هایی به این قشنگی هست که بچه ها با وجود اینکه زیاد از نسخه های انگلیسی فیلم ها استقبال نمی کنند، این یکی را خیلی دوست می دارند، چرا باید تلویزیون پر از مزخرفاتی باشد که تحت نام برنامه کودک از بیست سال پیش تا حالا دارند تکرار می شوند، به خورد ما دادند بس نبود حالا دارند در مغز بچه هامان می چپانند ... هیچ وقت نمی توانم فیلم هایی که عید نوروز امسال از تلویزیون پخش شد را از یاد ببرم، فیلم های خشنی که بسیاری از آن ها برای پخش در خود امریکا و اروپا با محدودیت روبه رو هستند مثل نقل و نبات از تلویزیون پخش شدند و ... چه اهمیتی دارد؟
نمی دانم فقط کی می شود بقیه خانواده را هم راضی کرد که تلویزیون به درد سطل آشغال می خورد
کاش دلشان بسوزد بروند یک دیش بگیرند من هم خلاص شوم از این اعصاب خوردی ها
...

*  *  *  *

سکوت
و تصویری در میانه ی یک سراب
و آب ها که موج می خورند و نور که می لغزد در سطح
قطرات بی پایان آب
و
...
چشم هایم بسته است
و دیگر هیچ
...

سودارو
  

July 28, 2004

یک مقدار برنامه ام به هم ریخته است. برادرم مشهد است و دارد از کامپیوتر برای کارهای دانشگاه اش استفاده می کند – و همان قدر هم زمان برای بازی کامپیوتری می گذارد – برای همین من هیچ برنامه منظمی برای نوشتن ندارم و نمی توانم وب لاگم را مرتب اپ دیت کنم. بگذریم، با تمام به هم ریختگی برنامه هایم، دارم سعی می کنم برای و ب لاگ تحکیم دموکراسی -  که لینکش گوشه همین صفحه هست – مطلب بگذارم. وب لاگ تحکیم دموکراسی وب لاگی است که در آن من و گوته داریم سعی می کنیم ( یعنی فعلا من دارم سعی می کنم) در این دنیای آشفته مان، مطالبی را که در ذهنمان حضور پیدا کرده و مدت ها است وزن سنگینش روی روح مان افتاده را با خوانندگانمان در میان بگذاریم
خوب از همین برنامه مشخص است که من و این دوست عزیزم یک کم مشکل داریم که درست در زمانی که همه بر اساس منافع شخصی شان و یاس عمومی که همه مان را فرا گرفته از سیاست و هر چیزی که به آن نزدیک باشند می گریزند و ما شروع کرده ایم تازه به نوشتن مطالب سیاسی و اجتماعی
دلیلش ساده است، من بشخصه همیشه رنج می برم وقتی می بینم که مردم را از مصدق جدا کردند و اولین دولت مردمی ما سقوط کرد، وقتی می بینم که دوران مشروطه را خودخواهی های مردمان ایران به باد داد. می بینم که مرتب عقب می بریم و نمی توانیم خودمان را از این هزارتو های پیچ در پیچ در بیاوریم. من نمی خواهم کسی باشم که دوران اصلاحات را با کمک بنیادگران مذهبی و سنت گران متعصب نابود کرده ام. نوشتن کوچکترین حرکتی است که من می توانم داشته باشم
...
لطفا این وب لاگ را اگر هنوز ندیده اید ببینید و اگر نوشته های آن را پسندیدید، آن را به دوستانتان معرفی کنید و یا در وب لاگ هایتان برای این آدرس لینک بگذارید
هدف، حرکت برای ایران ما است که وسط این دعواها دارد خرد می شود

http//:tahkimdemocracy.blogspot.com

متشکرم
سودارو
2004-07-28
  

July 27, 2004

میان همه این دیوار های سرد
بزرگ می شوی
و لبخند هایت را سطحی از یک آرزو پر می کند
می نشینم
و مبهوت، غرق می شوم در دریایی که میانه پلک هایت موج می خورد
می لغزد
و فرو می ریزد
...
میان همه باران ها که گرم می کنند سطح دستانم را
و نگاه هایی که در حضور جاده ها ناباورانه خشک می شوند
...
به پیش
...
قدم گاه از یخ پر است
و فریادهای خشم آلود سوزان در تمام جای قدم ها پر شده اند
در انتظار دستی که از نفرین پر است
بیاید
و مرا در باد ها مرگ کند
...
همه آرزو ها که سوخته اند
همه لبخندها
آه ها
همه احساس هایی که میان انگشتانشان سوخت
می بینید؟
مردان بزرگ
مردان بزرگ ِ  مسخره
مردان بزرگ ِ  ابله
مردان بزرگ ِ  سیاه
..
چه صمیمانه لبخند برآورده اند
با دستانی که با خون رنگ شده اند: آبی
سبز
سپید
با دستانی که لبانشنان را می پوشاند
سطح دروغ ها که فرو می خورند
سطح لعنت ها که میانه صورتم پرت می کنند
سطح فریاد ها که همه آشفته ام می کنند
...
با صدایی که دیگر نمی آید
و من
من
کوچک
نا پیدا
خسته
فرو افتاده ام میان قدم های راه هایی که تو در انتهاشان پدیدار می شوی
دست ها میان سینه حلقه زده
و نگاه خسته
میان ابرها پرنده ای بال می گشاید
بال می گشاید
و دور می شود در سطح اندوه ها
...
هنوز هم من
.
.
.

