. . . شاید کم کم باز هم بشه نوشت
انگاری که . . . نه؛ چیزی نیست، همان رنج دادن های همیشگی ست، نمی گذارد، وجود هایم در هم ریخته اند و هر کدام به سویی که این کار، نه آن کار، نه . . . و من هنوز هم قدم را راست نگه داشته ام، حالا گیرم به سه راه راهنمایی نرسیده نفسم بند می آید و سرم گیج می رود و دیگر حرف پله ها هم نیست، حرف کشیدن خودت است از این سو به آن سو که . . . آدم ها فکر می کنند من می آیم، من می روم، من . . . پسرک می گوید می دانم که بر می گردی، پس نمی گویم که بر نگرد، من . . . یعنی هیچ کدام نمی بینید که من هر بار می میرم و باز زنده، نشسته ام اینجا، حالا گیرم تکه ی دیگری از وجودم دیگر نفس نکشد، که . . . من فقط خواب می بینم، چشم هایم را می بندم و تو کنارم هستی، سرم را می چسبانم به تپش های قلبت و می خوابم، همه اش . . . خواب دیدم، باز هم خواب دیدم، خانه ی عزیز بود که تو دنیای مزخرف واقعی دیگر نیست، یادم نیست کی ها بودند، ولی خوب بود، خیلی خوب بود . . . سرم را می گذارم روی بالشت و می خوابم توی دست های تو و . . . حالا گیرم با یک مسکن دیگر، حالا گیرم با . . . نفسم بند می آید، حتا وقتی هم می خندم نفسم بند می آید، چقدر سرد شده است همه چیز
. . .
این شعر را امروز صبح نوشتم، توی این شعر ویتمن نماد انسانیت است و آزادی و برابری، همان ایده آل های همیشگی، اوفلیا نماد سادگی و عشق و احساسات، بخشی که از هملت نقل می کنم مال وقتی است که اوفلیا از قتل پدرش دچار شوک می شود و در حالی که تمام مو هایش را به گل آراسته توی دریاچه ای – یا رودی؟ درست یادم نیست – غرق می شود، دخترک هم تو هستی، تو و تمام احساس بدی که این دو روز دارم
. . .
ساندویچ ِ شور
غم انگیز؟
حرف یک لحظه ی نمناک ِ چشم ها
در روزی در بهار
یا تابستان
یا هر فصل مزخرف دیگری
نیست
که گذاشته ای شعر ها درونت بمیرند
خرد
نابود شوند
حرف کوچکی هم نمانده است
برایت
درون تپش های بیهوده ات
برای این برگ های همیشه سپید . . . غم انگیز؟
دختری که از خیابان می گذرد
می گوید این فقط تصویر شبی ست
که صبح خواهد شد، می گوید: هر چند که دیر
. . .
دختری که از خیابان می گذرد
باور ندارد که تمام شب بیهوده است
می گوید که
کوچک ترین جوانه نشان می دهد مرگ واقعا وجود ندارد
به همه چیز می خندد
به تمام این شب های مسخره می خندد
و از خیابان رد می شود
اوفلیا
تصویر غم انگیز ِ برگ ها در پاییز
یا هر فصل مزخرف دیگری که
. . .
و برکه ای
با آبی خروشان
. . . که در آن وجودی
And will a’ not come again?
And will a’ not come again?
No, no, he is dead:
برکه . . . چشم هایم خیره می ماند
در نقش آبی که وجودی در آن غرق . . . غم انگیز؟
فریاد پسری است در خیابانی که
کسی در آن تانگو را جز کفری ممتد
نمی داند
خیابان پوسیده ای که در آن
جز غریبه ها آن هم در نیمه شب
کس ِ دیگری گریه نمی کند
خیابانی امتداد یافته است در تمام شهر
و فریاد پسری است در
خیابانی که سر بر نمی گرداند
نه آدم ها
نه ماشین ها
. . . نه خیال ها
And will a’ not come again?
و فکر می کنی که . . . کتاب را می بندی
. . . نقش زرد رنگ مردی کنار درخت نشسته
کتاب را می بندی و
چهار صد و بیست و دو صفحه شعر که
. . .
ویتمن یا اوفلیا؟
. . . یا نقش همین خیابانی که پیر می شوی و بگذر
دختری که از خیابان رد می شود
مرگ را باور نمی کند
دختر می خندد و اوفلیا میان برکه
گیج می ایستد
No, no, he is dead:
اوفلیا، گریه می کند و گیج
گل ها سراسر مو هایش را پوشانده
که روزی در تابستان . . . ؟
یا زمستان
. . . یا پاییز
چه فرقی دارند این فصل های مزخرف؟
چه فرقی . . . ویتمن؟ یا اوفلیا؟ یا خیابان که
. . .
شلوغ است
دود
سرم گیج می رود
هر نفری که رد می شود
تنه می زند و
قهقهه می خندد
باور کن – از ته دل
هر کسی که رد می شود
فحش می دهد
که آسمان هنوز آبی ست
که شهر، هنوز زنده است
. . . فحش می دهد به خدا که
ویتمن، یا اوفلیا، یا خیابان؟
مصطفی
2005-12-22
پیوست های شعر
کوچک ترین جوانه نشان می دهد مرگ واقعا وجود ندارد
خط شعری است از والت ویتمن
چهار صد و بیست و دو صفحه شعر که
تعداد صفحات شعر ویتمن در نسخه ی چاپ انتشارات آکسفورد
And will a’ not come again?
And will a’ not come again?
