December 18, 2005


معنی ش این نیست که وبلاگ نویسی خواهم کرد، قرار است با امید. ا. چت کنم و دلایلی را برای اینکه حتما وبلاگ باید نوشته شود برایم بگویم، آن جا تصمیم خواهم گرفت، الان فقط می خواهم وبلاگ زنده بماند، همین، از سدریک که شوکه شد از تعطیلی وبلاگ معذرت می خواهم، از بلیس که این روز ها فقط سرش داد زدم هم، از هم نام که تمام این روز ها کمکم کرد نفس بکشم، از اِراتو که هنوز حاضر است با من حرف بزند، حالا گیرم فقط میل، از عباس معروفی که به من می گوید آیدین ِ من، از مهدی موسوی که می گوید: قوی باش . . . از همه معذرت می خواهم، من الان خرد شده ام، نمی توانم راحت باشم، با هیچ چیزی، در این وبلاگ تا اطلاع ثانوی چند تا ترجمه را از خودم منتشر خواهد کرد تا ببینم چه می شود، فعلا خودم را سپرده ام به باد و زمانی که می گذرد
. . .

داغان تر از همیشه

مصطفی

پسر شهر دروغ ها

2005-12-17
یک و بیست و سه دقیقه ی بعد از ظهر

* * * *

متن انگلیسی داستان را از اینجا دریافت کنید

http://www.shortstories.computed.net/hemingwaycleanplace.html

این متن قبلا در سایت کافه شبانه منتشر شده است، الان یه دستی به سر و رویش می کشم و دوباره منتشرش می کنم، یکی از داستان هایی است که دوست ش دارم، خیلی زیاد، به یاد کلاس های داستان ِ کوتاه ِ خانوم ِ تائبی، آن ها که قبلا متن را خوانده اند می توانند بگویند با ویرایشی که انجام می دهم کارم بهتر شده یا پسرفت کرده ام، لطفا این ها را به من بگویید، ممنون می شوم

* * * *

جایی تمیز و پر نور

اثر: ارنست همینگوی
ترجمه: سید مصطفی رضیئی

دیر وقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند به جز پیرمردی که در سایه ی برگ های درخت در برابر نور چراغ های الکتریکی، نشسته بود. در طول روز خیابان غبار آلود بود. اما در شب، شبنم به روی خاک می نشست و پیرمرد دوست داشت شب ها تا دیر وقت آن جا بنشیند، ناشنوا بود و حالا در شب سکوت بود و او این تفاوت را احساس می کرد. دو گارسُن درون کافه می دانستند که پیرمرد کمی الکلی است و چون او مشتری دائمی شان بود، آشنا بودند که اگر زیاده از حد مست شود بدون پرداخت پول کافه را ترک خواهد کرد، برای همین چشم از او بر نمی داشتند

یکی از گارسُن ها گفت: هفته پیش می خواسته خودش رو بکشه

چرا؟ -

نا امیدی -

برای چی؟ -

هیچی -

تو از کجا می دونی هیچی نبوده؟ -

خیلی پولداره -

آن دو نزدیک به هم دور یک میز کنار دیوار، درون کافه نشسته بودند و به ایوان، جایی که تمام میز ها به جز میزی که پیرمرد پشت آن در سایه ی برگ های درخت که در نسیم تکان می خورد نشسته بود خالی بودند، نگاه می کردند. یک دختر و یک سرباز از خیابان رد شدند. نور خیابان در علامت های برنجی روی یقه ی مرد می درخشید. مو های دختر بدون هیچ پوششی رها بود و به سرعت پشت سر مرد در خیابان می رفت

یکی از گارسُن ها گفت: گارد حتما بازداشت شون می کنه

چرا برات فرق می کنه که اون بتونه چیزی رو که می خواد به دست بیاره؟ -

بهتره همین حالا از خیابون بیرون بره. گارد می گیرد شون. اون ها همین پنج دقیقه پیش از اینجا رد شدن -

پیرمرد که در سایه نشسته بود با نعلبکی اش به جامش ضربه ای زد. گارسُن جوان تر پیش او رفت

چی می خوای؟ -

پیرمرد به او نگاه کرد، گفت: یک براندی دیگر

گارسُن گفت: مست می شی. پیرمرد به او خیره شد. گارسُن از پیش او رفت

به همکارش گفت: تمام شب می خواد بمونه، من الان ش هم خواب آلو ام، هیچ وقت قبل از سه تو رختخواب نمی رم. هفته پیش خودش رو باید می کشت