 
سودارو
برای دختری که در بادها گم شد ... برای یک امید
2004-07-26

July 25, 2004

لبخند ها را با بوسه های کوچک به بازیچه گرفته ایم
و این نسیمی که می وزد از گرما لبریز است
میان دستانم سطح خاطراتی است که می لغزند
می دوند و پیر می شوند . . . دوباره
لبخند می زنم، و لحظه های خسته می سوزند
در فریادها که می سازی
با دست هایی که می لرزند و چمن ها را در هم آشفته می کنند
چونان گذشته ای که در آتشی سوخت
که آبی برایش فرو فرستاده نشد
و
....
چشم هایم را برهم می فشارم
و سوزشی میان حلقم را به هم می فشارد
دست هایم را می بندم
و میانه راه های غبار گرفته شهر مسخره گم می شوم
...

سودارو

 

July 24, 2004

روزی می آید بر پس روزهایی که گذشته اند، گفتی از مرگ نمی هراسی، و روزها گذشته اند و ما مانده ایم        درهراسی که راه ها را بسته است: در پیچ در پیچ روزگار خسته ای که دیگر نفسی ندارد روزها را برآمدن آفتابی تماشا باشد . . . می بینی؟ ازنفس افتاده ایم، چونان جسد مفلوک تجاوز شده ای افتاده در پس جاده ها . . . بامداد، سالگرد غروب ت را تسلیت . . . کتابت را گشودم و تو آغاز شدی
.
.
.

*

 
نقش
احمد شاملو

: دریچه
حسرتی
نگاهی و
. آهی

*

هیه ر گلیف ِ نگاهی دیگر است
. در چشم به راهی

و بی اختیاری ی  ِ آهی دیگر است
. از پس  ِ آهی

و چشمی ست – راه کشیده، به حسرت –
به تشییع ِ مسکینانه ی ِ تابوتی
از برابر ِ زال ِ کومائی

*

 
: دریچه
حسرتی
نگاهی و
. آهی

 
بیست ویک بهمن هزار و سیصد و چهل و چهار هجری شمسی
احمد شاملو – مجموعه آثار – صفحه 615 – از مجموعه شعر : ققنوس در باران 

دلم گرفته، بدجوری، خسته ام، دلم می خواست چشم هایم را می بستم و دنیا تمام می شد. کاش هیچ چیزی نبود، کاش مثل هرماینی در هری پاتر یک زمان برگردان داشتم و می رفتم به گذشته ها، یک جایی نزدیک حضرت آدم، جایی که نه روزنامه باشد و نه اینترنت و واقعیت لبخندی باشد که بر صورت هست . . . مقاله جدید دکتر نوری زاده را خواندم و چقدر غم ِ سنگینی روحم را پر کرد و بر قلبم می فشارد . . . رفتم تا بهنود دلداری ام دهد . . . . دیدم او بر سوگ بامداد نشسته، چشم هایم را بستم، راستی، گزارش کمیته برسی حوادث یازدهم سپتامبر منتشر شد . . . بیش از 580 صفحه . . . نمی دانم حوصله دارم بخوانمش یا نه
.
.
.
پنجشنبه شب تلویزیون ایران در برنامه سینما یک فیلم بولینگ برای کلمباین مایکل مور را نشان داد. یک مستند که بر اساس یک نمودار معرفی، فاجعه و راهبرد برای یافتن راه حل به مسئله اسلحه در ایالات متحده امریکا می پرداخت. همان طور که بهنود در مقاله اخیرش بعد از تماشای فارنهایت یازده سپتامبر – فیلم دیگر مایکل مور- گفته است، فیلم از دیدگاه هنری ارزش خاصی ندارد، فیلم بولینگ برای کلمباین هم همین طور بود، ارزش هنری نداشت، آن چه در این فیلم مهم بود بهره گیری مناسب از زمان برای به وجود آوردن یک فضای مناسب که در آن فقط به جمع بندی اطلاعاتی می پردازد که پیش از آن در محافل مختلف سیاسی و روشنفکری مطرح شده است. در واقع مایکل مور دارد از یک واقعیت استفاده می برد و آن چیزی نیست جز این که مردم عادت کرده اند زیر سطح متوسط زندگی کنند. این یک اصل جهانی است، مدت هاست دنیا به دو دسته تقسیم شده است، آن ها که تصمیم گرفته اند از مغزشان برای فهمیدن استفاده کنند و آنانی که تمایل دارند از چشم ها و گوش هایشان برای درک کردن استفاده کنند، و چون گروه دوم در اکثریت اند موضوعات عنوان شده در فیلم های مایک مور تکان شان می دهد، چون با اخبار شبکه سی سی ان متفاوت است. همین
.
.
.
مدت ها بود که درباره جمعه بازار کتاب شنیده بودم، امروز موقعیتی پیش آمد که همرا برادر و خواهرزاده ام به این بازار برویم. لذت بخش بود، توانستم یک زندگی نامه از رابرت فراست و مجموعه شعری از جان آپ دایک پیدا کنم . . . اگر نرفته اید بروید که لذت بخش است، البته اگر شما به آن گروهی از خوانندگان کتاب تعلق دارند که معتقد اند کتاب هرچه قدیمی تر باشد بهتر است چون که تقریبا بوی خود نویسنده را می دهد - من به همین گروه تعلق دارم، البته کمی افراطی تر چون بجز کتاب ها سی دی هایم را نیز جدیدا بو می کشم
.
.
.
امروز با گوته صحبت می کردم، احتمالش هست که دوباره زنده شود و شروع کند به نوشتن، در هر صورت من دارم سعی می کنم هر دو روز یک بار یک پست در وب لاگ دفتر تحکیم بگذارم. لینکش را در گوشه همین صفحه می توانید ببینید