No, no, he is dead:
نمایشنامه ی هملت – اثر ویلیام شکسپیر – پرده ی چهارم – صحنه ی ششم – جمله از اوفلیا است، فکر می کنم آخرین حرفی که قبل از مرگ می زند
انگاری که . . . نه؛ چیزی نیست، همان رنج دادن های همیشگی ست، نمی گذارد، وجود هایم در هم ریخته اند و هر کدام به سویی که این کار، نه آن کار، نه . . . و من هنوز هم قدم را راست نگه داشته ام، حالا گیرم به سه راه راهنمایی نرسیده نفسم بند می آید و سرم گیج می رود و دیگر حرف پله ها هم نیست، حرف کشیدن خودت است از این سو به آن سو که . . . آدم ها فکر می کنند من می آیم، من می روم، من . . . پسرک می گوید می دانم که بر می گردی، پس نمی گویم که بر نگرد، من . . . یعنی هیچ کدام نمی بینید که من هر بار می میرم و باز زنده، نشسته ام اینجا، حالا گیرم تکه ی دیگری از وجودم دیگر نفس نکشد، که . . . من فقط خواب می بینم، چشم هایم را می بندم و تو کنارم هستی، سرم را می چسبانم به تپش های قلبت و می خوابم، همه اش . . . خواب دیدم، باز هم خواب دیدم، خانه ی عزیز بود که تو دنیای مزخرف واقعی دیگر نیست، یادم نیست کی ها بودند، ولی خوب بود، خیلی خوب بود . . . سرم را می گذارم روی بالشت و می خوابم توی دست های تو و . . . حالا گیرم با یک مسکن دیگر، حالا گیرم با . . . نفسم بند می آید، حتا وقتی هم می خندم نفسم بند می آید، چقدر سرد شده است همه چیز
. . .
این شعر را امروز صبح نوشتم، توی این شعر ویتمن نماد انسانیت است و آزادی و برابری، همان ایده آل های همیشگی، اوفلیا نماد سادگی و عشق و احساسات، بخشی که از هملت نقل می کنم مال وقتی است که اوفلیا از قتل پدرش دچار شوک می شود و در حالی که تمام مو هایش را به گل آراسته توی دریاچه ای – یا رودی؟ درست یادم نیست – غرق می شود، دخترک هم تو هستی، تو و تمام احساس بدی که این دو روز دارم
. . .
ساندویچ ِ شور
غم انگیز؟
حرف یک لحظه ی نمناک ِ چشم ها
در روزی در بهار
یا تابستان
یا هر فصل مزخرف دیگری
نیست
که گذاشته ای شعر ها درونت بمیرند
خرد
نابود شوند
حرف کوچکی هم نمانده است
برایت
درون تپش های بیهوده ات
برای این برگ های همیشه سپید . . . غم انگیز؟
دختری که از خیابان می گذرد
می گوید این فقط تصویر شبی ست
که صبح خواهد شد، می گوید: هر چند که دیر
. . .
دختری که از خیابان می گذرد
باور ندارد که تمام شب بیهوده است
می گوید که
کوچک ترین جوانه نشان می دهد مرگ واقعا وجود ندارد
به همه چیز می خندد
به تمام این شب های مسخره می خندد
و از خیابان رد می شود
اوفلیا
تصویر غم انگیز ِ برگ ها در پاییز
یا هر فصل مزخرف دیگری که
. . .
و برکه ای
با آبی خروشان
. . . که در آن وجودی
And will a’ not come again?
And will a’ not come again?
No, no, he is dead:
برکه . . . چشم هایم خیره می ماند
در نقش آبی که وجودی در آن غرق . . . غم انگیز؟
فریاد پسری است در خیابانی که
کسی در آن تانگو را جز کفری ممتد
نمی داند
خیابان پوسیده ای که در آن
جز غریبه ها آن هم در نیمه شب
کس ِ دیگری گریه نمی کند
خیابانی امتداد یافته است در تمام شهر
و فریاد پسری است در
خیابانی که سر بر نمی گرداند
نه آدم ها
نه ماشین ها
. . . نه خیال ها
And will a’ not come again?
و فکر می کنی که . . . کتاب را می بندی
. . . نقش زرد رنگ مردی کنار درخت نشسته
کتاب را می بندی و
چهار صد و بیست و دو صفحه شعر که
. . .
ویتمن یا اوفلیا؟
. . . یا نقش همین خیابانی که پیر می شوی و بگذر
دختری که از خیابان رد می شود
مرگ را باور نمی کند
دختر می خندد و اوفلیا میان برکه
گیج می ایستد
No, no, he is dead:
اوفلیا، گریه می کند و گیج
گل ها سراسر مو هایش را پوشانده
که روزی در تابستان . . . ؟
یا زمستان
. . . یا پاییز
چه فرقی دارند این فصل های مزخرف؟
چه فرقی . . . ویتمن؟ یا اوفلیا؟ یا خیابان که
. . .
شلوغ است
دود
سرم گیج می رود
هر نفری که رد می شود
تنه می زند و
قهقهه می خندد
باور کن – از ته دل
هر کسی که رد می شود
فحش می دهد
که آسمان هنوز آبی ست
که شهر، هنوز زنده است
. . . فحش می دهد به خدا که
ویتمن، یا اوفلیا، یا خیابان؟
مصطفی
2005-12-22
پیوست های شعر
کوچک ترین جوانه نشان می دهد مرگ واقعا وجود ندارد
خط شعری است از والت ویتمن
چهار صد و بیست و دو صفحه شعر که
تعداد صفحات شعر ویتمن در نسخه ی چاپ انتشارات آکسفورد
And will a’ not come again?
And will a’ not come again?
No, no, he is dead:
نمایشنامه ی هملت – اثر ویلیام شکسپیر – پرده ی چهارم – صحنه ی ششم – جمله از اوفلیا است، فکر می کنم آخرین حرفی که قبل از مرگ می زند