December 29, 2005

چه اهمیتی داره این موضوع که بقیه چه کار می کنند؟ که بایستی یه گوشه و حرف بزنی، حرف، فقط حرف، دلت می خواد حرف بزنی. حرف هایی که زنده ات کنن. خیره مانده ای و هوا سرد. شاید باران ببارد، آره، مهم است که آدم بتونه حرف بزنه، خودت هم می دانی، مهم است که درونت را آروم نگه داری، مثل یه ظرف که از بخار پر شده و باید خودش را از یک راهی خلاص کنه، یک مجرا. ( همین جوری دستت را توی هوا حرکت می دهی ، انگاری چیزی را از صورتت دور کنی) مجرایی کوچک هم کافی است. فقط حواس را از درون دور کنه و بتوانی نفسی تازه کنی. سردت می شود. شاید بشود جایی نشست و چند خط خواند، چشم ها . . . آره، خسته می شوند و نمی توانی پشت سر هم بخونی، چند خط می خونی و تمام وجودت نا آروم می شوه، وقتی آدم ها وجود ندارند، شاید بشه با یک کتاب و یک لیوان چایی خود را آروم کرد. بروی مغازه ی احمد آقا چایی بگیری؟ لبخند می زنی. هملت اشتباه می کرد که مسئله بودن یا نبودن است. مسئله اینه که الان بری کتاب سبز رنگ جیمز جویس را با یک لیوان چایی بخوانی یا بدون یک لیوان چایی. آدم ها فکر می کنند مسئله های بزرگ هم وجود دارند

* * * *

این چند خط بهم ریخته از چیزیه که دارم می نویسم و مثلا قراره یه رمان بشه، یعنی امروز خسته م، امروز کلی کار دارم، یه میان ترم که اصلا حوصله ش رو ندارم و . . . . برای اول ژانویه، حالا گیرم چند روز دیر تر یه هدیه ی کوچیک برای خوانندگان ِ این وبلاگ دارم، تا خدا چی بخواد

سودارو
2005-12-29
شش و سی و چهار دقیقه

راستی اسم رمان رو نگفتم: سکوت های موازی