سودارو
2004-07-23
یازده و یازده دقیقه شب

July 22, 2004

هوا گرم شده است، و من سرما خورده ام و وقتی می خوابم تا گردنم را زیر لحاف مخفی می کنم، چقدر سردم است در این روزها . . . حوصله نوشتن ندارم، مگر نه این روزها خواب هایی می بینم که هر کدام می توانند یک رمان باشند . . . امروز بعد از ظهر خواب های آشفته ای می دیدم از یک گریز . . . گریز برای رسیدن به دست های یک عاشق قدیمی . . . و راه هایی که می جستم . . . خدایا
 
*  *  *  *
 
چه کسی از فیلم بیل را بکش خوشش آمده؟ من نمی فهمم، مدت ها بود یک فیلم زبان اصلی، این قدر کش دار، کسل کننده، با یک فیلم نامه افتضاح، فیلم برداری متوسط، کارگردانی که کارش را بلد نیست . . . تنها چیز قابل تامل فیلم موسیقی متن آن، آن هم نه در همه جاها بود، مخصوصا در صحنه های نبرد آخر فیلم اول که به نوعی آن را تبدیل کرده بود که به یک رقص لذت بخش . . . بیخودی نیست کارگردان فیلم یک جایی گفته تماشاگران فیلم های من مازوخیست هستند، خودش از همه شان بدتر است
می دانید، لجم گرفته از بیل را بکش یک، از آن جا که فیلم را روز بعد از دیدن ملنا دیدم، یک فیلم ایتالیایی که زیر نویس انگلیسی داشت و چقدر قشنگ بود و تنها مشکلش این بود که هر چه این فیلم بیا را بکش طولانی و کش دار و کلیشه ای بود، ملنا کوتاه بود، فیلم را همان کارگردانی کار کرده که سینمای جدید بهشت را از او دیده بودم، مثل همان فیلم زیبا بود، با استفاده از میل جنسی یک پسر چهارده ساله به زیبا ترین دختر شهری در سیسیل، کارگردان داستان جنگ جهانی دوم را بر مردمی که داشتند زندگی شان را می کردند نشان می دهد و در کنار این ها سقوط یک دختر را نشان می دهد، سقوطی که سقوط نیست. دختر – ملنا- در فحشا سقوط می کند برای این که همان طور که ایبسن فقید می گفت: اکثریت مردم خطرناک اند. آری، انسان ها مزخرف شده اند، فیلم گویا بود، گویا، زیبا، و انسان را به فکر کردن فرا می خواند. حیف که نمی شود این فیلم را در تلویزیون ایران نشان داد، کاش همه می توانستند آن را ببینند و بفهمند چگونه می شود پاکی را به لجن کشید، فیلم را اگر توانستید حتما ببینید
 
*  *  *  *
 
کار نمی کنم، فقط شده ام یک موجود کسل کننده که فقط کتاب می خواند، فیلم می بیند و موسیقی گوش می کند و برای وب لاگ هایش چیزکی می نویسد . . . کسی این جا نیست که چند تا داد درست حسابی سرم بکشد؟
 
فعلا تا بعد ها
سودارو
2004-07-21
ده و سی و چهار دقیقه شب 

July 20, 2004

Eyes Wide Shut
 
این نام آخرین فیلم استنلی کوبریک است. به دو عنوان در فارسی ترجمه شده است: چشمان کاملا بسته و نیز چشمان باز بسته. دیروز به تماشای این فیلم گذشت. فیلم قشنگ است، هر چند دیدنش را توصیه نمی کنم. برای تماشای این فیلم به آن معنایی که کوبریک می خواهد می بایست در غرب متولد شد و با عادات آنان بزرگ شد. می دانید برای ما شرقی ها کمی سخت است به مقوله سکس همان طوری نگاه کنیم که یک فرد متولد غرب به این موضوع نگاه می کند. اگر بتوانیم خودمان را به تماشای صحنه های سکس فیلم عادت دهیم تازه زمانی است برای درک فیلم. از همان ابتدای فیلم این احساس در من به وجود آمده بود که چرای نیکول کیدمن این قدر لوس و مسخره حرف می زند. مخصوصا زمانی که با آن مرد در شب مهمانی می رقصد. دخترهایی که با تام کروز در همان صحنه حرف می زنند نیز لوس و مسخره اند. تا اواسط فیلم نفهمیدم و بعد دیدم چقدر قشنگ است دیدگاهی که کوبرنیک ایجاد کرده است. یک ضرب المثل چینی می گوید برای در امان ماندن از گرگ بهترین جا رفتن به بیشه ی خود گرگ است (نقل به مضمون) . کوبریک برای آن که نشان دهد که چقدر همه ی ما در یک دنیای گسسته ی پوچ زندگی می کنیم رفته است به بیشه گرگ. سکس آشکار فیلم در واقع اشاره ای است به تنفری که یک انسان می تواند به این روش داشته باشد. هر چند که نیاز واقعی را نمی شود نادیده گرفت. غریزه جنسی نیاز هر انسانی است. در پایان فیلم هم اشاره ای می شود به این نیاز که می بایست منطقی با آن برخورد کرد. جایی که در آخرین جمله فیلم نیکول کید من می گوید ما به چیزی نیاز داریم. تام کروز می پرسد چی. و کید من می گوید کردن
 
فیلم همانند یک سیرک طراحی شده. یا یک تئاتر که در آن دلقک ها نقش اصلی را دارند. دلقک هایی که ماسک زده اند. برای همین آدم ها این قدر لوس هستند. مخصوصا در ابتدای فیلم. و تا انتها که بیننده به همراه تام کروز به این نتیجه می رسد که بهتر است چشم هایمش را ببندد، کم کم آدم ها جدی می شوند.
 
