December 08, 2005

منوچهر نوذری را از دست دادیم. فکر می کنم سومین هفته ی پیاپی ست که کسی می رود که ایران عزادارش می شود، خدا رحمت ش کناد
. . .

* * * *

سرم گیج می رود، چشم هایم . . . وبلاگ بعد از وبلاگ صفحه ها را باز می کنم و هر خط . . . سعی می کنم، آرام بمان، آرام بمان، آرام و . . . قطره های اشک گرم هی غلت می خورند روی گونه ام و . . . صبحانه، یک لیوان آب ولرم و یک مسکن سفید که لعنتی هنوز درد می کند، شب که آمدم خانه گیج بودم، چهار تا کلاس ِ . . . اِراتو هم برایم میل زده روز های سه شنبه حالش بد می شود از این روز ِ . . . سرم را می گذارم روی بالشت خوابم می برد، خیلی بد، هی غلت می زنم و هی بیدار می شوم و هی تمام سرم درد می کند، خوابم می برد و نمی دانم، نمی دانم

صبح، صفحه ی بی بی سی را که بی خیال باز می کنم . . . آوای مرگ یک صد و بیست و هشت نفر . . . همه خبرنگار؟ سرم سوت می کشد، یخ می زنم، انگشت هایم منجمد می شود، روزنامه ی روز را باز می کنم، ایران امروز را، صبحانه را، گویا نیوز را . . . دانه دانه سایت های خبری تلخ را، صفحه ی اول شرق، عکس های وحشتناک کسوف، وبلاگ ها که . . . نیک آهنگ کوثر یخ زده، خوابگرد فریاد در گلویش خفه شده، زن نوشت و فرناز نمی توانند بنویسند، فقط لینک می دهند . . . لینکین پارک توی گوش هایم فریاد می زند و دست هایم می لرزد و اشک ها . . . وبلاگ ها را می خوانم، ول می کنم ژوزفینا را و . . . جاناتان سوئیفت و گالیور، قرن ِ . . . و مجری صبح به خیر ایران زار زار گریه می کند، یک لحظه می روم توی هال و تماشا می کنم و تحمل ندارم و خسته ام و آشف . . . میل را باز می کنم، هشت میل برای امروز صبح، سه تا را پاک می کنم و یکی یکی جواب ِ هر کدام که . . . خوب نیستم و هیچ چیزی خوب نیست و چقدر بهم ریخته ام و حالم بهتر شد جواب می دهم که
. . .

جان کیتس و شعر های . . . مسکن دوم، بعد از ناهار، اخبار تلخ، می گویند خلبان حاضر به پرواز نبوده، خلبان کشیک را آورده اند . . . این را تلویزیون نمی گوید، پیام های تسلیت را می خواند و هی می گوید شهید، شهدا، شهید و . . . اعصابم خرد می شود، خرد، داغان . . . پرل باک نویسنده ی برنده ی نوبل و . . . لینکین پارک گوش می کنم، داد می زند توی گوش هایم، داد می زند و من . . . گیج، هی گوش می کنم تا بشود چشم هایم را ببندم که مثلا استراحت . . . می خوابم و از خواب می پرم و شب شده و همه جا تاریک است، همه جا تاریک است

