May 30, 2006

همه چیزی تاریک می شود، همه چیز روشن، نشسته ام و در خیالم هزار چیز چرخ می خورد، مهمان دارم، شب یکی، دو تا تلفن، صبح یکی، عصر دوباره آواره می شوم توی خیابان های کشته مرده ی ترافیک مشهد، دود و شلوغی، فلکه ی تقی آباد یک کابوس شده است، رد می شوم نفسم بند آمده است، از هر طرفی می تواند ماشین بیاید و اصلا نمی دانی الان میدان است یا چهار راه، یا ده راه، نمی دانم این قطار شهری کی می خواهد تمام شود و راحت مان کند
. . .
خواهر زاده هایم بالا و پایین می پرند، امیر حسین کلی بدو بدو می کند، محبوب شده ام، یک هفته نبوده ام و حالا برگشته ام با دو پاکت بزرگ پر از سوغاتی، ترش و خوشمزه و بسته های مجله، سی و یک شماره از ماهنامه ی بادبادک که برای شان آورده ام و آلو بخارا های دیوانه کننده و
. . .
همه چیزی تاریک می شود. می خواهم بخوابم. رویا ها از سر و کولم بالا می روند، آدم های توی خواب مثل دود کش سیگار می شکند، سرفه ام می گیرد، تکه می دهم به یک دیوار تاریک و خواب ها را تماشا می کنم، بی خیال و ساکن، توی خواب هم جنیفر لوپز گوش می کنم، توی خواب هم توی ترافیک گیر می کنم، توی خواب هم همه اش نگران که
. . .
فصل اول تمام می شود. توی سرم افکار جدید هی از یک گوشه ای سرک می کشند و من همین جوری در فصل دوم پیش می روم، هنوز دقیق نمی دانم کتاب در چه ژانری است، گیتا گفت عرفان است که رابطه ی علم و فلسفه و عرفان را بررسی می کند. من گیج تر شدم فقط. فقط می دانم کتاب ماهی است، خوشگل و ناز و خوب می شود درش آورد، خوبی اش این است که من تنها شرطی که داشتم این بود که کتاب کپی رایت داشته باشد و این کتاب دارد، ناشر امریکایی خودش برای آرش حجازی فرستاده و الان دست من است و دارم جلو می روم، آرام و با حوصله، می گذارم کتاب درونم رشد کند، بزرگ شود و زنده شود، بخندد و شادی و جست و خیز و من بگذارم آرام آرام متولد شود، بیرون بپرد و بگوید: سلام
. . .
می گویم سلام، فردا که بشود، آخرین جلسه های ترم دانشگاه، یک موقعی آقای سنجرانی گفته بود بگذار عید بگذرد می بینی چه اتفاقی دارد می افتد، عید گذشت و من احساس خاصی ندارم، می دانی آنقدر عادت کرده ام به از دست دادن که فرقی برایم نمی کند، شاید هم برای این است که دنیای بعد از دانشگاه را داریم می سازیم، که خوب، دانشگاه تمام شد، حالا یک سالی مال خودم است تا قبل از آن که . . . خوب باید دید چه می شود، گیتا می گفت پاشو برو اسپانیا، هم ادامه تحصیل تو رشته ی خودت بده هم اسپانیایی یاد بگیر، آفرینش می گوید برو هند دانشگاه های امریکایی درس بخوان که بعد بتوانی برای دکترا بورس بگیری بروی آمریکا، خودم . . . برگشتم بابا راضی است که بروم خارج، این بار خودم دوست ندارم، یک جوری دلم می خواهد یک سالی دیگر هم ایران باشم، که یک بار دیگر کنکور بدهم، که ببینم چه می شود
. . .
این مترجم بعد از این هم که گفته بود میل می زند رفت تا میل بسازد. مثلا می خواهد مشاوره تحصیلی بدهد به من
. . .
گیجم. یادداشت ها می گویند کلی کار مانده، یک هفته وقت دارم تا بیشتر شان خط بخورد، دلم می خواهد بیدار بمانم، که بیدار تو باشم، که
. . .
خوبی؟ نه؟

سودارو
2006-05-29
یازده و چهل و پنج دقیقه ی شب

May 29, 2006

راست می گفتند بچه های دانشگاه، عوض شده ام، ولی نه فقط در قیافه که امروز مثل بچه ی آدم به خودم رسیدم و مثل عمله ها نرفتم دانشگاه . . . همه چیز مثل خواب می مانست. تهران برایم مثل بهشت بود. برگشته ام و فکر می کردم امروز همه اش که چقدر مشهد هوا گرم است. چقدر یکسان است، چقدر همه چیز صاف است، تهران همه چیز توی شیب بود، فرقش فقط این است که تهران همه اش بیرون بودم – میانگین هر روز 5 ساعت می خوابیدم و مشهد همه اش توی خانه ام
امشب رسیدم دو تا از سی و چند جلد کتابی که از تهران آورده ام را شروع کنم. چقدر کتاب های خوشمزه خوب اند. می خوانم و لذت می برم و همه چیز آرام شده است
می دانی، زندگی ام عوض شده است
از وقتی برگشته ام و با انتشارات کاروان به توافق رسیده ام و دو تا کتاب داده اند دستم برای ترجمه، که رمانم را هم خوششان آمده است، که کلی دوست جدید پیدا کرده ام، که از آن حالت روان پریشانه دارم دور می شوم، می بینم که دارم دور می شوم، که الان همه چیز مانده است دست خودم، که چقدر کار کنم، به قول هما منظم کار کنم، به قول گیتا مثل آدم کار کنم، که از این پریشانی همیشه بوده دور شوم، که زنده شوم، دوباره زنده شوم
. . .
همه چیز انگاری توی رویا ست
توی یک خواب
توی یک
.
.
.
چشم ها را باز می کنم و عصر شده است و همین امروز صبح رسیدم مشهد، رفتم دانشگاه و به قول لیزی آب رفته زیر پوستم، به قول دختری جنبه ی تهران را ندارم، به قول آفرینش تهران به تهران مو هایم را کوتاه می کنم
. . .
این وسط دختره ی لوس هم دیر می آید سر کلاس، بعد هم وسط کلاس می گذارد می رود، انگار نه انگار کلی حرف دارم باهاش، چقدر تنبل شده ای؟ من نیستم دلیل نمی شود ننویسی که
. . .

گیجم هنوز. کلی دوست دارم بخوانم، ببینم، کاش زود تر امتحان ها تمام شود، وقتی برگشتم دیدم دو تا از درس ها تمام شده و امروز هم یک درس دیگر تمام شد فکر کردم چقدر زود، فکر می کردم برگردم هنوز دو هفته ی کامل دانشگاه باشد، باید دید بقیه ی درس ها چه می شوند
. . .
کاش زود تر، هر چه زود تر تمام وقتم مال خودم بشود، که کلی برنامه و کار و زندگی دارم
. . .

سودارو
2006-05-28
یازده و بیست و هفت دقیقه ی شب
مشهد
مشهد، تهران، تفرش، تهران، مشهد؛ سفر تمام شد، خانه ام، تاکسی که از جلوی میلاد نور گذشت دلم گرفت، یک جور هایی خیلی به تهران عادت کرده بودم، ولی خوب، باید بر می گشتم مشهد کار را شروع می کردم، فکر کنم وقتش است بگویم سفر تهران برای چه اینقدر مهم بود برایم

تهران با انتشارات کاروان برای چاپ چند کتاب به توافق رسیدیم

ماجرا از وقتی شروع شد که من نمایشنامه ی اتاق را در اینترنت قرار دادم، دختر خاله ام، بهجت واعظی فعال اجتماعی یک نسخه از نمایشنامه را برد تهران برای گیتا گرکانی. گیتا هم نمایشنامه را خواند و خوشش آمد و تلفن ش را داد من با او تماس بگیرم، دو باری تلفنی صحبت کردیم و من متن داستان جایی تمیز و پر نور همینگوی را، ترجمه اش با متن انگلیسی فرستادم تهران پیش گیتا، او هم برد پیش آرش حجازی، هفته ی آخر قبل از نوروز بود که تلفنی بهی بهم گفت یک کتاب پیش او است، که من برای کاروان ترجمه کنم

من هم چند صفحه ای ترجمه کردم و برنامه ریختم برای سفر تهران، تهرانی ها، دانشگاه، مشهد همه را منظم کردم و زمان سفر افتاد به اولین هفته ی این ماه

رفتم و الان برگشته ام، نمی دانی چقدر خوب بود تهران، آرش ترجمه را دید و متن اولیه ی چند صفحه ی سکوت های موازی، رمانم را هم، بعد هم قرار شد اول یک کتاب را کار کنم، بعد بروم سراغ کتابی که نوروز برایم فرستاده اند، سکوت های موازی را هم پسندیده اند، منتظر خواهند بود تا تمام شود، دو تا کتاب هم دست من است تا بخوانم برای کار های بعدی ببینم نظرم چیست
. . .

الان خیلی خسته ام و ذهنم پر، می نویسم، یک روز دیگر
.
.
.

سید مصطفی رضیئی
سودارو
2006-05-28
هفت و بیست و چهار دقیقه ی شب

بعد از تحریر: تهران از امیر مهدی حقیقت خبر غم انگیزی را شنیدم، چون خبر مال خود اوست می گذارم اختیار خودش هر وقت خواست حرفش را پیش بیاورد، فقط دعا می کنم مشکل به زودی رفع شود

May 23, 2006

اين كيبود هنوز با من دوست نشده. توي اين متن هر وقت علامت = را ديديد يعني سومين حرف الفبا. خوب؟

. . .

ميدان صنعت. انقلاب. وليعصر. زردتشت شرقي. ونك. ميدان صنعت. سيد خندان. آ=ادانا. تجريش. ميدان محسني. ميرداماد. سيد خندان. ميدان صنعت
نام ها در سرم چرخ مي خورند
مي آيم خانه و با خبر هاي خوش لبريز مي شوم
ليوان هاي آب و آب و تلفن. صداي دوست. امروز روز قشنگي بود
نمي داني چقدر قشنگ
.
.
.