نمی خواهم زیاد روی فیلم فکر کنم. همه این یادداشت افکار اولیه ای است که با تماشای فیلم به ذهنم رسید. نه چیزی بیشتر
 
سودارو 
  
 

July 19, 2004

زمان هایی هست که . . . دلم تنگ شده بود یک نفر آدم درست حسابی چند تا فحش آبدار بارم کند، چیزهایی بگوید که واقعیت داشته باشد، نه فقط چرندیات، وب لاگ انگلیسی را نگاه کنید، خود ِ بی سر و پایم عقده خالی کرده ام
 
*  *  *  *
 
تقریبا یک جایی ایستاده ام در انتهای جایی که می شود نامش نهاد ویرانی. به تمامی فرو ریخته ام و شروع کرده ام به دانه دانه کندن سنگ های هستی چیزی که خودم است
 
چند وقتی است که دارم فکر می کنم که تو داری عذاب چه چیزی را با خود کشی تدریجی خودت با علاقه تمام می پردازی . . . و چه اهمیتی دارد؟ دیده اید ماشینی را که از یک سراشیبی تند دارد به یک دره سقوط می کند؟
 
ندیده اید مرا به دقت تماشا کنید
 
 
سودی
یک ساعتی در یک زمانی در یک جایی

July 18, 2004

چند روزی از دنیا دور بودم، ژوزفینا احتیاج به کمی سرویس نرم افزاری داشت. الان آماده است و کارهای جزئی اش مانده و من مانده ام و کی بوردی که جای حرف هایش عوض شده اند. انگار اتاق جن زده باشد.
 
*  *  *  *
 
این روزها به مطالعه دارد می گذرد، رمان کوتاه ماه پنهان است را خواندم، اثری جاودان از جان اشتاین بک، داستان مردمی در یکی از کشورهای اسکاندیناوی که یک روز معمولی و شاد کشورشان توسط نازی ها تسخیر می شود. اول همه تا اندازه ای بهت زده اند و نمی دانند چه کنند، تا آن که می بینند که آزادی شان دارد نابود می شود و دست به مقاومت می زنند، داستان را آقای داریوش شاهین ترجمه کرده و این نسخه که دست من رسیده بود چاپ چهارم آن بود به سال 1377، چاپ سومش هم مال 1356 بود، و مشخص است، انتشارات امیر کبیر ناشر آن است. چه کتاب ها که در دست این انتشارات ِ متعلق شده به بنیاد مستضعفان و جانبازان دارند خاک می خورند.
 
*  *  *  *
 
سانسور رویکردی است که همواره در آثار ادبی و فرهنگی سرزمین ما بوده است. به لطف اینترنت ما می توانیم دنیایی با سانسور کمتر داشته باشیم. یکی از کارکردهای اینترنت ارائه بخش های سانسور شده ی کتاب های است که در داخل ایران عرضه می شوند (مثل عرضه بخش سانسور شده ی رمان کوری میلان کوندرا) و نیز چاپ کامل کتاب های غیر قابل چاپ در داخل ایران به صورت کتاب الکتریکی.
 
رمان چاه بابل را محمد رضا قاسمی در فرانسه نوشته و در داخل ایران به آن جواز نشر نداده اند. او هم کتاب را در سایتش منتشر کرده است. من نسخه الکتریکی آن را گرفته بودم و چند روز پیش از طریق یک دوست نسخه پرینت شده ی آن را خواندم. قشنگ بود، البته برای آنان که قلم آقای قاسمی را می پسندند. من دیشب در جایی گفتم، کتاب بیشتر به نوعی اتوبیوگرافی رمان شده می ماند. نشانه ها فراوانند. سرگشتگی راوی در چاه بابل مثل سرگشتگی های خود نویسنده است. راوی مثل خود آقای قاسمی از همسرش جدا شده. راوی هم مثل نویسنده از آن چه بر ایران گذشته و می گذرد رنج می برد و . . .  بگذریم، کتاب قابل توجه ای است، در فرمی مشابه آثار میلان کوندرا نوشته شده و بدون هیچ دلیل خاصی مرا به یاد کریستین و کید هوشنگ گلشیری می انداخت.
 
*  *  *  *
 
من میانه ام به کتاب های عرفانی و شبه عرفانی زیاد خوب نیست. آیا دیگر بار .....   را خانوم مینو مروارید نوشته و چند سال پیش به عنوان کتاب برگزیده: فلسفی، عرفانی توسط شورای کتاب کودک (قدیمی ترین سازمان غیر دولتی ایران با سابقه بیش از 40 سال و از معتبرترین شان) انتخاب شده است. شعر آخر کتاب خیلی قشنگ بود. چیز بیشتری برای گفتن درباره ی این کتاب ندارم.
 
