December 28, 2005

"Nothing's more determined than a cat on a tin roof - is there? Is there, baby?"

پای تخته ایستادم و درهم این جمله را نوشتم، بالاش هم نوشتم: تنسی ویلیامز، یک ربع به کلاس مانده بود، رفتم بیرون، هی چرخ زدم بیخودی، هی یکی از پیدا کردم که یک جمله حرف بزنم، هی . . . از کلاس آمدم بیرون و تو راهرو از بین کلاس های درس رد شدم و سکوت بود و هر چیزی که می دیدم محو بود و اون دور دو نفر ایستاده بودند، می خندیدند، گفتند گفتیم مصطفی و بر گشتیم و تو از کلاس اومدی بیرون، جالب بود براشون؛ برای من معنایی نداشت، من گیج بودم، کی؟ کی می دونه؟ کی؟ . . . لبخند زدم و رفتم تو حیاط که سرد بود و مسخره و گیج و رفتم تا دم در دانشگاه و نگاه . . . نبودی، می لرزیدم، سرد بود، خیلی سرد بود، کاپشنم را توی کلاس گذاشته بودم، می لرزیدم، تمام وجودم . . . وقتی گفتی ضربانت اذیتت می کنه، برگشتم و گفتم ببین، بیا هر شب ضربانمون رو ثبت کنیم ببینیم مال کی بیشتره، من دیروز عصر همه اش صربانم صد و بیست تا بود، رنگ صورتت پرید، که مصطفی . . . می دونم آلاله که برگرده ایران کلی سرم داد می زنه که چرا خودت رو ول کردی تو . . . می نشینم توی کلاس و گوش می کنم به . . . حواسم نیست، کاغذ ها رو پخش می کنم

"Time rushes toward us with its hospital tray of infinitely varied narcotics, even while it is preparing us for its inevitably fatal operation." (from The Rose Tattoo, 1950)

این جمله رو رو دونه دونه برگ هایی که پخش کردم گذاشته بودم، کسی . . . هیچ کسی فهمید این موجود چقدر تنها بوده؟ هنوز داشتند حرف می زدند، من . . . همین جور وسط کلاس بدون هیچ مقدمه ای شروع کردم به خواندن

"most of the literary experimentation is now being done by incompetent young nobodies like myself who have absolutely nothing to lose, no money, no reputation, no public . . . by writing any way they damned please!'' BATTLE OF ANGELS (1940)

کلاس ساکت شد، گیج شده بودند، عادت نداشتند، من اهل مقدمه خونی نیستم . . . همین جور توی کلاس راه رفتم و رسیدم جلوی تخته، ایستادم، پشتم به کلاس و جمله را تمام کردم، و بعد . . . نمی خواستم برگردم، نمی خواستم . . . چرا باید بایستی و حرف بزنی از ادبیات، آن هم وقتی خودت . . . تمام وجودم بهم ریخته بود، نمی دانستم، نمی دانستم و باید بر می گشتم و برگشتم رو به روی کلاس و به انگلیسی گفتم امروز افتخار صحبت کردن در مورد تنسی ویلیامز رو داریم و . . . همه چیز یک رویا ست، همه چیز . . . هر بار که کنفرانس دارم این رو به خودم می گم و
. . .

"There are no 'good' or 'bad' people. Some are a little better or a little worse but all are activated more by misunderstanding than malice. A blindness to what is going on in each other's hearts. Stanley sees Blanche not as a desperate, driven creature backed into a last corner to make a last desperate stand - but as a calculating bitch with 'round heels'.... Nobody sees anybody truly but all through the flaws of their own egos. That is the way we all see each other in life." (Tennessee Williams in Elia Kazan's autobiography A Life, 1988)

وقتی بار هفتم، هشتم کلمه همجنسگرایی را تو کنفرانس آوردم – به من چه که یک گی افتاده به من – صدای نچ نچ شروع شد، یادم نمی آد کسی ایستاده باشه جلوی کلاس و ریلکس از همجنسگرا بودن کسی حرف بزنه و از دوست پسرش و از تاثیر این روی زندگی و آثار اون شخص، آره، همیشه یاد گرفتیم چشم هامون رو ببندیم و فکر کنیم که این همون بهشته، مگه نه؟