صبح با تلفن صحبت مي كردم. جايي در وليعصر. يك دفعه گفتم ا مامان باران. و تهران قشنگ شد. باران براي نيم ساعتي بود و من به فال نيك گرفتم
وقتي با تاخير و دوان دوان خودم را به برج آفتاب رساندم و گيتا رو به رويم ايستاده بود . .. يعني مي داني هنوز باورم نمي شود تهرانم. تهران خيلي خيلي خوب شده است براي زندگي آشفته ام. گيتا ايستاد و به هما معرفي ام كرد:‌ مصطفي است. همان راهي را دارد مي رود كه يك سال قبل رفتي
و بعد حرف ها بود كه مي آمد. و من دوست نداشتم زمان بگويد كه بايد بروم. با هما برگشتم و حرف هاي خوب
. . .
كتاب هما دارد در مي آيد. رفته براي آخرين كار ها و بعد مي رود براي جواز يا چا=. نمي دانم درست جواز گرفته يا نه
.
.
.

انقلاب شلوغ. انقلاب با بوي كتاب
امروز بوي كتاب گرفته ام
امروز دغ دلي نرفتن به نمايشگاه امسال را خالي كردم
گفتم وقت هست قبل از ديدن گيتا بروم قدم بزنم. و جو كتاب
رفتم از ققنوس به گزارش اداره ي هواشناسي اين هواي لعنتي را بخرم. آبي تر از گناه را هم گرفتم و شاخه ي زرين =ژوهشي در دين و جادو اثر سر جيمز فريزر را هم گرفتم
آمدم و از انتشارات فرهنگي هنري تاريخ نقد ادبي زرين كوب را گرفتم
بوك سيتي خدا بود
وقت نداشتم
سريع آمدم بيرون و تاكسي. ونك
.
.
.

مي ايستم و احمد رضا احمدي دارد. دو جلد از آثارش را. وقتي با مجموعه ي هفت جلدي اشعار حسين =ناهي حساب مي كنم تجريش تاريك شده است. قدم زنان بر مي گرديم. بحث. زندگي. ادبيات
و كتاب
.
.
.

منتظر خبر هاي نهايي ام
فردا آخرين ديدار انجام مي شود
فردا
.
.
.

فردا مي فهمم كه نتيجه ي اين سفر چه بود. هر چند كه تا الان تقريبا همه ي كار ها درست شده است. شايد خيلي خيلي بيشتر از چيزي كه خودم انتظار داشتم
مي داني
شايد نجاتم دهد
نمي داني چه روزگاري داشتم اين روز ها
نمي داني
.
.
.

ذهنم =ر از هزار چيز مختلف است
بايد بخوابم كه فردا يك سره قرار گذاشته ام

سودارو
هنوز تهران
هنوز شهرك غرب
‏2006‏‏-‏04‏‏-‏15‏

مشهد مثل يك غبار گم شد و من خميازه كشان درون قطار ساعت بيست دقيقه به دوازده شب مثل يك سنگ خوابيدم تا صبح. نماز يك جايي توي خواب و بيدار خوانده شد و بعد خواب تا سمنان. بيداري و تماشاي منظره هاي بيرون. توي اين كتاب چخوف هم بود. مي گفت چخوف دوست داشته برود يك دهكده اي و از بيكار بودن لذت ببرد. درك مي كردم يعني چي. فقط تماشاي منظره هاي و آرام بودن و
.
.
.

با اين كيبورد هنوز دوست نشده ام. لنگ صبح است و منگ خواب. اين كيبورد هم نمي دانم ويرگول چگونه مي گيرد

تهران را از سياهي دود هاي آسمان شناختم. تهران . . . دود. ترافيك. ايستگاه راه آهن و شلوغي. فرار كردن از دست راننده تاكسي هاي چمش. يك تاكسي به انقلاب. غرق شدن در شلوغي دوست داشتني ميدان انقلاب. اين فكر كه اولين بار حواست به اين عكس هاي وسط ميدان افتاده. يعني مجسمه است؟ نمي داني. تاكسي و گذشتن از مسير درهم آميخته ي اتوبون ها. تماشا برج ها و لبخند روي صورت. يعني ديگر در مشهد نيستي؟

نيستي

دور شده ا ي

ميدان صنعت. مغازه ي هميشگي. گل هاي داوودي. زنبق. يك دسته. قدم زنان تا
.
.
.
رسيدن به خانه. نهار. حرف و حرف و آقاي داماد. همچنان دانشجوي دكتري. و خوب بودن همه چيز. تلفن زدن ها. شروع به جمع و جور كردن برنامه ها
.
.
.
شب قدم زنان با دايي براي ديدن و نماز خواندن. شكستن يكي از مشكلات هميشگي. رفتن و نماز جماعت خواندن. آن هم در مسجد شهرك. يك جايي. خوب. خفن. همون مسجد جامع شهرك غرب كه نمي دانم كي در موردش نوشته بودم. زيبا. خيلي زيبا. هر چند آن چهل چراغ دويست ميليون توماني يا صد و =نجاه ميليون توماني. يادم نيست. برگشتن قدم زنان زير سايه ي ميلاد نور. ماشين ها و برج ميلاد كه توي تاريكي غرق در چراغ
.
.
.

خواب. مثل سنگ. تهران هستم. و اين كيبورد نه ويرگول ش معلوم است كجاست و نه سومين حرف الفبا. صبح است. امروز صبح اولين قرار مهم را دارم. تا چه شود
.
.
.

سودارو
تهران
شهرك غرب
‏2006‏‏-‏04‏‏-‏14‏
5 صبح

May 21, 2006

راوی - ولی من بیدارم

نویسنده - ولی باید خواب باشی، اینجا نوشته تو باید خواب باشی. اشتباه شده، بتمرگ توی لحافت خنگول
راوی - کوره، خیر سرش نویسنده ست. کوره نگاه کن، نشسته ام اینجا روی تخت، هی، سلام، صبح بخیر. بیدار شدم بهت بگم این مزخرف ترین شروع رمانی بود که می توانستم تصور کنم. از تو بیشتر انتظار داشتم، حس آفرینش ت کجا رفته پسر؟

نویسنده - مگه چی انتظار داشتی؟ فکر می کردی من مثل آدم های سیصد سال پیش یک شروع با شکوه پر از تصویر های رمانتیک، یا مثل این کافه نشین های پنجاه سال پیش یک شروع از هیچ چیز می گذاشتم که رمانم را مثلا روشنفکری کنم؟

راوی - دیوونه. من فقط دارم می گم چرا نمی ری از یک جای بهتری شروع کنی. نویسنده ها دوست دارن روی شخصیت های داستان شون تار عنکبوت بکشن و بعد افتخار کنن که نگاه کن من چقدر خوشگل از درد های بشری حرف می زنم و چقدر زندگی ام سوزناک بوده است. نویسنده ها همیشه خودشون رو با هنرپیشه های فیلم هندی، یا این امریکایی هایی احمقانه اشتباه می گیرن

نویسنده - چیز دیگه ای نبود که بخوایی به من بگی؟ می خوام داستانم رو تعریف کنم

راوی - ببین، بیا خدایی این شروع رو عوض کن؛ بگذار همه چیز عوض شه، بگذار، هوم، اون رمان یادته؟ اگر شبی از شب های زمستان مسافری؟ یادته چقدر محشر شروع کرده بود؟ هیچ خری اون رمان رو نمی خونه مگه بتونه اون سی صفحه ی لعنتی رو تمام کنه، اون سی صفحه که تمام روانت رو آزار می داد از بس چرت و پرت بود، یادته؟

نویسنده - خفه می شی من اون جوری شروع کنم؟ حوصله ت رو ندارم، باید رمان رو تمام کنم بدم ناشر از شرت خلاص شم، مثل کنه شونصد ماهه چسبیدی به زندگی م جهنم شده همه چیز

. . .

نویسنده - می خندی؟ قول بده؟ قول، قول، قول بده خفه می شی، می خوام شروع کنم

سودارو
اردیبهشت هشتاد و پنج

امروز امتحان میان ترم دارم و بعد به نوعی خلاص، نمی خواهم تا یک هفته اسم دانشگاه را بشنوم، شب دارم می روم تهران، از آن جا اگر آسمان به زمین نیاید می لاگم و احتمالا خبر های خوشگلی برای گفتن خواهم داشت، یعنی اگر برنامه ی خدا در موردم عوض نشده باشد، برایم دعا می کنید، لطفا؟ من می ترسم؟

اگر تا یک هفته ی دیگر آپ دیت نکردم یعنی اینترنت گیرم نیامده یا نرم افزار ورد یا یک چیز دیگر

May 19, 2006

فصل دوم به نیمه می رسد، فایل را می بندم، به سرم زده بود با دست بنویسم، دیدم نمی شود، وقتی برای بار سوم دوباره رمان را شروع کردم دیدم باید با کامپیوتر بنویسم، با دست نوشتن خسته ام می کند، دستم درد می گیرد و چه عذابی است کاغذی پیدا کردن که بشود روی آن نوشت، روی هر کاغذی نمی توانم بنویسم، خیلی از کاغذ ها را دوست ندارم، یا زیادی کدر است، یا فاصله ی خطوط خیلی کم، یا . . . خوب یک چیزی یک جایی هست که اذیت بکند، یک چیزی هست
هست
وسط این هیری بیری که کلی کار سرم ریخته و یکشنبه شب بلیط دارم پرینتر جوهرش تمام شده، نمی شد می گذاشت این کار ها را می کردم و این چهل و خورده ای صفحه هم پرینت می شد و بعد می خوابید؟ ژوزفینا خیلی خوب یاد دارد حال آدم را بگیرد، حالا یک شماره به لیست بی انتهای کار های مانده اضافه کردم که باید تا قبل از رفتن انجام شود: عوض کردن جوهر پرینتر، حالا فردا این دختره چشم های منو در می آورد می گذارد کف دستم باهاشون یک قل دو قل بازی کنم تا بفهمم نیاوردن فصل دوم رمان یعنی چه، باور می کند نوشته ام؟
خوب نشده پرینت بزنم
اگر من این وبلاگ رو دیگه آپ دیت نکردم یعنی چشم هام کف دستم دارن سر سره بازی می کنند، خوب؟
.
.
.