*  *  *  *
 
قبل از این که از دنیا دو روزی گم شوم دو تا پست در وب لاگ انگلیسی ام، مسافر گذاشتم، اگر دوست دارید بخوانید
 
متشکر
سودارو
2004-07-18 
  
  
 

July 16, 2004

ميان كافه ي بي انتها نشسته ايم. درست مي گويي، و ذهنت يك پارچه شوري كه خاموش نمي شود در هيچ لبخندي، در هيچ احساسي، نواي دوستت دارم را باور نداري . . . و  گارسون برايت يك قهوه تلخ مي آورد. و من نشسته در فراسوي يك پرده چشم هايم را مي بندم. اين جا شكلات هايي كه مي فروشند خيلي تلخ است. لبانم را مي گزم. و زير لب نا خودآگاه زمزمه مي شود يك شعر، يك شعر كوچك ميان سايه ها و نسيم و شب كه در انتهاي جاده جاري بود، بي پايان، بي پايان . . . مي بيني؟ در پنجره يك خانه هواپيمايي مي گذرد، و تصاوير مثل يك سيل سرازير مي شوند از ميان تمام فاصله ها . . . رقصي . . . و پودر مي شود، پودر مي شود تصاوير و در كافه كسي يك آهنگ جوات گذاشته توي ضبط و دلت مي خواهد بلند شوي و برقصي و دست ها را ميان دست ها بلغزاني و . . . شعله را مي كشاني ميان صورت، مارك سيگارت هم تلخ است، وچشم ها بسته . . . سكوت چه معنايي دارد، در ميان همه اين ابديت بي پايان، تهي، پوچ، مسخره . . . مي خندم، مگر نمي دانستي؟ من هم جوات مخفي ام، هه
 
سودارو
2004-07-16
هشت و سي و هفت دقيقه صبح

July 15, 2004

بال ها گشوده اي در باد، پرنده

به پرستو


اين احساس هاي خسته
كه مي بارند از ميان ابرهاي كوچك آسمان هاي آشفته مان
و سكوت كه ديوارمي شود حجم فريادهاي عشق مان را

مي بيني؟

وقتي ستارها از نردبام ماه بالا مي روند
و زمين مي گردد، در اين روزهاي اندوه بار
و خاكستري مي آيد ميان تلاطم لحظه هامان

وقتي سكون در هوا موج انداخته است
مي يابمت
تنها نشسته ميان حجم آينه
و بر صورتت مي غلتند اشك ها

زمان گذشت
زمان گذشته است؟

و رد پاها گم مي شوند روي سطح نمناك برف
و انگشتان را اتصالي ديگر نيست

كبوترهاي تپش هايت بال مي گشايند
به كجا؟

و سكوت ذهن اتاق را فرا مي گيرد
حبس شده اي چون من
و آوازهاي زندگي ات دارد دور مي شود

و شهر، اين شهر رد پاهاي عبوس
كه با پنجره هاي بخار گرفته و عابران بي صورت
تنگ شده است نفس ها كه برآيند

و نشسته اي
كدام فرياد؟
كدام لبخند؟

كدامين لحظه بر خيزد؟
صدايت بي صدا آرام مي خواند
ميان لحظه هاي سنگ آساي اين دل خسته

صداي بي صدايت نرم مي خواند
كه من
اينجا
هنوز
تو را
دوستت مي دارم
تو را دوست مي دارم


سودارو-26-9-1382

* * * *

اين شعر را براي پرستو نوشته ام، ماه ها قبل، و الان هم اولين چيزي است كه پسنديدم و آوردم، ديروز نمره فرانسه را از دانشگاه گرفته بودم و فكر مي كردم كه اين روزها در راكدترين موقعيت زندگي ام در حدود پنج سال گذشته ام، تنها كار مفيدي كه انجام مي دهم مطالعه است و نه ديگر هيچ چيز، مي دانيد چه چيزي جالب است؟ جديد ترين عكسي كه از خودم دارم مال دو سال پيش است، زمان دارد مسخره دور از من مي دود
.
.
.

Soodaroo


July 13, 2004

آفتاب طلوع نمي كند اينجا
و هنوز هم چرخ مي زني بانو
ايستاده ام به تماشا
و ابرها در نواي باراني كه ديشب شهر را ديوانه كرد
مغرور مي خندند
نسيم مي وزد
و تمام انگشتهايم يخ مي زند
دست هايم را دور مي كنم از هم
و تصويري ميان لحظه هاي غريبه شكل مي گيرد
...
مي گريزد، حسش مي كني؟
و تنها سايه اي روي زمين نقش مي بندد
و خاطره اي كه از پس خاطره اي ديگر بزرگ مي شود
لبخند ها، لبخندها و لبخندها
و دستي كه ديگر سخت است برايش نوشتن
هه
و دست هايت را در هوا چرخ مي دهي
و
...
چشم هايم را مي بندم
و جايي ميان پنجره ها تصويري محو مي شود
...

