December 11, 2005

خواب، داشتم فکر می کردم که همه ی آدم ها یه جور خواب می بینند؟ یعنی چون در خواب از حجم شعور جسمی مان دور می شویم و در واقع به نوعی می میریم، به منبع اصلی وجودی مان می رسیم و چون محدود نیستیم می توانیم اجسام را آن طوری که واقعی هستند ببینیم بر اساس علم جهان یا اینکه در خواب هم محدود های شعوری مان باقی می ماند، یعنی هر کس بر اساس ویژگی های وجودی خاص خودش خواب و رویا می بیند؟

مثلا من مثل نوع ادبیاتی که دوست دارم خواب هایم غالبا جریان سیال روح دارد، پر است از شکست زمان و مکان و واقعیت و شخصیت و . . . ولی مامان خواب هایش غالبا تمثیلی است، بابا بیشتر خواب هایش سمبلیک است

این سوال دو سه روزی است توی مغزم دارد چرخ می خورد، خوب اگر خواب ها فرق نمی کند که هیچ چیز، ولی اگر فرق می کند . . . می شود توی یک متن ادبی که توی ذهنم هست خیلی روی این مسئله کار کرد

* * * *

نمی دانستم خواب ها هم می شود زنده شوند، گفتم می آیم، گفتم وقتی حضورت رهایم نمی کرد و هر چی بحث می کردم که تا فردا صبر کنی قبول نمی کردی، راه افتادم، همان جور آشفته که بودم، با ریش اصلاح نشده و مو های شانه نخورده و دندان های مسواک نزده ی گیج تمام رفتار هایم، آمدم بیرون و اولین تاکسی و اولین اتوبوس داخل دانشگاه فردوسی و کتابخانه ی مرکزی و سریع کتاب ها را پیدا کردن و منتظر شدن برای کپی کردن ِ شصت صفحه از سه کتاب قطور قدیمی و اولین دختری که صورت گیج ش می گوید از کتابخانه آمده بیرون را خواستن که برود و تو را بخواند که من . . . آمدی گیج که باور نمی کردی آمده باشم که همان پنجاه دقیقه ی قبل میلم را خوانده بودی که گفته بودم امروز نمی شود و فردا خواهم آمد و تو . . . لبخند زدی و تکه دادم به در اتاقک فتوکپی و همان جور که منتظر بودیم حرف زدیم، من، با همان گیجی و آشفتگی که بودم، با همه درد های همیشگی م
. . .

راه افتادیم در خیابان های دانشگاه که من درست نمی شناختم، من همان جاده مال رو بین درب ورودی اصلی و ساختمان قورباغه ای شکل دانشگاه علوم - را بلدم و کاخ سفید – خوابگاه دختر ها نزدیک دانشگاه ادبیات - را، تو، می دانستی هر کدام از این راه ها به کجا ختم می شود، می دانستی از کجا ها برویم و چه جوری رفتار کنیم که از مان کارت دانشجویی نخواهند و اینکه چه نسبتی با هم . . . – جنبه که نداریم، آخرش ایستادیم رو به روی ایستگاه اتوبوس آقایان و آن هم پر از کسانی که تو را می شناختند و معلوم نبود درباره ی ما دو تا چه فکر های شیرینی که نکردند که . . . – هیچ کدام، نه مهم بود که چه می شود و مهم نبود که آدم های دیگر چه فکر می کنند

من
. . .

نمی توانستم فریاد بزنم، من . . . دلم می خواست بغلت می کردم و چرخ می زدم آنقدر که سرمان گیج می رفت، وقتی گفتی به خاطر چهار تا مسئله قبول می کنی که . . . من فقط با همان صدای بغض آلود م تنها توانستم بگم ممنون، که . . . که یکشنبه می رسد و تا چند ساعت دیگر می خواهم با واقعیت زننده ی عریان ذهنت را بشکنم، که امید . . . خدایا نظر ش عوض نشود، خدایا نظر ش عوض نشود
. . .

وقتی گفتیم خداحافظ و توی تاکسی نشسته بودم و خیابان های همیشه شلوغ و کاغذ های کپی شده ی تو دستم، داشتم فکر های خوشگلی می کردم درباره ی روز هایی که می آید، درباره ی . . . تا اردیبهشت، تا اردیبهشت، هنوز زمان . . . دلم می خواهد باز هم خوب فکر کنی، دلم می خواهد بیشتر با من آشنا بشوی، دلم . . . دلم برایت تنگ می شود اِراتو، حتا وقتی که کنارم راه هم می روی هم دلم برایت تنگ می شود، حتا وقتی که نفس هایت را نفس می کشم هم دلم برایت تنگ می شود . . . می دانی، واژه ها کمکم نمی کنند؛ نمی توانم در واژه ها آن طوری که دوست دارم خودم را رها کنم که به تو . . . به تو برسم
. . .

مصطفی
2005-12-10
یازده و بیست و یک دقیقه ی شب

من خودم هم درست نمی دونم خط اول پاراگراف دوم پست دیروز معنایش چیست، یادم نیست چه می خواستم بگویم