می دانم تنبل شده ام، اینترنت خسته ام می کند – چه چیزی خسته ام نمی کند؟ - حوصله ندارم، تازگی ها برای تلفن زدن هم کلی خودم را راضی می کنم که کار داری زنگ بزن عوضی
و عوضی حوصله ندارد. کلی عذاب هر چیزی را می کشم – چرا این را به فلانی گفتی؟ آن چت بود بعد از ظهری، آن هم روز سالگرد ازدواج دخترک؟ چرا این؟ چرا آن؟ چرا
. . .

و یک کتاب ساده ی خوشگل می خوانم: پتر پن، چاپ انتشارات پنگوئن و خوشگل، توی کاغذ های کاهی خوشبو، داستانش عین همان کارتون والت دیزنی است و من کتاب را با آرامش می خوانم و
خوب باید بپرم بالا پایین دیگر، نه؟ دارم بعد از کنکور کتاب به زبان انگلیسی می خوانم، بعد از هفته نتوانستن، هفته ها کتاب ها را با حس شرمندگی درونی نگاه کردن و نبودن، نخواندن، ورق زدن و بی حالت کتاب ها را رها کردن

تازه دوباره شروع کرده ام به ادامه دادن خواندن نشنال جئوگرافیک، پریشب یک مقاله خواندم که می گفت استرالیا قبل از آسیا و اروپا مسکونی شده، خیلی برام جالب بود، همیشه فکر می کردم استرالیا جزو آخرین جاهایی بوده که مسکونی شده، ولی مقاله برعکس ش رو می گفت، تازه مقاله می گفت علم ژنتیک می گه همه ی زن ها صد و پنجاه هزار سال قبل بر می گردند به یک مادر، تو آفریقا، می دانید که همه مان از آفریقا آمده ایم، مقاله با اطمینان می گوید، باز کردن راز ژن ها این را می گوید، مقاله یک نقشه داشت که نشان می داد چه جوری آدم ها به همه جای کره ی زمین رسیده اند و سوراخی نمانده که به گند نکشیده باشند
کلا مقاله های مجله را دوست دارم، دوست داشتنی ش، آن هم با آن عکس های توپ ِ خوشگل ِ با کیفیت توی کاغذ های گلاسه، حس بورژانه ام را خوب ارضاء می کند این مجله ی لعنتی
.
.
.

یکشنبه بعد از ظهر میان ترم دارم، یک کلمه هم نخوانده ام، دارم خودم را راضی می کنم از فردا شب بخوانم، امیدوارم حس درونی ام طوری نشود که یک ساعت قبل از امتحان کتاب را باز کنم، مثل یک فیل تنبل شده ام، هیچی درس نمی خوانم این روز ها، همه اش ول می گردم و انیگما گوش می کنم و فیلم، رمان، خر و پوف، یعنی اگر خوابم ببرد
.
.
.

سودارو
2006-05-19
ده و پنجاه و نه دقیقه ی شب

این شش صدمین پست وبلاگم بود

May 18, 2006

مفتخرم رسما ورود الهام میزبان را به دنیای اینترنت اعلام کنم

http://aloche199.blogfa.com/

May 17, 2006

راندن، پیش رفتن، دور شدن، نزدیک
. . .
تایپ، خوانش، دویدن، مقاله، خستگی نشستن رو در روی کامپیوتر، آخرین هفته های ترم، گریز
. . .
آخرین تلفن ها. آخرین میل ها. آماده شدن برای شش روز نبودن، ندیدن، نشنیدن
شش روز برای خود بودن، توی دود ها و ترافیک و عوضی بودن های تهران، توی خوب بودن های تهران
بین دوست های تهران
بین
. . .
وبلاگ را آپ دیت نکردن، نوشتن ولی آپ دیت نکردن، تماشای
. . .
آبی. پیانو. مونیخ. زندگی جان گیل. ماری و
. . .
بستن چشم ها. از خستگی غش کردن و تازگی ها بی خوابی، غلت زدن، توی تاریک روشن نیمه شب به دست ها نگاه کردن، ساعت را در دست گرفتن و تیک تاک فسفری را نگاه کردن، امید به خواب، آرزوی خواب، تمنای خواب، خواب
. . .
بیدار شدن در یک زمانی که ندانی بعد از چند ساعت غلت زدن خوابت برده، بیدار نشدن، یک باره روی تخت نشستن، یک باره چیزی را به یاد آوردن، یک باره
. . .
خواندن، چشم ها را باز نگه داشتن، چشم های سوزان خسته و فقط خواندن، خواندن
. . .
گفتگو در کاتدرال. صید ماهی قزل آلا در امریکا. باران. آبروی از دست رفته ی کاترینا بلوم
. . .
چشم ها را بستن. جنون. مو های آشفته، صورت اصلاح نشده، اخلاق مثل سگ، عوضی، لعنتی، توی حیاط دانشگاه راه رفتن
خندیدن
نگاه کردن به ابر ها
مسخره کردن یک عاشق، فرار برای نخوردن تو گوشی
سردرد. سردرد. سردرد
مسکن های سفید، سفید، سفید
. . .
وقت پیدا نکردن برای عوض کردن باتری ساعت مچی. خروش، سر و صدا، صدای واق واق همیشه هنری، سگ همسایه، ندیدن، نشنیدن، نبودن، خسته بودن، آواره بودن، نخواندن، هیچ چیزی را نخواندن، هیچ وبلاگی، کامپیوتری که عوضی شده هیچ چیزی را ذخیره نمی کند، نگران بودن، ترس داشتن، بحث کردن، راه رفتن و هی دست ها را تکان دادن توی هوا و با خودت عصبی بحث های جنون آمیز، حتا یک لحظه آرامش
. . .
آرامش؟

سودارو
2006-05-17
نه و چهارده دقیقه ی شب

* * * *

مرگ، تنهایی رویایی پیش از خواب
آرامشی در همان آخرین لحظه
که هنوز تصویری
تصویری
نقشی
.
.
.
چشم هایت . . . می دانی، پروانه ای بال گشوده
به هوا
به آسمان
. . . به ابر ها
مرگ مثل آرزو در همان آخرین دیدار
که پلک ها را ببندی . . . که امید یک خواب
خواب . . . نفس های آرام
آرام
آرا . . . م
تکرار بی پایان خستگی
. . . دور . . . که چشم هایت
و آخرین امید در گرمایی دست هایم
نفس گرم تو . . . صورتت میان دست های . . . م
می دانستی چقدر زیبا بودی؟
چقدر
مرگ مثل
.......................................

. . .
سودارو
2006-05-17
حدود یازده صبح
سر کلاس رمان دو. حالا می دانی چرا سر کنفرانس تان دست نزدم؟ می دانی که

May 13, 2006

http://matroud.com/archives/042753.php

* * * *

استخوان خوک و دست های جذامی

رمان کوتاه
نوشته ی مصطفی مستور

چاپ دوم. انتشارات چشمه. پاییز 1384. تیراژ دو هزار نسخه. 82 صفحه. هفتصد تومان
نقاشی روی جلد " مرد و ابر " اثر باران توجهی، 5 ساله

پشت جلد کتاب

با شما هستم! با شما عوضی ها که عیهنو کِرم دارید تو هم می لولید. چی خیال کرده ید؟ همه تون، از وزیر و وکیل گرفته تا سپور و آشپز و پرفسور، آخرش می شید دو عدد. خیل یکه هنر کنید، خیلی که خبر مرگ تون به خودتون برسید فاصله ی دو عددتون می شه صد. صِدام رو می شنفید؟ می شید یه پیرمرد آب زیپوی عوضی بو گندو. کافیه دور تند نیگاش کنید کنید. همین که دور تند نیگاش کردید می فهمید چه گندی زده ید. می فهمید چه چیز هجو و مزخرفی درست کرده ید. حالا با این عجله کدوم جهنمی قراره برید؟ قراره چه غلطی بکنید که دیگرون کرده ند؟
...
از یه طرف تا چشاتون به هم افتاد اولین کاری که می کنید، یعنی آسون ترین کاری که می کنید، اینه که عاشق همدیگه می شید. لعنت به شما و کاراتون که هیشکی ازش سر در نمی آره. عاشق می شید و بعد عروسی می کنید و بعد بچه دار می شید و بعد حال تون از هم به هم می خوره و طلاق می گیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه می شید. لعنت به همه تون. لعنت به همه تون که حتی مِث مرغابی ها هم نمی تونید فقط با یکی باشید
. . .
دنبال چی می گردید؟ آهای عوضی ها! آهای با شما هستم! صِدام رو می شنفید؟
از متن کتاب


چرا مصطفی مستور کتاب هایش می فروشد؟ تنها جوابی که توی ذهنم می آید این است که کتاب هایش ارزان است. فکر نکنم هیچ کدام از کتاب هایش بیشتر از هزار و دویست تومان باشند. ولی چه جوری این قدر می فروشد؟ ده بار تجدید چاپ کتاب روی ماه خداوند را ببوس، کتاب بی سر و ته از نظر فرم، معمولی از نظر محتوی، چرا اینقدر گل کرده است؟

البته وقتی جدی ترین و برترین رمان ها توی مشهد پیدا نمی شود مشخص است چه جوری یک کتاب که پخش خوبی دارد می تواند موفق باشد

روی ماه خداوند را ببوس که به زور کتک خوانده شد به خودم گفتم دیگر کتاب از مستور نمی خوانم، تا وقتی که تلفنی چند ماه پیش با یکی از اساتید دانشگاه گفت که این کتابش ارزش خواندن را دارد، هر چند خودش موافق بود روی ماه ... کتاب جذابی نیست – به قول مهدی ارزش حرف زدن را هم ندارد

کتاب را در نوروز خریدم و خواندم و همان وقت گفتم در موردش توی وبلاگ می نویسم، کتاب قاطی کاغذ ها گیر کرده بود و من هم حافظه، می دانید که
. . .