سودارو
2004-07-12
شش و دوازده دقيقه صبح

* * * *

هميشه
در يك لحظه كه غربت مثل مرگ ميان نفس هايم چنبره زده باشد
جايي از ميان دور دست مي آيي
قدم زنان
با دستاني در جيب هايي كه تنهايي هايت را در خود گم نمي كنند
و لبخند مي زني
و
.
.
.
امروز هم از سكوت لبريزم

* * * *

اولين تجربه ي خواندن متن نمايشنامه به زبان اصلي را پشت سر گذاشتم، مرگ فروشنده، نمايشنامه اي از آرتور ميلر نويسنده ي امريكايي با داستاني كه ذهنم را در خود حبس كرده است . . . چه احساسي است واژگان را در زبان اصلي بلعيدن . . . باز هم دوست دارم درباره ي اين نمايشنامه بنويسم، ولي الان فقط مي خواهم احساس به پايان بردن آن را در وجودم نگه دارم، احساسي به زيبايي يك پرواز بي پايان
...

سودارو – دو دقيقه بامداد - 2004-07-13


July 11, 2004

روزها . . . به نك انگشتم نگاه مي كنم و گوش مي كنم به آهنگي كه در گوشهايم به زبان انگليسي دارد فرياد مي زند، صدا را بياوريد، من اين احساس را داشته ام و ديگر چيزهايي كه مي خواند و فقط ريتمش قشنگ است، زمان . . . ؟ امروز يك جايي است ميان تابستان، نشسته ام، جزوه ي پرينت شده ي در ولايت هوا، رمان هوشنگ گلشيري همين نزديكي هاست، نهمين و يا دهمين كتابي است كه از او مي خوانم، مثل همه شان زيبا نوشته است، متن نمايشنامه ي مرگ يك دست فروش ِ آرتور ميلر هم در كتاب قطور زرد رنگ با واژگان ريز با حروف لاتين . . . و لابد روزي يك ساعت اينترنت و فايل ها و . . . ها، ارباب حلقه هاي يك را ديدم و دومي هم آخر هايش است . . . و ذهن، ذهنم خالي است
به شما خوش مي گذرد؟
لابد تابستان زماني است براي هزار كار كه مانده اند در انتظار . . . و شايد زماني است كه آدم تصميمي را مي گيرد . . . شايد زماني است براي نگاه كردن از پشت پنجره به چراغ هاي آپارتمان هاي رو به روي اتاقت و گوش كردن به هياهوي مسخره ي خيابان و آدم ها و شلوغي . . . و چه خبر؟
تصميم؟ نمي دانم، هيچ وقت، هيچ وقت نمي خواهم مثل يك كنه مزاحم كسي باشم و . . . خوب، من كنه نيستم، نه؟
جايي دارد نسيم مي وزد
احساسش مي كنم، و دلم مي خواهد با يك ذهن خالي بنشينم يك جايي كه بلند باشد و باد بوزد و سكوت . . . هميشه آرزو ها آزارم مي دهند . . . هميشه
شايد هم بنشينم فروغ بخوانم و . . . امشب به سرم زده شام درست كنم و . . . نمره ي فرانسه را كه بدهند من مي مانم و روزهاي تابستان و زمان كه بگذرد، خدا را چه ديدي، شايد دوباره رفتم سر ترجمه ي شعر هاي ادگار الن پو . . . همين، روزها دارند مي گذرند، و من بي خبرم، بي مكان، بي زمان، بدون هيچ احساس خاصي و بدون . . . چه اهميتي دارد؟
اهميتي دارد؟

سودارو
2004-07-10
نه و پنجاه و نه دقيقه شب


July 08, 2004

گرداگرد همه جا تصوير محوي است
نشسته رو در رو
و به انتظار نگاه مي كند
ساكن
ساكت
مبهوت
.
.
.
امروز هيجده تير ماه است
هنوز درد در تمام وجود هست . . . و اين گونه در سكوت محو شده ايم
سكوت
اين سكوت بي پايان
.
.
.
از امروز به مدت سه روز به احترام هيجده تير و آن چه بر ايران مان رفت مي ايستم و سكوت مي كنم

سودارو
مشهد مقدس – ايران


July 06, 2004

حالا . . . مي شود دوباره نفس كشيد. پانزده روز امتحان تمام شد. راستش را بگويم پدرم در آمد. تازه حالا فقط چيزي حدود 1100 صفحه را در اين ترم امتحان داديم . . . ترم بعد كه اين عدد حدودا دو برابر خواهد شد
من فقط الان تنها چيزي كه مي فهمم اين است كه 10 هفته به كلاس نمي روم، امتحان نمي دهم، و مي توانم مثل يك پرنده ي آزاد در آن چيزهايي كه دوست دارم غرق شوم
تابستان آمده است
سلام
خوب هستيد شما؟

* * * *

من و گوته يك زماني در يك وب لاگ مطلب مي نوشتيم به اسم وب لاگ رسمي دفتر تحكيم دموكراسي، به دلايلي كه هر كسي دوست دارد در همان وب لاگ مي خواند ما مجبور شديم كركره ي آن جا را بكشيم پايين و الان همان آدرس دارد روزهاي بعد از دفتر تحكيم را مي گذراند، حالا وب لاگ تحكيم دموكراسي يك وب لاگ خصوصي متعلق به من و گوته ي نازنين است، امروز را نمي دانم ولي دو پست را ديروز آن جا گذاشته ام بخوانيد، البته اگر به سياست و فرهنگ و اجتماع علاقه مند هستيد، و به ايران مان

http//:www.tahkimdemocracy.blogspot.com

منتظرتان هستيم

* * * *

به زودي وب لاگ انگليسي من با شكل جديد و سبك ديگري از آن چه در سوداروي عاشق مي خوانديد در اختيار شما قرار خواهد گرفت

