December 30, 2005

هوا . . . من سردم است و هیچ وقت گرم نخواهم شد، من . . . رسیدم شب بود، رسیدم و هوا آنقدر سرد بود که از ماشین پیاده شدم می لرزیدم، هوا . . . بخار دهان مثل یک طوفان توی هوا پیچ می خورد و محو می شد. تاریک بود. زیر پل ایستادم و فکر کردم به کتابی که سال ها پیش خوانده بودم: بچه های زیر پل، فکر کردم و نگاه می کردم به سایه ی آدم هایی که رد می شدند، دید نداشتم، شب ها اصلا دید ندارم، نمی توانم اجسام را از هم تشخیص بدهم. زیر پل ایستاده بودم و بالای سرم هر لحظه ماشین ها گاز می دادند که زود تر . . . به کجا؟ می لرزیدم، دستکش هایم بود، ولی . . . شاید بخواهی دست هایت را مشت کنی در جیب و ناخن ها میان گوشت تن فرو که داد، نه، داد نزنی . . . برگه را دادم و نگاه هم نکردم که چه نوشته ام، همیشه یک بار می خوانم – آن هم خط خرچنگ قورباغه ی من – و کلی غلط املایی می گیرم، دیروز . . . فقط برگه را پر کردم – سه صفحه ی کامل – و بلند شدم و نگاه هم نکردم ببینم چه خبر است تو کلاس، آخرین چیزی که دیدم نگاه خیره ی یکی از دختر های کلاس بود که در بحر کدام سوال مانده بود . . . نمی دانم، هشت تا سوال که . . . تاکسی که رسید دیدمت توی ماشین نشسته ای و تو هم . . . همان نگاه نا آرام . . . همان . . . مگر می شد لاغر تر بشوی؟ بوی دارو می دادی، چشم هایت . . . زیر چشم هایت کبود بود، پوست تنت کبود رنگ، انگاری . . . فقط نشستم و لبخند زدم و گفتی باید برای کاری بروی و فقط . . . دست هایت سرد نبود، گرم هم نبود، دست هایت ساکن بود، انگاری تمام زمان ها در هم فرو رفته باشد، که
. . .

زیر پل تمام تصویر ها گم می شد

ایستاده بودم و فکر می کردم و زیر لب انگلیسی و فارسی شعر می خواندم، شعر هایی که برای یک لحظه به ذهن می آیند و . . . شعر هایی به افتخار همان لحظه ای که هست، کسی که همراه ت هست، دیشب تنهایی همراهم بود و من فکر می کردم زیر پل تمام تصویر ها می شکند، فکر می کردم و صورتم جایی بود بین یک هق هق هیستریک و یک لبخند گرم، جایی بین . . . آمدی، فقط آمدی که باز هم باید بروی، من . . . صورتم را بوسیدی و دویدی و رفتی و . . . نه، ایستادی که من بروم و تا راه افتادم گاز دادی به ماشین که . . . توی تاکسی نشستم و دیروز چه راننده تاکسی های مهربانی گیرم اومد، هم موقع آمدن و هم موقع رفتن
. . .

تو خونه از زنی حرف می زدند که هر روز یک مسیر را با تاکسی می رود، توی یک ساعت مشخص، بعد می رود آن ور خیابان، همان مسیر را بر می گردد، من . . . امیر حسین همین جور هی همه جا راه می رود، دیروز دوید، حالا هی راه می رود و چقدر خوشحال است که می تواند راه برود، از مبل ها بالا برود و چراغ را خاموش کند، تلفن را بردارد و یاد گرفته کدام دگمه را بزند خود کار شماره می گیرد، یاد گرفته داد بزند، می دانی چقدر مهم است؟ می تواند داد بزند، بلند بلند داد بزند و حقش را بخواهد، من . . . گیجم، امروز سرما خوردم، لابد تا یک هفته می توانم بگم نه، سرما خوردم، حالم خوبه، من . . . تا روز ها بگذرند و
. . .

راستی، یادم رفته بود بگم ممنون آقای کلاهی از برنامه ی ترم آینده، همه ی کلاس ها یک طرف، من دلم می خواست ببینم این آقای رستمی که اینقدر تعریف می کنند از ایشان چه جوری کار می کنند، و حالا خواندن متون مطبوعاتی را داریم با ایشان و من دچار عقده های روان پریشانه نمی شوم، ممنون آقای کلاهی، خسته هم نباشید

. . .

سودارو
2005-12-30
هفت و سی و شش دقیقه ی صبح