از نظر محتوی کتاب بسط همان چیزی است که پشت جلد آن آمده است، ولی برای یک ساعتی که می خواهی برایش وقت بگذاری می تواند جذاب باشد

از نظر فرم کتاب نسبت به کتاب هایی که در دنیا چاپ می شود یک بچه کوچولوی مضحک است، برای ادبیات ایران قدم خوبی است

گفته ام و بار ها می گویم و خواهم گفت که ادبیات ایران نمی تواند پیشرفت داشته باشد مگر وقتیکه که ادیبان ایرانی به یک زبان جهانی مجهز شوند – انگلیسی، اسپانیایی، فرانسه، آلمانی یا روسی – و بتوانند ادبیات جهان را به زبان اصلی بخوانند

فکر می کنم اگر آقای مستور آثار ویرجینیا وولف را به زبان اصلی خوانده بود وضعش فرق می کرد، می توانست این کتاب را بهتر در آورد

مشکل اصلی کتاب کوتاهی آن است، بیشتر شبیه به یک فصل از یک رمان می ماند که بین زمین و زمان رها می شود، بی تجربگی نویسنده هم در بعضی موارد به روشنی روز است – آقا یک دختر شمال تهرانی که شب با دوست پسرش می مونه برای اینکه او رو گرفته کرده زار نمی زنه، فوقش اگه بچه دار هم بشه یک کم زار می زنه و بعد می ره بچه رو سقط می کنه یا با هم عروسی می کنن، دیگه آدم اینقدر نباید بی خبر باشه و همین جوری چیزی بنویسه، بعد مهمانی که توصیف می کرد کاملا چیزی بود شبیه به فیلم های امریکایی، چیز هایی این جوری که از خیال آمده اند و به واقعیت ربطی ندارند توی این رمان هست، یک جوری مثل ریگ در بیابان

یک مشکل دیگر آقای مستور این است که ایشان اصلا رمان نمی نویسد، نمایشنامه را در قالب رمان عرضه می کند. این موضوع که ایران بازاری برای نمایشنامه ندارد یک واقعیت است، این موضوع که به جز انتشارات هایی مثل نشر تجربه، نیلا، ماه ریز، مشکی هیچ ناشر دیگری حاضر به چاپ نمایشنامه، حتی برترین نمایشنامه های جهان هم نیست یک واقعیت است، این موضوع که نمایشنامه در ایران یک مسئله کلاس بالا تلقی می شود نه چیزی در رگ و خون جامعه یک واقعیت است؛ ولی اینکه توانایی آقای مستور در نمایشنامه نویسی بیشتر از داستان نویسی است هم یک واقعیت است که نمی تواند از چشم های من دور شود

این کتاب آقای مستور را می شود خواند و از آن لذت هم برد، هر چند آقای مستور طرفداران خودش را دارد، من شخصا نمی تواند کتاب های دیگرش را تحمل کنم، خود می دانید، می شود هفتصد تومان صرف خرید این کتاب کرد، فکر می کنم بشود، من که توانستم این کار را بکنم

سودارو
2006-05-14
ده و بیست و چهار دقیقه ی شب





با احترام، به اطلاع می رساند موسسه ی پژوهشی کودکان دنیا از سال 84 پژوهش طرحی را با عنوان " مدارس باز
Open School
با الگوی مشارکتی " را آغاز کرده است. ما امیدواریم هستیم که اجرای این طرح سرآغاز شکل گیری مدارس نوین با رویکردهای آموزشی مختلف در جامعه ایران باشد

بدینوسیله از جناب عالی دعوت می شود تا جهت آشنایی با اهداف و برنامه های این شیوه ی آموزشی در جلسه ای که بدین منظور برگزار می شود حضور به هم رسانید.

زمان : شنبه 30 اردیبهشت 1385 از ساعت 5 تا 7 بعد از ظهر
مکان : خیابان طالقانی ، خیابان ایرانشهر ، خانه ی هنرمندان ایران ، تالار بتهوون

موسسه پژوهشی کودکان دنیا

* * * *

می گویی دوباره از اول؟ نشسته ام و بیرون نقش آفتاب را نگاه می کنم، می گویم از اول، رمان را دارم از اول می نویسم. لابد سرت گیج می رود از این خل بازی های من. مامانت از چیزی عصبانی است، من دوست ندارم، می گویم خداحافظ و تا کامپی را روشن کنم و آهنگ اول تمام شود بابا آمده است. مامان که آمد انگار بو کشیده باشد به تو زنگ زده ام اول پرسید به کی زنگ زدی؟
. . .

ظهر حس تو خالی بودن فرستادم به حیاط، سراغ لاکی تنبل که لم داده بود زیر درخت زرد آلو و داشت از گرما له له می زد، پوست هندوانه برایش گذاشته بودم تا آخرین تکه را بلعیده بود، رفتم سراغ ماهی ها، برای شان نان ریز کردم توی آب، جالب است، اول همه چیز ساکن، بعد یک دفعه شونصد تا دهن گنده ی ماهی های قرمز می آید بالا نان های ریز ریز را هورت می کشند، خنده ات می گیرد، نمی دانی چقدر باحال اند
سال ها است ماهی داریم توی حوض
نمی دانم نسل چندم ماهی ها هستند، بار ها تمام شان مرده اند، یک بار . . . چند سال پیش بود، برف آمده بود، توی حوض چند تا بچه ماهی کپور داشتیم و شب آب یخ زده بود، ما به خیال مان که مثل ماهی قرمز ها زنده می مانند، صبح به حیاط سر زدم و تصویر کابوس مانند ماهی های مرده زیر سطح سپید یخ
. . .
یکی شان زنده ماند، ماهی قرمز بود
یک سالی تنها بود. نوروز دو سال قبل دو تا بچه ماهی خریدیم، از تنهایی در آمد، بچه ماهی ها ندید، بدید، تو سال اول هورتی هفده تا بچه ریختن بیرون
حالا یک گله ماهی توی حوض . . . جمعه ی پیش خواهرم این ها از بیرون شهر آمدند، از باغ یک دوست یک دبه پر از ماهی های قرمز گنده ی هپولی آورده بودند، وقتی دبه را کج کردم نمی خواستند بیرون بیایند، بعد یک دفعه همه شان رفتند توی حوض زیر آب های سبز رنگ مخفی شدند
حالا هر دفعه نزدیک حوض بشوی یک دفعه چند تا حباب روی آب باقی می ماند و صدایی مثل ترقه، غیب می شوند
خنده ام گرفت دفعه ای اول
ماهی ها را دوست دارم
لاکی را دوست دارم
چقدر خوب است خانه مان حیاط دارد
نمی دانی چقدر برای من خوب است
برای این حال خراب بهم ریخته ی
. . .
اگر می شد الان بهت زنگ می زدم که کجایی کاری، فصل اول را دوباره باز نویسی کردم، تقریبا دو برابر بار دومی که نوشته بودم، شاید می خندیدی، شاید خوشحال . . . کاش بتوانم همین جوری بنویسم، کاش دوباره خشک نشوم، کاش
. . .

* * * *

جالب بود

http://sizief.blogsky.com/

http://panjare.org

سودارو
2006-05-13
یازده و چهل و پنج دقیقه ی شب

May 11, 2006

Good Night, & Good Luck

به این می گویند فیلم. البته اگر به تم فیلم های سیاسی علاقه مند باشد، جنگ بین سی بی اس و سناتور مک کارتی – مک کارتیسم را که آشنا هستید؟ سناتور مک کارتی که بسیاری از امریکایی ها، از مردم عادی تا برجسته ترین هنرمندان را به اتهام کمونیست بودن و همکاری با حزب کمونیست در دهه ی پنجاه بد بخت کرد – که به پایان رساندن دوره ی مک کارتیسم ختم می شود. کارگردان جورج کلونی است و فیلم با آن فضای دهه ی پنجاهی، سیاه سفید بودن و فیلم نامه ی خوشگل برای ژانر مستند داستانی و کلا یک ساعت و خورده ای لذت بردن

بعد از غرور و تعصب که بیشتر به خاطر انگلیسی بودن و کلاسیک بودن ش در اسکار تقریبا کنار گذاشته شده بود – بدون در نظر گرفتن ِ شاهکار فیلم برداری این فیلم و صحنه پردازی های محشر و موسیقی توپ و هنرپیشه ی خدای نقش ِ لیزی – این بهترین فیلم سال دو هزار و پنج است که دیده ام، از دستش ندهید، البته، اگر سر فیلم های سیاسی خواب تان نمی برد

* * * *

The Secret Life of Bees
زندگی پنهان زنبور ها

سو مونک کید
Sue Monk Kidd

برگردان از گیتا گرکانی

انتشارات کاروان. چاپ اول 1385. تیراژ 2000 نسخه. 384 صفحه. 3700 تومان

پشت جلد کتاب

زندگی پنهان زنبور ها، داستان لی لی اوئنز است که خاطره ی مرگ مشکوک مادرش در بعدازظهری در کودکی لی لی، بر تمام زندگی او تاثیر گذاشته است. وقتی دایه ی خشن لی لی به سه نفر از نژاد پرست ترین افراد شهر اهانت می کند و به خاطر آن به زندان می افت، لی لی تصمیم می گیرد او و خودش را به هر شکل آزاد کند. بعد از فرار، پیش سه خواهر سیاه پوست زنبور دار در شهری در کارولینای جنوبی پناه می گیرند ... شهری که راز سرگذشت مادر لی لی را در دل دارد. آن جا، با دنیای افسون کننده ی زنبور های عسل آشنا می شود و همین طور با بانوی مقدس سیاه. زندگی پنهان زنبور ها، داستان برجسته ای درباره ی قدرت ایزدی بانوان است، داستانی که زن ها تا نسل ها برای هم و برای دخترانشان باز خواهند گفت