منتظر يك مسافر باشيد

مطلب ديگر اين كه من به دليل مشكلاتي كه سيستم كامنت هايم دارد موافقت كرده ام كه سورئال سيستم ديگري را براي وب لاگ بگذارد، از همه كساني كه به خاطر اين تغييرات كامنت عايشان پاك مي شود عذر خواهي مي كنم
.
.
.
از فردا دوباره از حس امتحان ها در مي آيم و زنده مي شوم و مي آيم پيش تان
دوست دار شما
سودارو
2004-07-05
نه و چهل و نه شب

July 05, 2004

و نفس هايم را همه از حفظ مي داني
چشم هايم را مي بندم
و دور مي شوم براي يك لحظه از همه دنيا
و تو دستانت را دراز مي كني
و جايي از سطح آسمانت جدا مي شوي
جايي در امتداد يك نقطه تنها به من مي رسي
و آن زمان من مي توانم لبخند بزنم
.
.
.
چشم ها بسته و سكوت
سراسر لحظه ها را در يك شوق سپري كردن
و احساسي در ميان تپش هاي يك قلب . . . مي بيني؟
دست هايت را ميان نفس هايم مخفي مي كنم
و مي گذارم همه
همه نفس هايم را از حفظ بخواني
.
.
.

* * * *

سر كلاس بيان شفاهي داستان نشسته بوديم و به يك داستان گوش مي كرديم، بعد از داستان خانوم تائبي نظرمان را پرسيد، من شروع كردم به تفسير داستان و فكر مي كنم سه دقيقه اي را داشتم مي گفتم
شايد بد نبود كه تو هم آن جا بودي
شما را مي گويم آقاي گوته
گفتم انسان يك انسان در يك انسان است
دو انسان كه دست هاي هم را گرفته اند و در يك جاده در خلاف جهت هم دارند پيش مي روند
سخت است، تصور كردنش يكي مي خواهد پيش برود و ديگري مي خواهد پيش برود و هر دو دارند سغي مي كنند و هر دو فشار مي آورند و هر دو . . . يكي مي خواهد سفيد باشد و در دنياي سفيد ها بماند، ديگري سياه است و دوست دارد همه چيزي را سياه ببيند . . . مي دانيد آقاي گوته من نه دروغ مي گويم و نه ان طور كه تو مي گويي دورنم با برونم يكي نيست . . . من هميشه سعي مي كنم در لحظه زندگي كنم، وقت هايي كه سياه من بيدار است دارم زجر مي كشم و زمان هايي كه سپيد من رو به روي چشمان تو است مي خندم . . . مي دانيد پرستو خانوم من امروز كه گفتم خوبم راست مي گفتم، در آن لحظه واقعا خوب بودم، و و قتي گفتي چقدر و گفتي داري دروغ مي گي . . . خوب، من در كل خوب نيستم . . . مي بينيد كه . . . سكوت آزارم مي دهد و اين روزهايم خيلي ساكت است
.
.
.

سودارو
2004-07-04
ده و پنجاه دقيقه شب

July 04, 2004

هه
من از مرگ تيره ترم
لبخندي بر لب، و لبريز از همه آيه هاي آه
هه
و زمين فرا مي گيردم
با سرودهايي كه هنوز سروده نشده اند
و دستان را زنجير مي زنند
چونان يك مجنون
و من مي نشينم به انتظار
اين انتظار عبس
كه شايد درون كسي بيدار باشد
شايد
.
.
.
و چون كسي نيست
چشم هايم را مي بندم
و نگاه نمي كنم چگونه از دست مي دهم
چگونه رها مي كنم
چگونه خود را در چنگال هاي مرگ به سبك ادگار الن پو حبس مي كنم
و لبخند مي زنم صورتت را
كه باور نكني
باور نكني سياهي را كه در نگاهم مي درخشد
باور نكني
.
.
.
هه
دنيا در درونم پير مي شود
و من مثل يك برده روزهايم را محو مي كنم
در اشكال مسخره ي واژگان
و دستاني كه باور ندارند
دستانت را به دستان كثيف و سياهم مي گيرم
و باور
.
.
.
زندگي شايد مثل يك خيال در درونم زرد مي شود
اين آهنگ ها را مي شنوي؟
جنون هم احساسي دارد
با دست هايي كه هرگز خود را نمي شورند
شعرهايي كه خوانده نمي شوند
آدم هايي كه مي گذرند
و سايه باني براي محو شدن
.
.
.
با من مي ايستي به تماشا؟
و مثل مست ها تلو تلو مي خورم
شب راه درازي دارد
و من متعهدم كه تا آخرش را مست بتازم
هه
مست
و مثل يك بي خانمان
و جاده ها در نور ماه و چراغ هاي ماشين هاي ديوانه
تلو تلو مي خورند
.
.
.
نمي آيي؟
و من خودم را در يك مرگ كشته ام
به سبك ادگار الن پو
هه
.
.
.