یک جمله دیگه از ویلیامز گفتم و کنفرانس تموم شد و کسی هم سوالی نداشت، نشستم و نگاه کردم به کفشم، قبل از کنفرانس، یعنی درست قبل از کنفرانس، بند کفشم گره ی کور خورده بود، خودم داشت خنده ام می گرفت، منو مجسم کنید اون جلو با اون بند کفش ها، هی راه می رم و هی حرف می زنم، از یه مرد ِ تنها . . . کی نگاه هام رو فهمید؟ هم نام تو فهمیدی؟ جسیکا تو چی؟ مونا تو چی؟ من . . . بر می گردی و می گی این رو می شه تو یک کلمه خلاصه کرد، آشفتگی، تمام وجودش . . . من . . . می لرزیدم، نه، اون قدر وجود تو زندگیم مونده که هنوز لبخند بزنم و بلرزم و نفهمی . . . نه حتا تو که می گی منو خیلی می شناسی
. . .

"It omits some details; others are exaggerated according to the emotional value of the articles it touches, for memory is seated predominantly in the heart."

. . .

In the early 1970s Williams had regained some measure of control in his personal life. In an article published in The New York Times (May 8, 1977) he stated bitterly: "I am widely regarded as the ghost of a writer, a ghost still visible, excessively solid of flesh and perhaps too ambulatory, but a writer remembered mostly for works which were staged between 1944 and 1961."

. . .

Maggie: I'll win, alrightBrick: Win what? What is the victory of a cat on a hot tin roof?Maggie: Just staying on it, I guess. As long as she can.
. . .

"He's like an animal. He has animal's habits. There's even something subhuman about him. Thousands of years have passed him right by and there he is. Stanley Kowalski, survivor of the stone age, bearing the raw meat home from the kill in the jungle." (from A Streetcar Named Desire, 1951, dir. by Elia Kazan)

. . .

* * * *

میل رو باز می کنم و نه میل دارم، دنبال نام تو می گردم و نیست، نه، نیست، دلم می گیرد، هیچ کدام از میل ها را جواب نمی دهم، فقط میل باسی را می خوانم و میل سامره را و . . . بقیه را یکی یکی ذخیره می کنم رو یه فایل ورد و ژوزفینا را خاموش می کنم و می زنم بیرون و هوای سرد صبح، مشهد سرد یخ زده، پر از آشغال، کثافت، دود . . . تمام کوه ها رو ابر گرفته، از کلاس که می آییم بیرون چند نفر خشک شون می زنه که کوه ها رو و من، نگاه می کنم از پنجره به عمق دنیایی رو که چقدر دوره از من، من . . . چرا قرار نگذاشتی؟ چرا برای امروز قرار نگذاشتی؟ چرا؟ چرا؟ من . . . تمام روز مثل یک روح گیج راه می رم از این سو به . . . میل امید را می خوانم و تمام وجودم آتیش می گیره و . . . لعنتی، این زندگی ِ لعنتی، چشم هام سرده، راه می رفتیم، پرسیدی پس خونواده ش چی کار می کردن تو این مدت؟ گفتم مواظب بودن که یه وقت این مصطفی لعنتی رو نبینه، که . . . گفتی بسه، گفتی نمی خوای بگی، لبخند زدی که خوبه حواسشون به یه چیزی بوده، که . . . من سردمه، دیشب کابوس دیدم و خیلی ترسیدم وقتی بیدار شدم، وقتی خوابیدم حالم خوب نبود، شام نخوردم و خوابیدم و چشم هام رو بستم و کابوس دیدم، یک کابوس تلخ . . . چقدر من می ترسم از این روز هایی که داره می آید، چقدر می ترسم
. . .

* * * *

وبلاگ جدید سامره اسدزاده رو هم تو وبلاگ خونی هاتون داشته باشین

http://finalcut.blogfa.com/

سودارو
2005-12-27
هفت و سی و یک دقیقه ی شب