سو مونک کید، نویسنده ی زندگی پنهان زنبور ها، تاکنون جوایز ادبی بسیار، از جمله جایزه ی شاعران و نویسندگان امریکا، جایزه ی کاترین آن پورتر، جایزه ی بهترنی داستان کوتاه امریکا، جایزه ی ادبیات داستانی انجمن کتاب خانه های جنوب غرب امریکا و کتاب سال 2004 بوک سنس را دریافت کرده و نامزد دریافت جایزه ی بسیار معتبر انگلیسی اورنج نیز شده است



من شخصا نمی توانم فضای رمان های جنوب – منظورم ایالات های جنوبی ایالات متحده در نیوانگلند است – را درک کنم. هیچ وقت نتوانستم برباد رفته را تا آخر بخوانم، اسکارلت را هم متن انگلیسی ش را دارم و به یک سوم هم نرسید گذاشتم کنار، کلبه ی عمو تم را هم به زور کتک تمام کردم – هر چند این یکی را یک سالی است انگلیسی اش را گرفته ام ان شاء الله در صد سال آینده بخوانم، مزرعه های بزرگ، هوای فوق العاده گرم، اهمیت فراوان دادن به مسئله غذا، مذهب کور کننده و . . . ویژگی های رمان های جنوب را دوست ندارم. عاشق رمان های شمال امریکا هستم و تا اندازه ای شرق. خوب بچه ی شهری سه میلیونی بهتر از این نمی شود، جنوب برایم کاملا غریبه است

زندگی پنهان زنبور ها یک رمان درباره ی جنوب است، در اوج زمان جنبش آزادی سیاهان، زمان مالکوم ایکس و مارتین لوتر کینگ جونیر و . . . داستان ترکیب یک داستان جنایی، متافیزیک، مذهبی، فمینست، نوجوانان، طرفدار صلح و جنبش های آزادی بخش سیاهان، زنبور داری و خیلی چیز های دیگر بود. نه آن قدر فوق العاده که روحم را بلرزاند، نه آنقدر بد که بخواهم کنار بگذارم ش. خواندم ش و ولع داشتم در خواندن ش، ولی چیزی بیشتر از یک رمان برایم نشد

البته یک کم هم بر می گردد به بی سوادی من نسبت به سبک کتاب های قرن بیست و یک، مخصوصا کتاب های بازار پسند، یک کم همان داستان های انجمنی که هیچ کسی نمی خرد ولی تویش هزار تا چیز جذاب است را بیشتر دوست دارم، یک کم ذائقه ام برای کتاب های همه پسند ضعیف است

خوب، اگر دوست دارید به اندازه ی خواندن یک کتاب تقریبا چهارصد صفحه ای وقتی آرام و دلپذیر بگذرانید، کتاب در بازار موجود است و می تواند سرگرم کننده برای تان باشد

. . .

Soodaroo
2006-05-10

لیزی از تهران برگشته و یکی از کتاب هایی که گرفته زندگی پنهان زنبور ها ست، امروز که با هم صحبت می کردیم به یک نتیجه ی خوب رسیدم، هدف این کتاب تاثیر گذاری بر زن ها ست نه بر مرد ها، خوب واضح است که من چندان از آن لذت نبردم

دوم اینکه بلاگر مرده شور برده امروز نیم ساعت من رو معطل کرد ولی باز نشد، الان سعی می کنم باز شود تا بتوانم این متن را پابلیش کنم، خدا به این اینترنت یک سر و سامانی بدهد ان شاء الله

May 10, 2006

به دست هایم نگاه می کنم
دو دوست
ده انگشت
که فقط
فقط با دو دست پر خواهند شد
فقط دو دست

نگاهم خشک شده است، نشسته ام و در میان یک آهنگ غریبه، یک آهنگ آشنا، به سکوت فکر می کنم، به دوری، به اندیشه های عجیب غریب احمقانه، به صبح، به ابر ها، به آسمان، به صدای جیک جیک گنجشک ها که نگذاشت صبح دوباره بخوابم، به
.
.
.

صبح است

دیشب وقتی بقیه ی روی خط قدم بر دار – زندگی جانی کَش را نگاه می کردم این فکر توی ذهنم ول می زد که چقدر می تواند در دو شب دیدگاه آدم فرق کند، پریشب وقتی دی وی دی را گذاشتم – اشتباهی برایم رایت زده بود، قرار بود یک چیز دیگر باشد – و فیلم را دیدم، این احساس درونم بود که ملالت بار است فیلم – کلا اسکار های امسال تا جایی که دیده ام چیزی مثل شهر کور ها است که آدم نیم بینایی به اسم تصادف، کِرَش، تویش خدایی می کند – کسل کننده است، منتظر بودم چیزی توی فیلم اتفاق بیافتد که شایسته ی نام یک فیلم سینمایی باشد، چیزی بیشتر از یکی از این فیلم های تلویزیونی ملالت بار نبود، دیروز ظهر نشستیم توی دانشگاه و چند تا کلیپ را برای درس رمان نگاه کردیم، یکی هم از جانی کَش بود
Hurt
وقتی آهنگ را نگاه می کردم، ظاهرا آخرین کار کَش قبل از مرگ – در سال دو هزار و سه – وقتی تصویر یک دفعه جون را نشان داد توی دلم گفتم آی، تصویر پیر شده ی این زن، با نگاه آرام و دوست داشتنی خیره به جانی کش وقتی داشت جام شراب را روی میز اشراف گونه اش می ریخت و می گفت
And you could have it all
My empire of dirt
I will let you down
I will make you hurt
چیزی درونم فرو ریخت. دیشب یک ساعت باقیمانه ی فیلم را نگاه می کردم و چیزی تازه درونم بود. وقتی فیلم تمام شد دوست داشتم فقط توی تاریکی آهنگ گوش کنم

* * * *

مدیسِن. همان خواننده که توی فیلم بولینگ برای کلمباین باهاش مصاحبه می کند مایکل مور و مورد اتهام است که خشونت های پیش آمده یکی از دلایلش موسیقی اوست. سه تا از کلیپ هایش روی هارد است. تا الان . . . خوب فقط توانسته ام یکی از نگاه کنم، روزی شونصد بار، دیوانه ام می کند، روان پریش می شوم و خل و همین جور نگاه می کنم و هر بار چیز تازه ای است
. . .
فقط
Numb
مال لینکین پارک تا این اندازه توانسته بود جذبم کند

می دانی
این روز ها همه اش دارم فکر می کنم که چقدر توی موسیقی بیسوادم

* * * *

I hurt myself today
To see if I still feel
I focus on the pain
The only thing that’s real
The needle tears a hold
The old familiar sting
Try to kill it all away
But I remember everything

. . .

Johnny Cash

.
.
.

Try to kill
. . .

سودارو
2006-05-10
شش و پنجاه و پنج دقیقه ی صبح

May 09, 2006

ارشمیدس همین جوری از حمام دوید بیرون و من سرم را برگداندم داشت می دوید و داد می زدم: یافتم، یافتم، با خودم گفتم امان از دست این فیلسوف ها. قرار شد از این به بعد روی سر در تمام خیابان ها بنویسند ورود فیلسوف ها، شاعران و نویسندگان ممنوع. قرار شد همه چیز به نظم عمومی و مناسب برای یک جامعه متمدن در بیاید

بیست و پنج قرن گذشت

این وسط من مانده بودم و دسته های کاغذی که توی دست هایم مانده بود، با خودم گفتم: یافتم، ولی نه توی حمام بودم و نه دویدم وسط خیابان آن هم با آبروریزی، از خواب بیدار شده بودم و روی مبل نشسته و فکر هایم مغشوش بود، نمی دانم از خوابی بود که دیده بودم یا . . . هر چه بود، مشکل را جوابی یافته بودم و این خوشحال کننده است، کلی گشتم تا کاغذ را روی میزم پیدا کردم و یک کاغذ دیگر برداشتم و باز هم ساختار را بهم زدم، یک فایل جدید باز کردم، چند صفحه ی اول را کپی پیست کردم از روی فایل قبلی و روی صفحه ی اول نوشته شده: سکوت های موازی، می خواهم دوباره، یعنی سه باره همه چیز را از اول بنویسم، تازه و فرمی نو و همه چیز خوب و خوشگل، مشکلی که سامره و هم نام می گفتند حل شده است، حالا فقط باید آرامش پیدا کنم و یا شده از ترس کبود شدن بازو هایم – ترس؟ از خدامه دیوونه – بنویسم
. . .

* * * *

چند روز پیش بود، توی کافی نت دانشگاه، وسط کلاس دویدیم بیرون تا چیزی به پسر سیاه پوش توضیح بدهم، راهی ش کرده بودم و آقای گیتاریست تازه رفته بود به کلاسش برسد – فقط آمد دی وی دی ها را از من بگیرد و برود – تنها بودم و نشستم به چک کردن وبلاگ قبل از برگشتن به سر کلاس و چرت زدن، یک روز پنجشنبه بود، دیدم کامنت جدید دارم، باز کردم و
.
.
.
تصویر ها میان تصویر ها در نقش روز های گذشته دوید، دوباره کوچک شدم و همه چیز زنده
. . .
گیتی، دخترک پر حرف ِ عینکی لاغر، دوست خواهرم، خواهرم که . . . چند سال بعد مرد؟
همه چیز درونم یخ می بندد، کامنت را می خوانم و وبلاگش را باز می کنم
که یاد خواهرم افتاده و نام ش را در گوگل زده به من رسیده
که حالا چه جوری باور کند من همان مصطفی خنگول لجباز چهار، پنج ساله ام؟

هنوز آن نقاشی هایم را داری؟ مهری هنوز دارد، یک بار نشانم داد
. . .