گارسُن یک بطری براندی و یک نعلبکی دیگر از کابینت درون کافه برداشت و قدم زنان به سمت پیرمرد رفت. نعلبکی را روی میز گذاشت و جام را از براندی پر کرد

به پیرمرد گفت: هفته پیش باید خودت رو می کشتی. پیرمرد انگشتش را حرکت داد: یک کم بیشتر بریز. گارسُن آن قدر براندی توی جام ریخت که پر شد و از لبه اش سرازیر گشت و روی نعلبکی اش ریخت. پیرمرد گفت: متشکرم. گارسُن بطری را به داخل کافه آورد. دوباره کنار همکارش پشت میز نشست

گفت: الان دوباره مست می کنه

هر شب مست می کنه -

برای چی می خواسته خودش رو بکشه؟ -

من از کجا بدونم؟ -

چه جوری این کار رو کرده؟ -

خودش رو از یک طناب آویزون کرده بوده -

کی پایین ش آورده؟ -

خواهر زاده ش -

برای چی این کار رو کرده؟ -

از روحش می ترسیده -

چقدر پول داره؟ -

خیلی -

باید هشتاد و هشت سالش بشه -

فکر کنم هشتاد و هشت سالش بشه -

من دلم می خواد برم خونه. من هیچ وقت قبل از سه صبح تو رختخواب نمی رم. این چه ساعتی برای خوابیدنه؟ -

اینجا می مونه چون اینجا رو دوست داره -

تنها است. من تنها نیستم. من یک زن دارم که تو رختخواب منتظرمه -

اونم یه زمانی زن داشته -

الان زن به چه دردش می خوره -

تو نمی تونی بگی، شاید اگه زن داشت اوضاع ش بهتر بود -

خواهر زاده ش مواظبشه -

می دونم. خودت گفتی که پایینش کشیده -

من نمی خوام این قدر پیر شم. پیری چیز گندیه -

نه همیشه، این یکی پیرمرد ِ تمیزیه، بدون کثافت کاری مشروب ش رو می خوره. حتا حالا که مسته، نگاش کن -

نمی خوام نگاش کنم. دلم می خواد بره خونش. اصلا به آن هایی که باید کار کنند اهمیتی نمی ده -

پیرمرد از بالای جامش یک نگاه به میدان انداخت، و بعد به گارسُن ها. او به استکانش اشاره کرد: یک براندی دیگر. گارسُنی که عجله داشت پیش او رفت

گفت: تمام شد. با لحن خاص کسانی گفت که با مست ها یا خارجی ها صحبت می کنند: برای امشب بسه، تعطیله

پیرمرد گفت: یکی دیگه

گارسُن گوشه ی میز را با حوله اش تمیز کرد و سرش را تکان داد: نه، تمام شد

پیرمرد ایستاد، به آرامی نعلبکی های ش را شمرد 1، یک کیف چرمی از جیبش در آورد و پول مشروب ها را داد، نیم پستا هم انعام گذاشت

گارسُن تماشایش کرد که در خیابان دور می شد. یک پیرمرد که بدون هیچ مشکلی، با وقار راه می رفت

گارسُنی که عجله نداشت پرسید: چرا بهش اجازه ندادی بمونه و مشروبش رو بخوره؟ آن ها داشتند کر کره ها را پایین می کشیدند: نیم ساعت هم از دو نگذشته

من می خوام برم خونه تو رختخوابم -

یه ساعت چه فرقی می کنه؟ -

برای من مهم تره تا برای او -

یک ساعت همیشه یه جوره -

تو خودت مثل پیرمرده صحبت می کنی. می تونه یک بطری بخره و تو خونه ش مست کنه -

مثل هم نیستند -

نه مثل هم نیستند. گارسُنی که ازدواج کرده بود هم موافق بود، نمی خواست ظالم باشد. فقط عجله داشت

و تو؟ تو اصلا نمی ترسی که قبل از ساعت معمولی به خونه بری؟ -

منظوری داری؟ -

نه مرد 2 ، فقط می خواستم شوخی کرده باشم -

گارسُنی که عجله داشت گفت نه. از فراز کرکره های پایین کشیده شده تنش را صاف کرد: من اطمینان دارم. من همه اش اعتماد دارم

تو جوانی، اعتماد داری و یه کار. گارسُن پیر تر گفت: تو همه چیز داری -

مگه تو چیزی کم داری؟ -

هیچی ندارم به جز کار -

تو همه چیز هایی که من دارم رو داری -

نه، من دیگه اعتماد ندارم و دیگه هم جوون نیستم -

ولش کن، پرت و پلا نگو و قفل رو بزن -

گارسُن پیر تر گفت: من از اون دسته آدم هام که دوست دارن تا دیر وقت تو کافه بمونن. از اون هایی که دوست ندارن به رختخواب برن. از اون هایی که برای شب شون به روشنایی احتیاج دارن