سودارو
2004-07-03
چهار و نوزده دقيقه بعد از ظهر


July 03, 2004

روز ها گذشته اند . . . روزها
...
صبح رفته بودم نان بخرم و در خلوتي خيابان راهنمايي ماشين هايي با يك راننده _پدر و يا مادر_ و يك سر نشين با تصويري تيره رو به روي ديده گانش در حركت بودند. كنكور است، دارند دوباره جوان هاي مملكت را آزار رواني مي دهند
خوب، كي از كنكور متنفر نيست كه من نباشم؟
قبول شدن من در دانشگاه سوالي است كه كسي هنوز نتوانسته به آن پاسخ بدهد، من اصلا آدم درس خواني نبودم، روز كنكور را خوب يادم هست، حدود پنج صبح از خواب بيدار شدم و تازه شروع كردم چند تا برگه كه هنوز نخوانده بودم را بخوانم _ فقط از لج خانوم گوجه فرنگي آموزش كه گفته بود از يك هفته مانده به كنكور درس نخوانيد_ بعد هم صبحانه خوردم_ مامان با آب زمزم برايم چاي دم كرده بود_ و راه افتادم
سوار يك تاكسي شدم كه مرا از سه راه به پرديس ببرد، خنده دار ترين بخشش همين تاكسي بود، حدود چهار، پنج بار تا يك قدمي زير يك ماشين ديگر پيش رفتيم، پياده كه شدم كمي پايم را به زمين فشار دادم تا مطمئن شوم هنوز زنده ام
بعد هم رفتم جلوي دانشگاه رياضي نشستم و منتظر كه درب حوضه باشد، تا آن موقع هم با كنار دستي ام كه نمي شناختمش كلي شوخي كردم
حدود يك سال قبلش گفته بودم كه كنكور برايم يك بازي است، مثل شطرنج، اول هايش را دوست دارم و از نيمه كه گذشت كسل مي شوم
بازي شروع شد، ادبياتش مزخرف بود، عربي كه نخوانده بودم، زبان عمومي را كه در كمتز از 5 دقيقه زدم و بينش را هم همين طور . . . يازده، دوازده دقيقه هم از پنجره بيرون را نگاه كردم، بعد هم موقوع سوال هاي تخصصي حوصله ام سر رفته بود، 35 دقيقه زودتر برگه ام را دادم و تا وقت تمام شود_ نمي گذاشتند بروم، به آسمان نگاه كردم . . . كي فكر مي كرد قبول شوم؟
نتايج كه آمد به مامان تلفن زدم كه ان شاء الله سال ديگر . . . بعد هم هر چي تو دنيا بود از زبان انگليسي تا اسپانيولي را زدم، بعد هم سر از خيام در آوردم
دو روز مانده به اعلام نتايج خواب ديدم كه با خانوم دكتر واعظي دختر دايي ام داشتيم حول و حوش فلكه راهنمايي راه مي رفتيم و او كدي را گفت كه تو در آن قبول شده اي، اول فكر كردم كه كد مال دانشگاه پيام نور است، بهم نچسبيد، وقتي نتايج آمد ديدم اولش 5 است و من اشتباه كرده بودم، كد خيام بود و نه پيام نور _ همان كد بود_ و من آمدم خيام
همين
حالا من اينجا هستم
دو سال گذشته است، فردا شنبه است و دوباره گروه زبان كنكور دارد . . . خدا بدادشان برسد
...

سودارو
2004-07-02
دوازده و چهل و دو دقيقه ظهر

July 02, 2004

زندگي نارنجي است، نگاه مي كنم پشت پنجره را، به اتاقكي كه در آن حبس شده ام، در ميان جزوه ها و درس هايي كه دوست شان ندارم، هيچ چيز جز ادبيات را در اين واژگان سرد دوست ندارم
...
هوا سرد است، و در درون جز دردي كه ميان سرم پيچ مي خورد هيچ چيز نيست
امروز بخش اول رمان كوتاه جاناتان مرغ دريايي را كه ترجمه كرده بودم تايپ كردم، كار كلاسي است
ترجمه . . . ترجمه لذت بخش
...

* * * *

زمان هايي است كه احساس مي كنم چقدر دور شده ام از زندگي
نوه ي خاله اي دارم كه هر از گاهي از تهران مي آيد و به ما سري هم مي زند
چند سالي از من كوچك تر است
هر بار كه مي آيد من اختلاف نسل را به چشمان خودم لمس مي كنم، آهنگ هايي كه دوست دارد، فيلم هايي كه مي پسندد، بستني اي كه دوست دارد و ... شايد اشكال از من است كه به آدم هاي خاصي علاقه نشان مي دهم و در زمان هاي مختلف رفتارهايشان را زير چشمي مطالعه مي كنم
و او دارد فرياد مي زند كه داري پير مي شوي
نه، ما نمي توانيم در همه نسل ها نفوذ كنيم
اصلا حاضر نشد بيشتر از دو كلمه از وب لاگم را بخواند، زيادي احساسي نوشته ام، چيزي بود كه حالت صورتش وقتي كه گفت: اه و نوشته ها را پس زد، مي گفت
فقط سياست مداران نيستند كه سال هاست از تمام مردم عقب افتاده اند
ما هم پير شده ايم، مي بينيد؟

* * * *

I am half a man with half a heart,
With nothing left to take apart
Half of me is walking along
The other half is under ground


Mark Anthony- She Mends me_ from the cassette She mends me

* * * *

تعطيلات از دوشنبه مي آيند و ده هفته نمي خواهد در هيچ كلاسي حاضر شوم
هورا نمايشنامه، هورا ادبيات انگليسي، هورا شعر و داستان هايي كه منتظرم هستند
هيپ هيپ هيپ هورا

سودارو
2004-07-01
ده و سي و سه شب