ممنون از لینکت گیتی جان، هر چند نام وبلاگم را اشتباه تایپ کرده ای، سودارو یک او ی دیگر هم دارد عزیز

http://gitan.blogspot.com/

. . .
سودارو
2006-05-09
نه و چهل و نه دقیقه ی شب

May 08, 2006

مکان: فلسطین 1. شماره 71. نگارخانه ی سروش
زمان: تا بیست اردیبهشت
موضوع: عکس هایی از خلیج فارس
زمان: ده تا دوازده صبح. شش تا هشت شب
عکاسان: نوشین وفادار و مسعود توجهی

خنگول و آشفته با یک کوله پشتی پر از کتاب و سی دی و دی وی دی که پشتم را آزار می داد از بس سنگین شده بود، با یک نگاه به ساعت که دیرم شده بود، وارد شدم و چرخ زدم و روی اولین عکس مکث کردم. عکس های ساده ی آرام، چند تایی واقعا خوب، بقیه خوب من خیلی دوست نداشتم، مخصوصا آن عکس هایی که خود عکاس ها توی شان بودند، تقابل طبیعت – سنت، مدرنیته را خوب نشان نمی داد، نمی دانم، شاید عادت به عکس های کلاسیک کادر بندی شده دارم، نمی دانم، شاید هم خسته بودم، شاید اصل مطلب این بود که نگارخانه ی سروش کوچک بود و عکس ها کمتر از آن بودند که به دل بنشینند

چرخی زدم و آمدم بیرون و جلوی در باران از کنارم دوید، لبخند زدم و نگاهم به پویا افتاد، نمی دانم نقشه چه چیزی را می کشید که تمام وجودش بر آشفته شده بود، من را نمی شناختند، ساکت رد شدم و خنده ام گرفت، همین امروز صبح به تو گفته بود چه آهنگ های زاغارتی گوش می کنی
. . .

* * * *

Sharon and my Mother-in-law

شارون و مادرشوهرم
خاطرات رام الله

سُعاد امیری
Suad Amiry

برگردان گیتا گرکانی

چاپ اول: 1385 – انتشارات کاروان – تیراژ دو هزار نسخه – 224 صفحه – دو هزار و دویست تومان

فکر نکنم هنوز کتاب پخش شده باشد، یعنی توی مشهد هنوز ندیده ام، کتاب را گیتا گرکانی هدیه برایم فرستاده است ، با رمان زندگی پنهان زنبور ها، وقتی بهی گفت شب بیدار مانده کتاب را تمام کند – و ته بادام خاکی ها را هم بالا آورده، گفتم پس باید روی کتاب وقت بگذارم، شروع کردم به چند صفحه ای خواندن، دیروز عصر بود، شب کتاب را بستم و کتاب تمام شده بود

پشت جلد کتاب نوشته است


شارون و مادرشوهرم به شیوه ای سرگرم کننده وقایع زندگی خانم سُعاد امیری را از زندگی در کرانه ی باختری از اوایل دهه ی هشتاد میلادی تا به حال بازگو می کند

امیری در حکومتی اختناقی داستان عاشق شدنش را تعریف می کند و از تلخی سر و کار داشتن با مجوز و برگه ی عبور و ایست بازرسی اسرائیلی ها و از این که به سگش گذرنامه ی اسرائیلی دادند، اما نه به هزاران فلسطینی دیگر که گذرنامه می خواستند، از این که " دیوار حائل " چه بر سر اسرائیلی ها و فلسطینی ها می آورد، از این که داشتن زندگی عادی در جامعه ای جنون زنده چقدر دشوار است

سُعاد امیری گوشی عجیب تیز برای شنیدن و چشمی جزیی نگر برای ثبت رفتار انسان ها دارد و کتابی شگفت انگیز درباره ی پوچی و رنج زندگی در اراضی اشغالی نوشته است


می دانید، ما ها که عادت داریم به وبلاگ خوانی این کتاب را خیلی راحت تر از دیگران درک می کنیم، نوشته ها با فاصله ی زمانی، کوتاه، جذاب، با زبانی شیرین و طنز قوی، مخصوصا اگر کنجکاو باشید که بدانید، که واقعیت ها را بشنوید . . . خوبی کتاب راوی داستان است، یک زن، دکتر معمار از دانشگاه ادینبورگ – اسکاتلند – چپ گرا، طرفدار جنبش فتح، که به هیچ عنوان بحث سیاسی، عقیدتی، مذهبی راه نمی اندازد، فقط دارد به ساده ترین شکل ممکن زندگی ش را بازگو می کند

کتاب از اوایل دهه ی هشتاد میلادی شروع به روایت می شود و تا سال دو هزار و چهار که کتاب پایان می یابد. در کل با زبان طنز گونه اش از شارون، نخست وزیر همچنان در حال مرگ اسرائیل، و مادر شوهر نود و یک ساله اش، که زندگی ش را زهر کرده اند حرف می زند و از زندگی روزمره در فلسطین اشغالی – الان دولت فلسطین
. . .

نمی دانم چرا کاروان روی جلد کتاب هایش اینقدر بد کار می کند؟ من اگر به خودم بود کتاب را دست هم نمی زدم، آخر این پشت جلد کلیشه ای چه ربطی دارد به محتوای کتاب؟ دو بچه در حال بازی با خاک و سیم خاردار روی تصویر آن ها و بالای سرشان رویایی از درخت های نخل – زندگی آزاد، به خدا اوج کلیشه ی ملالت بار است، بر عکس کتاب که زیبایی را در غم آمیخته به وجودت وارد می کند، می لرزی و می خواهی بیشتر بدانی، کتاب را زمین نمی گذاری تا تمام شود
. . .

* * * *

بلاگ رولینگ ظاهرا مشکل پایان ناپذیری دارد، امیدوارم درست شود تا بتوانی بفهمی کدام وبلاگ آپ شده است، هر چند که تازگی تعداد وبلاگ هایی که هی فیلتر می شود رو به افزایش است
. . .

سودارو
2006-05-08
ده و هفت دقیقه ی شب

May 07, 2006

توت ها برایم بی مزه است. ظرف توت های شسته را می گذارم روی مبل و دوباره کتاب را باز می کنم، به دنیای سوفی و گفتگو در کاتدرال گفته ام منتظر باشند تا من رمان ِ شارون و مادر شوهرم را بخوانم، بهی گفته بود کتاب را دستش گرفته نتوانسته زمین بگذارد، راست می گفت، از سری کتاب های چاپ جدید کاروان است، فکر می کنم تازه الان توی نمایشگاه عرضه شده باشد، هدیه است از طرف خود مترجم، داستان یک زن که بریده بریده با زبانی ساده زندگی ش را در فلسطین بازگو می کند، زیبایی کتاب . . . خوب، تمام که شد مفصل در موردش می نویسم

رویای آریزونا، یک فیلم پست مدرن ِ خنگولانه مال امیر کاستاریکا – اسم ش یک چیز دیگه بود، نه؟ من اسم ها یادم نمی ماند – که همین جوری خودم را هی می جوم و تماشای ش می کنم و هی می گویم چرا این فیلم قشنگ است، چرا این فیلم اینقدر مزخرف است – مزخرف به معنای مثبت منظورم است، می دانید که – می گویم و فیلم را قطره قطره تماشا می کنم، جانی دپ، جری لوییز و دیگران
.
.
.

لیزی الان توی مسیر تهران است. رونالد پس فردا می رود، دیگران هم سه شنبه، دیگرانی هم . . . هر کس از من می پرسد می گویم هفته ی اول خرداد می روم، می گویند آن موقع که نمایشگاه نیست، لبخند های مرموز می زنم و می گویم کار دارم، خوب کار دارم، از تهران اگر مشکلی پیش نیاید می لاگم و می گویم چه شده است من تمام برنامه هایم را عوض کرده ام آن موقع تهران باشم
.
.
.

خانوم نویسنده بعد از این دست هایش را می اندازد پشت گردن ش و می گوید حالا برو دیگه، من بر می گردم و دور و برم را نگاه می کنم و هیچ بهانه ای ندارم، باید بروم سر کلاس، می روم، نشستن سر کلاس عذاب است، حوصله ندارم، انرژی ش را ندارم، فکر می کنم دلم می خواهد توی خانه بشینم و توی زندگی خودم باشم، یک کم احتیاج است دور باشم، یک کم . . . خانوم نویسنده بعد از این تهدید کرده دست هایم را کبود می کند اگر آن رمان را دوباره دست نگیرم و ننویسم، من غر غر می کنم یک کم، ولی . . . خوب، هنوز که دستم نگرفته ام، خانوم نویسنده بعد از این می خواهد خط کش دست ش بگیرد خوش خط بودن نوشته ها را چک کند، ببیند بوی های خوش بدهند و ناخن هایشان کوتاه باشند، من باید حوصله پیدا کنم کلمه ها را مانیکور کنم، فکر کن آخر عمری به چه کار هایی افتاده ام، حالا بخند، به موقع ش . . . بر می گردم و می گویم
Do not forgot the brutality
می گویی ها، نمی دانم اصلا فهمیده ای که کلمه را از رویا بین ها گرفته ام، آن جا که لب های متیو را توصیف می کند، یادت هست؟

من یادم هست
توت ها را می شورم و وقتی اولین را بر می دارم فکر می کنم چقدر بی مزه است، سال ها، سال ها پیش، همین موقع ها می رفتیم خانه ی عزیز و توت های درشت شیرین ِ خوشمزه ی ناز می خوردیم، سال ها و سال ها پیش می رفتیم خانه ی خانوم بزرگ و توت های شیرین ِ خوشگل توپ می خوردیم، سال ها
. . .
خانه ی عزیز را خراب کرده اند، یک ساختمان زشت چهار طبقه ی بیخود ِ خنگ ِ عوضی ِ روان پریش جای درخت های توت و درخت های کاج و بوته ی یاس های زرد کاشته اند، خانه ی خانوم بزرگ متروک است، کسی نیست، چند تا مستاجر هستند، توت بین چند تا ساختمان بلند گیر کرده، یک هتل یازده طبقه و یک هتل هفت طبقه و یک هتل پنج طبقه، زشت شده است دور و برش، همه اش هول آفتاب بر می دارد هی بالاتر می رود، یک سالی است که ندیده ام ش
. . .
توت خانه ی عزیز را پدربزرگ مادری کاشته بود. توت خانه ی خانوم بزرگ را پدربزرگ پدری
. . .