من می خوام برم خونه و برم تو رختخوابم -

گارسُن پیر تر گفت: ما دو جور آدمیم. حالا لباس هایش را پوشیده بود که به خانه برود: درسته که این جور چیزها همه شون خیلی قشنگن، اما این فقط مسئله جوانی و اعتماد نیست. هر شب دلم نمی آد کافه رو تعطیل کنیم چون ممکنه یکی باشه که کافه احتیاج داشته باشه

مرد، پس این کیوسک ها که تمام شب هم بازن چی کارن؟ -

تو نمی فهمی، این یه کافه تمیز و مطبوعیه، پر نوره، نورش خیلی خوبه و سایه ی درخت ها هم هست

گارسُن جوان تر گفت: شب خوش


دیگری جواب داد: شب خوش. چراغ های الکتریکی را خاموش کرد و به صحبت با خودش ادامه داد. البته که روشنایی یک مسئله است، اما مکان هم باید تمیز و هم مطبوع باشه، آدم موسیقی نمی خواد. البته که دلت موسیقی نمی خواد. نمی تونی هم جلوی هر باری با وقار بایستی، حالا برای این ساعت ها هم آماده شده باشند. از چه می ترسه؟ این مسئله ی ترس و یا وحشت نیست. این پوچی ِ که پیرمرد خیلی خوب می فهمه. همه اش پوچیه و اون هم یک مرد ِ پوچه. تنها چیزی که نیاز داره روشنایی و تمیزی و نظمه. بعضی ها همه اش توی این وضعیت اند و هیچ وقت هم احساسش نمی کنند، اما او می دونه که این همه اش پوچی و باز هم پوچیه 3 . پوچ ما، که در پوچی فرمانروا است. پوچ در اسم ِ پوچ ِ سرزمین ِ پوچ ِ تو، تو پوچی در پوچی همه در پوچی. پوچی روزانه مان را به ما عطا کن. و پوچی های مان در پوچی، همه در پوچی هامان و پوچ مان کن. و در اختیار پوچی مان قرار ده، برای پوچی. سلام بر پوچی، سلام بر پوچی پر از پوچی، پوچی بر تو باد
5


لبخند زد و مقابل یک بار با دستگاه قهوه ی بخار ِ براق ایستاد

مسئول بار پرسید: چی می خوای ؟

پوچی -

مسئول بار گفت: یک دیوونه ی دیگه. و روی اش را برگرداند

گارسُن گفت: یه فنجون کوچیک

مسئول بار برایش یکی پر کرد

گارسُن گفت: اینجا نور خوب و مطبوعی داره، اما مکانش مناسب نیست

مسئول بار به او نگاه کرد و چیزی نگفت. ساعت دیری در شب برای صحبت کردن بود.

مسئول بار پرسید: یکی دیگه هم می خوای؟

گارسُن گفت: نه، مرسی. و بیرون رفت

از بار ها و کیوسک ها متنفر بود. یک کافه ی تمیز و پر نور چیز ِ متفاوتی بود. الان، بدون اینکه بیشتر فکر کند، به خانه باز می گشت و به اتاقش می رفت، در رختخوابش دراز می کشید و سرانجام، با طلوع خورشید، به خواب می رفت. بعد از همه ی این ها، به خودش گفت: این فقط بی خوابیه، خیلی ها باید داشته باشندش





توضیحات

یک- از تعداد نعلبکی ها مشخص می شود چقدر مشروب خورده است، و بر این اساس پول می دهد
دو- یک کلمه ی اسپانیایی
Hombre

سه
Nada y pues nada y nada y pues nada = Spanish for: nothing and the nothing

چهار
در اینجا همینگوی قسمتی از دعای پدر مقدس ما را تغییر داده است، با اضافه کردن کلمه ی اسپانیایی پوچی. متن دعا این گونه است

پدر ما، که در بهشت فرمانروا است، با نام مقدس تو. فرمانروایی ت آمد. همان گونه در زمین که پیش از این در بهشت. در این روز نان روزانه ی ما را به ما عطا کن. و قرض های مان را بر ما ببخشایی، آن گونه که ما مقروضین را می بخشیم. و ما را به وسوسه رهنمون مباش. و ما را در اختیار شیطان قرار مده. آمین

پنج
قسمتی از دعای مریم باکره

سلام بر مریم مقدس، زیبای زیبایان، خدا با تو است

Hail to Mary, Full of grace, the Lord is with thee.