December 27, 2005

خستگی داره از سر و روم بالا می ره، تقریبا تمام تنم از کار افتاده، سرم درد می کنه، امروز . . . حوصله ندارم در مورد ش حرف بزنم، می گذارم ببینم مجموعه ی مذاکرات فردا چی می شه، مسئله ی آزار دهنده ی اساتید دانشگاه و اینکه همیشه یکی هست که تمام ترم رو . . . خودتون فعل مناسب رو براش بگذارید. من امروز کلی بهم ریختم وقتی شنیدم که قراره ترم آینده آقای کلاهی بر خلاف تمام حرف هایی که تا الان زده اند . . . خوب، تا فردا اگر حل نشود رسما توی بلاگم داد و قال راه می اندازم

. . .

عصبی بودم، توی کلاس هوا گرفته بود، نفسم بالا نمی آمد، ضربان قلب، صد و بیست، گیج بودم، از کلاس زدم بیرون و پنجره ی راهرو رو باز تر کردم و هوای تازه و نفس های عمیق . . . چقدر آسیب پذیر شده ام تو این چند وقت، اون هم مصطفی که سنگ بهش می زدی سر جاش وا می ایستاد، حالا . . . حال کی خوبه که بخواد حال ِ من بهتر باشه

. . .

مغزم کار نمی کنه. باید چند تا برگ رو پرینت بزنم، شاید بگذارم برای صبح، من فردا کنفرانس دارم، چه جوری قراره کنفرانس بدم؟ فقط پنج دقیقه ی اولش رو می دونم و . . . هفت ترم چه جوری گذشت؟ فردا هم روش، فردا یک داستان رو هم باید ترجمه بکنم برای کلاس که یک صفحه و خورده ای جریان دنده عوض کردن یه ماشین ِ عهد بوقه که سی کیلومتر در ساعت می ره، زمان نویسنده – سر آرتور کنن دویل – خدایی بوده برای خودش
. . .

من خیلی خوابم می آد. نشسته بودم و سی دی اول نوامبر شیرین رو دیدم – باز هم یک فیلم ِ نصفه – می گیرم مثل بچه های خوب می خوابم، فردا سه شنبه است، سه شنبه ها هر هفته سر درد می شم، سه شنبه ها چهار تا کلاس دارم، حوصله ش رو ندارم، فردا شاید نامه ها رو برگردونه، شش نمره ی ترمی چی می شه، مهمه ؟ مگه هیچ وقت مهم بوده؟

نمی دونم

فقط خوابم می آد، شب خوش

خواب های خوشگل ببینین

سودارو
2005-12-26
هشت و یازده دقیقه ی شب

الان صبحه، دیشب یه کابوس بد دیدم، خیلی بد، الان . . . کلی کار مونده و دیرم شده، این سه شنبه های لعنتی
. . .