صبح بشود شاید بروم باز هم به لاکی برگ انگور بدهم که چقدر دوست دارد، شاید بروم سراغ گله ماهی های توی حوض، شاید بروم توی حیاط گوجه سبز های ترش بخورم، شاید
.
.
.

شب شده است
می دانی که
. . .

هشت و چهل و هفت دقیقه ی شب
2006-05-06
سودارو

May 06, 2006

درونم پر از یک اندوه خاص می شود وقتی خبر های نمایشگاه کتاب تهران را می خوانم، یک جور نوستالژی برای بودن در فضایی که نقطه نقطه اش دیوانه ام می کند، بین کتاب ها گشتن، خرید کردن، راه رفتن، گیج خوردن بین آدم ها، شاید خوب شد نیستم غم چهره ی ناشرانی را ببینم که ماه ها ست نمی توانند به لطف دولت جدید برای کتاب های شان جواز نشر بگیرند، نمی دانم، در مشهد هستم، توی خانه ای که محبوس شده است که خانه ی همسایه را خراب کرده اند و صبح زلزله بود تمام مدت، صبح گرم بود و نمی شد پنجره را باز کنی، خواهرم از پنجره ی خانه شان خانه ی ما را زیر نظر دارد، می گوید خانه مان تمام روز در قارچی از گرد و خاک مدفون بود

درون قارچ نشسته ام هر روز یک دانه فیلم نگاه می کنم. درون قارچ خاکستری یک کتاب زرد کمرنگ را دست گرفته ام و خطوط . . . بهی می خندد و کتاب ها را به من ِ گیج می دهد، کتاب ها را باز می کنم و دیگر نمی شنوم، فقط دست خط را می خوانم، گیتا برایم دو تا از کتاب هایش را فرستاده، چشم هایم می سوخت مگر نه می نشستم می خواندم، امروز دست به دست می شدم بین دنیای سوفی و گفتگو در کاتدرال، امروز مثل یک هرزه بین فیلم ها قدم می زدم و چشم هایم می سوخت، تایپ می کنم، یک صفحه هم کامل نمی شود، زود خسته می شوم، خیلی زود خسته می شوم، شاید زیادی وسواس دارم، شاید فکر می کنم نباید توی کار اول خودم را مسخره نشان بدهم، شاید
.
.
.

چرا نمی توانم تحقیق ها را کامل کنم؟ فایل همین جور مانده، شصت صفحه ای نوشته ام و چهار صفحه دیگر بنویسم تمام است، نمی توانم، قرار بود دو هفته پیش خلاصه ی کنفرانس را تحویل کلاس بدهم، هنوز
.
.
.

کابوس می بینم. توی کابوسم ایستاده ای و انگاری بغضی توی گلویت مانده باشد، یا یک فریاد که رها نمی شود، داری انگاری می افتی، من اصلا نمی توانم فکر کنم که توی راهرو کیست و که نگاه می کند، دست دراز می کنم و بغلت می کنم، از خواب می پرم و آشفته، بهم ریخته، ساعت ها طول می کشد تا آرام شوم، توی دیوانه هم به جای از نگرانی در آوردن من همه اش از آن رمان مسخره می گویی، انگار من غریبه شده باشم، انگار دور شده باشم، آخرین بار که دیدمت حتا نمی خواستی به چشم هایم نگاه کنی، هی صورتت را بر می گرداندی و من هرزه شوخی می کردم و
.
.
.

آدم باید خیلی داغان باشه که سه گانه ی کیشولوفسکی روی میزش باشه، آن هم دی وی دی، و حتا باز شان هم نکنه، که . . . چند هفته آرزوی شان را داشتی؟ چند هفته؟

آبی
قرمز
سفید

.
.
.

سودارو
2006-05-05
نه و بیست و هشت دقیقه ی شب

May 05, 2006

http://ilovemyself.blogfa.com/post-25.aspx


اشیا، ابعاد، فضا . . . تصویر را به دست می آورم. چشم هایم را باز می کنم و همه چیز سنگین است، مثل دیشب، مثل تمام لحظه هایی که خواب آلو و منگ نشسته بودم و یک فیلم مسخره ی فرانسوی را از شبکه ی سه نگاه می کردم بعد از . . . چند وقت بود پای تلویزیون نشسته بودم؟

گیج می گویم امروز جمعه است؟ گیج بلند می شوم و فکر می کنم چقدر خوب است امروز نمی خواهد بروم بیرون. فکر می کنم که فقط تا فردا باید بروم دو تا کتاب امضا شده را بگیرم که برایم از تهران فرستاده اند، فکر می کنم
.
.
.

بلیط ها را گرفتم بالاخره. نمی دانم چند جا خبر گرفتم تا بلیط ها را گرفتم، اول تهران را منظم کردم، بعد دانشگاه، میان ترم ها، بعد منتظر یک میل، که پریشب رسید، که همه چیز خوب است و بلیط ها دستم است، به سرم زد بیشتر بمانم، شش روز می مانم، با یک روز کامل که توی قطار خواهم بود یک هفته دور بودن از همه چیز، یک هفته که نخواهد به هیچ چیزی فکر کنی، یک هفته که نمی دانم توی چند تا قرار ملاقات آدم های دوست داشتنی چسبناک را تماشا کنی، حرف بزنی و لبخند و توی دلت آرام باشد، فقط دو هفته ی دیگر، سی و یک اردیبهشت، میان ترم را می دهی و بر می گردی خانه آماده می شوی برای قطار نیم شب به مقصد تهران
. . .

اشیا، ابعاد، شکل . . . چشم هایم سنگین است، دور دست صدایی است که . . . کاست ش همین جا ها است، جرات ندارم به دنبالش بروم، چه فایده؟ دوست دارم دوباره عذاب چه را بکشم؟ تمام آن سال ها بس نبود؟

توی سرم آرام آرام زنده می شود
صدایی که آشنا ست

خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
. . .

به درخت نمی رسم. هیچ وقت نمی رسم. به هیچ جا نمی رسم. از همه جا گم می شوم. می گفتند بگذار عید بگذرد تازه می فهمی چه چیزی را داری از دست می دهی. دارم زمان را از دست می دهم. برای کلاس های تکراری ملالت بار، برای حرف های خسته، برای حضور های ناآرام، برای
. . .

دلم می خواست آنقدر آرامش داشته باشم که حداقل تا اول فصل یک را قبل از سفر آماده کرده باشم. نمی دانم، همه چیزی در هم
.
.
.

حتا آن دخترک جلف هم خوب نبود، خل می کند من احمق را، دیوانه حداقل حرف بزن، چیزی می شود؟ آن قدر عصبانی می شوم که تکه ای سنگینی از دهنم در می رود، لیزی منفجر شده بود از خنده، چسبیده بود به دیوار و با صدایی که می خواست بگوید تو رو به خدا بس کن
.
.
.

بس نمی کنم. مثل خل ها فیلم های آزار دهنده تماشا می کنم، زندگی زیباست مثل یک جنون تمام وجودم را پر می کند، شکلات روانم را بهم می ریزد، به آلاله می گم چقدر این فیلم خوب است برای ور زدن، یک فیلم که تقابل سنت و مدرنیته، یا همان مذهب و دنیای امروز را مثل مشت می کوبد توی صورتت، آدم نمی شوم، با چشم های گیج آشفته ی خسته ی ناآرام می نشینم به تماشای با او حرف بزن، فیلم اسپانیای احمقانه ی روانی خل، بیشعور فکر نمی کند آدم هایی که می خواهند فیلم را تماشا کنند شب قصد دارند خواب های آرام ببینند، فکر نمی کند خودت هزار تا مشکل داری، فکر
. . .

هنوز شونصد تا فیلم خوشگل دارم که ندیده ام. هنوز . . . هنوز قرار نگذاشته ام. پسرک دندان های ارتودنسی گفته بود چقدر فیلم های خوب دارد، فیلم های خوب برای یک مازوخیست برهنه ی عریان که من باشم
.
.
.

باشم. استاد می گوید حالت خوب است؟ می گوید چند تا غلط های ابلهانه ی املایی توی مقاله ام داشته ام. می گوید و من همین جوری خنده ام گرفته است، من
. . .

لیست کاغذ هایم می گوید چند تا کار مانده که انجام شود. ترجمه ی آقای صباغ را هم عوض می کنم، یک مقاله در مورد انجیل یهودا، همانی که تازگی کشف شده، حوصله ی مقاله ی قبلی را نداشتم، بیست و دو صفحه در مورد به کار بردن شالوده شکنی دریدا در کار قضاوت بحث می کرد، حوصله اش را نداشتم

.
.
.

