December 03, 2005

بارون می آد شر شر، پشت خونه ی هاجر، هاجر عروسی . . . بارون می آد، صدای غم زده ی تمام خیابان هایی که خیس شده اند و من تا وقتی که راه می افتیم نمی دانستم کی، کجا . . . همه جا خیس بود ولی، من . . . می پرسد خواب که نبودی؟ می گویم نه، می گوید خوب شد، فکر می کنم مگر نه اینکه انگار همیشه در خواب . . . و تو، تو تمام صبح داشتی به آن پسر با ریش خرمایی فکر می کردی و من پرسه می زدم جایی بین قرن هفدهم، جایی بین امپرسیونیست ها – دور باطل، دور باطل دوباره به خودش رسید، دوباره رسیدم به امپرسیونیست ها، دوباره – و امیر حسین چقدر خوشحال است که می تواند راه برود، چقدر خوشحال ست که برگشته به خانه، خوابیده بود و مو هایش بهم ریخته و چهل و هشت ساعت بیمارستان چقدر لاغر ش کرده، می خندد و دست ش هنوز نقش سرم را دارد، جرات ندارم نگاهش کنم، چقدر خوب ست که بچه ها زود فراموش می کنند، تصور بچه ی یک ساله توی اتاق عمل . . . جرات ندارم فکر کنم، امیر حسین می خندد، من
. . .

من جز صدای سهمگین فاجعه هایی که یکی بعد از دیگری در خاک زندگی م همه چیز را در هم می کوبند، صدای دیگری نمی شنوم. جز خستگی های ممتد، جز همه چیزی که آلوده شده در دروغ های بی پایانی که دارند دیوانه ام می کنند، در نگاه هایی که شرم را فراموش کرده اند، که . . . من خسته بودم. من واقعا خسته بودم. وقتی آمدم خانه گیج می خوردم. من . . . من این سه خط را نوشته بودم و چند خط دیگر را که وبلاگ را ببندم که . . . دیده اید ماتریکس را، فیلم اول را، جایی که دست ش را دراز می کند، گلوله ها میان هوا می ایستند، یک گلوله را میان هوا بر می دارد، نگاه می کند، گیج انگار، و گلوله را می اندازد روی زمین، می ایستد و مبارزه می کند
. . .
همه چیز بهم ریخته بود، همه چیز، از سه شنبه شب ِ گیج بعد از چهار کلاس که مهر ورزی رئیس جمهور دامن گیر مان شد و توی خیابان جلوی مان را گرفتند که چه نسبتی دارید با هم، تا . . . تمام شب کابوس دیدی، من تمام شب گریه می کردم، تمام شب گیج، تمام . . . سرم درد می کرد، خوابیدم، سرم درد نمی کرد بیدار شدم، ولی هیچ چیز نبود، هیچ . . . تبریک، گیج که برای چی؟ می گوید برای ترجمه، همه تبریک می گویند و وقتی می پرسم هنوز کسی ترجمه را نخوانده، لابد خوانده اند تا الان
. . .

می خواستم وبلاگ را ببندم، فکر می کردم حالا، تو این . . . و به تمام میل هایم عباس معروفی پاسخ می دهد و داد که یعنی چه و تو که بر می گردی سمتم و من لبخند می زنم که دارم سیب گاز می زنم، سیب های سرخ، نمی بینی؟ و لبخند م چقدر تلخ است، چقدر . . . برای اولین بار بر می گردم و دور شدن ت را نگاه می کنم، فکر، فکر ها . . . تو دور می شوی، گیج، کوله ت روی شانه ت بالا پایین می افتد، نگاه ت روی زمین است . . . تلفن را قطع می کنم و صبح پنجشنبه ست و مو هایم هنوز مرطوب و صدای تو آشفته، آشفته . . . من خواب دیده بودم، من سال ها قبل خواب دیده بودم

می پرسی مطمئنی؟ می گویم آره، می گویم من از وقتی که صبح تلفن را قطع کردم دارم تو تمام وجودم می لرزم که می دونی این چه مسئولیتی رو برات می آره؟ و بعد دیگر وجودم می گوید خوب، بالاخره که چی؟ باید یک روز . . . فکر می کنم تمام روز هایی که کمک کردی قدم قدم درک کنم این جا مشهد است و امروز یازدهم آذر است و جمعه است و . . . آن هم برای من، من که فرق پاییز را با بیست فرودین نمی دانستم، من که
. . .
فکر می کنم وقتی ابعاد رویا هایت را باز کرده ای به سمت من، فکر می کنم . . . مادرت می پرسد، خوب تو چه نظری داری؟ و تو هنوز داری فکر . . . می گویم خوب فکر کن، خوب فکر کن


این شعر را با صدای بلند نخوانید نمی توانید بفهمید چه گفته ام، اسم ندارد، این شعر بدبخت تر از آن ست که اسم داشته باشد


هزار و سیصد و . . . شنبه روز خوبی ست
کسل تمام روز های رفته، شنبه شروع خوبی ست
که باز هم برو
نفس بکش
که بخند
که سلام و
و باز
ساکن تمام شهر
سایه های سرد بی کران
جاده های تا دور دست
. . .دود و شلوغی و ازدحام

زمانه ی گرم آغوش ها گذشت
نیمکت سبز برای تو و درخت های رنگ رنگ
با برگ های آویزان
پاییز
بهار
تابستان
پاییز
.
.
.
آن وقت ها که حضور داشتن ش گرم ت می کرد
. گذشت

صبر کن
شب بشود
ساعت بخواند
که وقت ِ خواب
ابر های متراکم سفید
که یعنی برف
صبر کن
که خیابان برای شنیدن قدم هایت
بعد از تمام این ایستادن ها
و فکر کردن ها
و سرگشتگی ِ چشم هایی که
تمام روز می سوختند
گوش شنوایی باشد

هزار و سیصد و . . . خیابان، شماره ی جدید
شهر
جدید
کار
جدید
و باز هم توان رد کردن ساعتی بعد از دیگر
ساعت یعنی همان جنون ِ در رگ هایت
. . . که کاش

هزار و سیصد و . . . نفس
نفس
نفس
لبخند تازه ی لب های گرم
می گویند دوس
تت
دارم
صدای خفه ی خنده در . . . سیصد و چندمین بستر
که گرم ت نمی کنند؟

فنجان های تلخ قهوه
که فال عشق نمی شوند که دیگر
بیست و سه کافی شب خسته، سر گشته
. بیست و . . . لب ها همیشه طعم نوچ رژ لب های بنفش شان را می دهند

و باز وقت غروب که تنها باید رفت
. . . پک
و شهر تاریک و نفس بکش لعنتی عمیق میان حلقه ی سیگار
و دود که تار می کند نگاه را میان چشم
. . . و باز وقت غروب

نفس بکش لعنتی، عمیق تر
گفتم که معجزه نیستم، آدمم
گفتم که صبر کن
گفتم که . . . و باز تو همان کابوس تکراری
هر شب میان خواب در لبخند
در افسوس
که آخر میان آسمان مان، مرگ نقطه ی پایان شد
. . . که تو

هزار و سیصد و . . . دانه
دانه
دانه
قرص های سفید
ردیف که باز شود در
که یعنی باز شود راه
که از امتداد مسیر های هر روزه گم شوی
. . . که بمیری، که

گفته بودی دوستت دارم
حالا نفس . . . که عمق فاجعه از مرگ و
. . . درد رد شده، که

گفته بودی بمیرم شاید حضور دوباره ش
. گرمت کند

مصطفی
امروز جمعه
2005-12-02
نه و هجده دقیقه ی شب