اتاقم عطر کسی را می دهد که نمی شناسم، یک عطر زنانه، کیست؟ نمی دانم، نمی دانم، خواب می بینم، همه توی یک اتاق دیگر هستند، صدای حرف می آید و خنده و من توی اتاقم، یک مارمولک سیاه ِ خیلی بزرگ با خال های آبی دارم، روی دست هایم راه می رود، دوست ش دارم، دوستم دارد، از من دور نمی شود، می رویم به یک اتاق دیگر، نگرانم، می ترسم بیایند حیوانکم را از من بگیرند، لباسی بر تن ندارم، روی دست هایم راه می رود، و روی شانه هایم، قلقلکم می آید، لبخند می زنم وقتی هست، از خواب می پرم، شب شده، یعنی بروم سراغ یک مسکن دیگر؟ . . . والت ویتمن، در کتاب ِ . . . چشم هایم را می بندم و هنوز فاجعه تمام نشده، اخبار بیست و سی را نگاه می کنم و مجری ساده می گوید منوچهر نوذری هم رفت، لعنتی نوذری ما رفت، مجری محبوب تلویزیون در تمام سال هایی که مسابقه ی هفته را داشت، نوذری ما رفت با صبح جمعه اش در رادیو که سال ها گوش می کردم تا همین چند سال پیش، نوذری ما رفت، با همان صدای آرام و چشم های نافذ و . . . و اولین کسی که آمد و گفت: من منوچهر نوذری هستم و این جعبه ای که من را در آن می بینید تلویزیون است، خدا بیامرزد آقای نوذری ما را
. . .

* * * *

مازی وبلاگم را تحریم کرده است و نمی خواند، ممنون، خیلی خوشحال شدم وقتی گفت چون وبلاگم اذیت ش می کند آن را کنار گذاشته، واقعا من وقتی پست ها را می گذارم اینجا انتظار دارم که آن ها را نخوانید، چون می دانم آزار دهنده هستند، مازوخسیت برهنه ی عریان دارید نمی روید سراغ یک وبلاگ دیگر؟ یک وبلاگ که نویسنده ی بی سر و پا نداشته باشد، مثل من آزار دهنده ی پوک نباشد؟

به دلیل دیگر مازی خندیدیم، احمقانه ست گوش کردن به حرف های کسی که حتا نمی دانی کیست، دنیای احمقانه ی مشهد، آخر تو که شعور داری، وقتی من وبلاگ را دارم و توی وبلاگ قشنگ همه ی حرف هایم را زده ام می آیم میل هم بزنم؟ می آیم به کسی که وبلاگ ش را هم نمی خوانم چت کنم و بگویم که با مازی و سورئالیست حرف نزن که اذیت ت می کنند؟ آخر ِ ای کیو من اگه از شما ها آسیب دیده بودم که نمی آمدم بعد از شش ماهی که اسمم نبود روی وبلاگ توی گردون ادبی بنویسم سید مصطفی رضیئی – سودارو و تمام پست های اخیرم را با نام مصطفی امضا کنم، حوصله ندارم فکر کنم به اینکه دیگر چه می گویید برایم، ولی جالب بود اگر می دانستم ناشناس می آمدم السیت ِ مشهد و تو سالن وبلاگ نویس ها می دیدم نام مرا می شنود چه جوری اخم می کنند، شاید هم بهتر بود می آمدم و جواب تمام حرف ها را خودم می دادم، از تمام حرف های زده شده، من فقط همان چند خطی را که توی همین وبلاگ نوشتم در مورد السیت را قبول دارم – حدود یک ماه قبل، در مورد سایت مشهدی ها و کتاب شان – و اینکه به بلیس توصیه کرده بودم در این برنامه حاضر نشود، و دلیل ش هم را هر کس می خواهد از خود بلیس بپرسد، بقیه اش را، واقعیت این است که فقط خنده ام گرفته بود وقتی می شنیدم، فقط چون مازی خیلی عصبانی بود خودم را کنترل کردم و با آرامش گوش کردم و سعی کردم دانه دانه جواب های منطقی بدهم

واقعا جامعه ی کوچک احمقی دارم، با یک دنیا یک کلاغ، چهل کلاغ و حرف هایی که
. . .

حالا آقای سورئالیست دوست دارند با من حرف نزند و من را می بیند سر بگردانند و . . . روز های اول نمی دانستم از چیست و برایم مهم هم نبود که بپرسم، مازی گفت دلیل دیگری به جز این حرف ها که زده اند هم دارد، خوشحال می شوم بدانم دلیل ش چیست

مصطفی
2005-12-07
نه و چهل و هشت دقیقه ی شب