سودارو
2006-05-05
چهار و سی و نه دقیقه ی صبح

May 03, 2006

احتمالا رابطه ی مستقیمی هست بین رها شدن ذهنم از کنکور و برگشتن توانایی نوشتن، امروز سر کلاس رمان برای یک لحظه احساس کردم که درونم انرژی نگاشتن جمع شده است مکث نکردم، هفته ها بود که سعی کردن برای چیزی خلق کردن بی فایده بود، شروع کردم به نوشتن، مکث کردم، همه چیزی که نوشته بودم خط زدم و دوباره نوشتن، چند مکث کوتاه و شعر تمام شده بود

امروز همه چیز را می گذارم کنار، هر چیزی که در ذهنم بود و شعر را می آورم

سودارو
2006-05-02
یازده و بیست و شش دقیقه ی شب

* * * *

در ساعت صفر حرکت از آن تو است



1

از خودت حرف زدن کار سختی است
در تصویر های در هم آمیخته ی گسسته
در نوازش انگشت هایی که هی
همه جا
. . . در جستجو
از خودت فریاد برآوردن در این خطوط
ساده ی ملموس
در روز آفتابی
ظهر یک بهار
در نقش ِ باشکوه خورشید
جایی که دوست قدم زده
باشد
قدم زده
باشد
و به سایه ات نگاه می کنی
. از خودت حرف زدن کار سختی است

سکون
فش فش یک شیر ِ آب
بال زدن ِ یک مگس
سکوت

بالا آوردن؟
بالا پایین پریدن؟
دراز کشیدن . . . ؟ خواب . . . ؟

حرکت از آن تو است
و
خیره در سایه ی متحرک میان قدم زدن های ِ پر هیاهوی
مورچه ها
روی ِ زمین
زیر لب هی زمزمه می شود نام ِ ساده ای
. . . که
. . . از خودت حرف زدن کار

*

به نام خویش بخوان
فریاد برآور
بگو . . . که به نام خویش
من، یک موجود ِ ساده با خواب های
سیاه – سفید و صد و هشتاد و یک سانتی متر قد
که دنیا را از میان ِ مو های دیگران تماشا می کنم
من، کابوس ِ شبانه ی یک انسان
لگد زنان از میان درد بیرون پریده
. . . من دوستت
من . . . من . . . من، خاموش
من مثل یک سنگ زیر این آفتاب
. . . حالا قدم هم که بزنی
. از خودت حرف زدن کار سختی است


2

لرد بایرن بود، یا یک دون ژوان
با موهای درهم ریخته ی مشکی
و چشمانی که نقش ِ یک احساس غریب ِ هم آغوشی
. . . را هر شب با خود به کابوس های
سیاه مثل یک انسان
در نقش ِ باشکوه خورشید
در ظهر یک بهار

فش فش یک شیر ِ آب
یک آدامس تف شده روی زمین
نقش گِل آلود یک رد پا
. . . امتداد تا جایی که

بودن، لرد بایرن یا یک کالریج
شاعر آشفتگی شبانه یا نقش سپیدی یک تن
که هنوز
. . . هنوز میان لبانت
بودن در آفتاب ِ یک روز در بهار
بودن و به سوال در آوردن
به پاسخ ها لبخند زدن

که هی بیا، برو، بساز
در حرکت ِ باشکوه زندگی
زندگی
قدم ها زیر سایه ات محو می شوند
و هی عرق بریز
. . . در این آفتاب

سایه ات زیر خودت زیر سایه ات خرد می شود
که همه چیز در هم آمیخته
از هم گسسته
. . . که هی همه چیز . . . همه جا . . . همه کس
لرد بایرن بودن، یا یک شکسپیر
یا هملت

آن چه باقی مانده نقش سکوتی است
که هنوز میان لبانت
. . . آن طعم

به رقص در بیایی در تمام جهان کسی نیست
و این سخت است
. لرد بایرن بودن سخت است

3

به من می خندید، وقتی که در برابرش
یعنی وقتی که خودت را کشته ای
می فهمی؟ وقتی که داری خودت را فدا
. . . که

به من می خندید

سکون سایه ها، سر خم
آفتاب که هی درونت غم می شود
در نفس نفس زدن هایی که . . . الان نفس
کشیدن مثل مرگ شده است
سرد در این هوای روان میان زمین
سبزی چمن ها
فش فش یک شیر آب
و نقش سایه ی یک
دو
انسان
گذران
گذران و حلقه ای که در میان
. یک انگشت معنای باشکوه ِ هیچ را می دهد

به من
.
.
.
می خندید؟

، سکون سایه ها
غم
سکوت
اشک
سکوت
و نفس
نفس
سکوت
که هی . . . به ساعتت
به کیف افتاده کنار دست
به یک قرار، به دو کار، به تمام ِ یک روز
. . . منگ که هی باید خودت را
، خودت را نشان نده
، نه، چیزی را نشان نده
. سر خم کن که وقت رفتن است

سودارو
اول می دو هزار و شش
حدود ده تا یازده صبح
سر کلاس رمان دو

توضیح در مورد بخش دوم

لرد بایرن: از مهم ترین شاعران نسل دوم رمانتیک قرن هجدهم در انگلستان. به خاطر روابط آزاد جنسی اش شهر بود، به همین دلیل از انگلستان اخراج شد. در نقش یک قهرمان ملی در جنگ های آزادی یونان کشته شد، فکر می کنم در سی و شش سالگی. مشهور ترین اثرش که شهرت جهانی دارد، دون ژوان، یکی از بلند ترین شعر های جهان نیز به شمار می رود، هر چند که با مرگ شاعر ناتمام ماند

دون ژوان: یک شخصیت ادبیات فولکلوریک اسپانیا، قهرمان اثر اصلی لرد بایرن. به زیبایی مشهور بود و داستان زندگی اش حول روابط جنسی اش با زنان مختلف شکل می گیرد

ساموئل تیلر کالریج: همراه ویلیام وردزورث جنبش رمانتیک ها را در انگلستان – و جهان - شروع کرد. حدود سن بیست تا سی سالگی اوج قدرت شعری اش بود. هر چند بسیاری از شعر هایش ناتمام است. به دلیل بیماری های جسمی و درد های فراوان ناشی از آن، برای تسکین مشروب را با تریاک مخلوط می کرد و می خورد. تقریبا تمام شعر هایش را در حالت غیر طبیعی سرود. اواخر عمر همیشه حسرت دوران گذشته را داشت که می توانست بیافریند

ویلیام شکسپیر: تقریبا چهار صد و ده سال پیش مرد. مهم ترین مجموعه نمایش های تاریخ جهان – البته در کنار سافوکلیس، مهم ترین نمایشنامه نویس یونان باستان – از او به جای مانده است. آثارش به کمال معروف اند. در اینجا بیشتر به یک مسئله ی شخصی از شکسپیر توجه داشته ام، وقتی ازدواج کرد که همسرش از او حامله بود

هملت: قهرمان نمایشنامه ی هملت، اثر شکسپیر، به مردد بودن در عمل معروف است. شخصیتی همیشه در تردید



در توضیح نام شعر: محمد رضا قاسمی نمایشنامه ای دارد – اگر اشتباه نکرده باشم – به نام: حرکت از آن شما است مرکوشیو. در عنوان این شعر عبارت حرکت از آن تو است را از نام این نمایشنامه به عاریت گرفته ام

May 02, 2006

http://www.virginsmoker.blogfa.com/post-16.aspx

تنها صدا . . . چرخ می خورم و تصویر، صدا، حرکت از آن تو است . . . بر می گردی و می گویی این صندلی را یادت هست؟ یادم هست، شروع می کنم به شمردن، روی این صندلی با تو، با افسانه، با امیر، با سامره، با الهام، با مهدی نشسته ام و . . . جای دنجی است، اگر کسی نزدیک ت شود می توانی زود ساکت شوی تا برود و بعد حرفت را ادامه بدهی و . . . می گویی نه، می گویی آن خاطره یادت هست؟ یادم نیست، هزار چیز در هم چرخ می خورد و . . . نه، می گویم این نیمکت نبود، آن یکی بود، به نتیجه نمی رسیم، یکی شان بود بالاخره
.
.
.

می خندم و یاد امیر افتاده ام، یاد شیرین و امیر که هی سوار تاکسی می شدند و هی پیاده می شدند و تاکسی تنها جای امن دنیا بود و . . . می شمرم، چهار، نه، پنج، نه، شش سال . . . شش سال گذشته است، لبخند می زنی، من می ایستم، نگاهم خیره به جایی که وجود ندارد، نگاه تو خیره در سکوتی که زیر پایت . . . سرم را بلند می کنم و می گویم خداحافظ، می گویی
.
.
.

می ایستم، تنها می ایستم و می شمرم، یک صد و نود و نه، یک صد و نود و نهمین نفر، رتبه ی یک صد و نود و نه، به خودم می گویم به درد عمه ات هم نمی خورد وقتی آخرین مجازی رتبه ی شصت و هفت است، صبح یک ساعت و بیست و سه دقیقه ته دلم ناراحت هستم، می خوابم، بیدار می شوم و هوووووووورا، دی وی دی رایتر دارم بالاخره، مثل ندید بدید ها اول هری پاتر چهار را می گذارم، بعد کوهستان بروکبک را، بعد دوباره هری پاتر، بعد دوباره کوهستان، تا عصر دو تای شان را دیده ام، خیلی تناسب داشتند این دو تا، مگه نه؟
.
.
.

می خندی و صدایت زیباست، تنها صدا است که . . . چند بار زنگ زدم این روز ها؟ شاید هر بار که تنها شده بودم و تو . . . همیشه حواست نبود و یا خودت یا . . . این بار بودی، صدایت، صدایت می درخشید، می گفتی هنوز بچه جغله باقی مانده ام حالا که کنکور قبول نشده ام، می خندم، از ته دل می خندم، لوس می کنم خودم را، همیشه خودم را برایت لوس می کنم، می گویم وقتی کتابم چاپ شود دیگر شروع کرده ام به بزرگ شدن، می گی ها، ها، راست می گی، کم کم بزرگ می شی . . . و ماه ها، ماه ها را باید شمرد تا
.
.
.

روز می گذرد، چت، فیلم، خواب، بیدار، موسیقی، ترافیک، فیلم، فیلم، دی وی دی
.
.
.

هیچی درس نمی خوانم، هیچی کار نمی کنم، کنفرانس دارم فردا خیر سرم، در مورد رئالیسم در عصر پست مدرنیسم می خواهم بیست و پنج دقیقه حرف بزنم و به قول یک دوست خیلی قدیمی، خدا همیشه بزرگ است
. . .

* * * *

http://aaber.piadero.com/

من فکر می کردم این وبلاگ تعطیل شده، ولی هنوز زنده است، چقدر خوب

http://aminam.blogfa.com/

.
.
.

چشم هایم واقعا نمی بیند، توی توهم دارم می نویسم

سودی گیج منگول ِ آشفته
2006-05-01
یازده و چهل و هفت دقیقه ی شب

May 01, 2006

خوب . . . مجاز نشدم
همین
احساس؟ اولش یک کم غمگین، الان تو این فکر که برنامه های بعد از مهر ماهم رو بریزم
تا مهر ماه تکلیف م مشخصه
بعدش
.
.
.
کسی در مورد دانشگاه های هند و مالزی می تواند به من اطلاعاتی بدهد؟
ممنون می شوم
سودارو