December 15, 2005


آیدین گفت یعنی چی؟ نویسنده نشسته بود پشت میز قهوه ای رنگ و سیب سرخ رنگ را توی دست ش نگاه می کرد، لبخند زد، گفت می بینی چقدر قشنگ است؟

صدایش تلخ بود. صدایش می لرزید. گفت: دیگر . . . آیدین می خواست داد بزند که تو . . . نویسنده دست ش را بلند کرد که چیزی نگو، گفت دیگه نمی تونم، گفت باید یک کم نگاه کنم به دنیایی که هست، گفت هر چیزی که شروعی داره، پایانی هم خواهد داشت، گفت . . . آیدین دیگر خسته شده بود، تکه داد به قفسه ی کتاب ها و نویسنده را نگاه کرد که سیب را گاز می زد، چقدر ولع داشت، آیدین حوصله ی بحث کردن هم نداشت

نویسنده بلند شده بود، نویسنده دست ش را گذاشت روی دسته ی کاغذ های پرینت شده، گفت می بینی؟ حجم کاغذ ها زیاد بود، خیلی زیاد، گفت همه شان را ترجمه می کنم، لبخند می زد، اشاره کرد به قفسه ی کتاب ها، گفت می بینی؟ حتا آثار دیکنز هم کامل ترجمه نشده، لبخند می زد، گفت این رفتن نیست آیدین

گفت آیدین، رمانم یادت هست؟ گفت آیدین تو قهرمان رمانم خواهی شد، آیدین حوصله مسخره کردن نویسنده را هم نداشت، گفت تو فقط حرف می زنی، تو فقط سه فصل ش را نوشتی و فایل ش دارد خاک می خورد توی هارد ژوزفینا

نویسنده گفت ببین، اتاق را منتشر کردم، مگر نه؟ توی برلین و توی سایت گردن ادبی، مگه نه؟ بعد اون همه بد بختی، بعد تمام اون روز هایی که حتا نفس هم راحت نمی کشیدم، بعد تمام اون روز هایی که کار کردن، ترجمه کردن برام جهنم بود، ولی تموم ش کردم، مگه نه اینکه چند تا کتاب بعدی هم انتخاب شده اند؟ مگه نه که تمام رمان توی ذهنمه، مگه
. . .

آیدین گوش نمی کرد، کتاب ها را نگاه می کرد، گفت وقتی سودارو مرد فکر می کردم می تونی دوباره برگردی، یعنی وقتی برگشتی فکر کردم این ادامه داره، فکر . . . نویسنده لبخند زد، گفت: می آیی یک شعر بخوانیم؟ گفت این آخرین پست وبلاگ سودارو است، گفت تحمل وجود سودارو رو ندارد، گفت آیدین، یادت باشه به همه بگویی که من جواب تلفن هم نمی دهم، ولی میل ها را می خوانم، هر چند که شاید جوابی نباشد، گفت آیدین، قبول کن، گفت آیدین تمام امروز ضربان قلبم بالای حد مجاز بود، امروز همه اش داشتم زجر می کشیدم، آیدین بر می گردم، توی کتاب هایی که خواهند آمد بر می گردم، فکر می کنی راحت است وجود سودارو را حمل کردن؟ آن هم بعد از خودکشی او؟ آن هم . . . گفت بیا این شعر را بخوانیم، این آخرین پست این وبلاگ است، بیا بگوییم: خداحافظ سودارو، می دانی، زمین هنوز هم می چرخد، می دانی، بدون سودارو هم دنیا همان گندی ست که بود، همان لجنزار، آیدین، آیدین
. . .


دلم تنگ می شود، خیلی هم تنگ می شود، ولی وقت . . . خیلی کم وقت دارم، کلی کار مانده، کلی کار مانده که باید تمام شود، نپرسید چه شد، هر چه بود تمام شد، دوباره . . . نه، این بار از صفر مطلق نمی خواهد دنیایم را بسازم، ته مانده ی چیز هایی هست، حالا . . . عادت داری دیگر، ظرف وجود ت باز به زمین کوبیده شد و خرد شد و باز تو هی بگرد تکه هایش را پیدا کن و بچسبان که . . . باز هم به زمین می زنندش؟ نمی دانی، واقعا نمی دانی . . . یکی از همان شعر های همیشگی ام را می گذارم، که یعنی خداحافظ . . . خداحافظ سودارو . . . ولی هستم، همین دور و بر ها، همین جا ها دارم می پلکم با یک متن جدید توی کوله ی خاکستری، متنی که آماده می شود برای ترجمه، برای نوشتن، برای شعر های جدید
. . .

من رو ببخشید



روزه


من فال گرفته ام
تمام شب باران ِ جیک
جیک
خواهد بارید
ستاره ای میان لبانت به ابعاد
اشک
خواهد درخشید
و خواب
آرام میان چشم
لبخند
خواهد شد

. . . من فال گرفته ام، چشمان قهوه ای ت
یک قلم سیاه و یک برگ سفید را
میان دو دست بر سر گرفته در تنهایی ِ اتاق ِ خالی
تب دار و خیس از عرق
که رویایی بود در جنگلی مه آلود
در سلام تنی که دوستش
. . .
. . . و شاعر گیج هی سیگار دود می کند که شعر
مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن . . . ردیف می کند
واژه های هر روز ِ مرده اش را که
. . .


صدا بزن همه شب
. . . آواز ِ من ِ آواره ی ِ مجنون را

هی سیگار دود می کند که شعر پرواز کند در میان انگشتان
یخ بسته اش
که بیا
بیا
من بر این کاغذ های مات رنگ پریده ام
من همان آوازی م که مدت هاست
. . . خواب می بینی که
مرده ام
. . . خواب می بینی که

. . . آجر های طلایی بنایی را
همان کاخ رویا ها؟
که در خواب کودکی گم شد؟

و فکر می کند شاعر
لرزان همه تن ش
داغ و بیمار
که زمان شاعر بودن از او گریخته
و صبر ندارد، وجودی که آرام نمی شود
لرزش انگشت ها دست ِِ چپش
و ضربان کوبنده ی قلبی که حتا سکته هم نمی کند
که زمان ِ شاعر بود . . . هی سیگار دود
می کند که من هنوز
آره، هنوز زنده ام
بخند
تو که نیستی و من فال می گیرم در نفس های طوفان های
این شب ِ زمستان
در چایی یخ کرده ی صبح و قهوه ای که عصر ها شکر نمی زنم
که هنوز رد انگشتان ِ تو
در صبحی که باد های بهاری
از من گم شدند
مثل تمام واقعیت زمان که فرو ریخت
مثل واقعیت دست های تو
که یک رویا شد
مثل همه آن لبخند ها، که تو از من
. . . دزدیدی

سیگار دود می کند و شعر که نمی آید
و فال ها، که همه غم می شوند
در ستاره ای که تمام عصر بر لبانت می درخشید
. . .

مصطفی

پسر شهر دروغ ها

2005-12-14
هفت و چهار دقیقه ی شب
تولد امام رضا (ع) – مشهد - ایران