December 23, 2005


شعر شماره ی هفتصد و چهل و هشت
یکشنبه، چهارده بهمن یک هزار و سیصد و هشتاد
بدون هیچ گونه تغییری با متن اولیه تایپ می شود


در تنهایی یک پسر


راستی، شما یکی از نیافته اید در میان این اوراق سپید
دفتر هایم؟
گوئیا گمش کرده باشم در میان ِ افسانه های
، ایران باستان
آنجا که گیلگمش در ایلامش به
، آوازی راه می رود در زمین
و آناهیتا، آواز مهر و
محبت را می خوانده به شیر های ایستاده ی
. تخت جمشید


. . . و یا شاید
، در شهر هم می شود گم شد
بزرگ شده است و
، غریب
. . . خودت که بهتر می دانی
، من بار ها در تجسم حجمش گم شده ام
و من بار ها در زیر دود هایش له شده ام، در بارانهای
. . . اسیدی اش

آری، آری
، من
او را گم کرده ام در هیاهوی آهنگ های
، پاپی که با آن ها شعر هایم را می نوشتم

، در سرسرای تاریک زندگانی

، در این زمانه ی هولناک

و چقدر همه چیز زود تمام می شود، حتا
، عشق

و شما عاشق شده اید؟
، آه، یادم رفته بود، من در میان خاطراتم
، یک نفر دیگر را هم جا کرده ام
یک نفر دیگر که
عاشق بوده است، و با
عشق، گریسته است تمام روز ها
، را
، و چقدر، به اندوهی آرام
دنیا را اشک می ریزد این
روز ها، این
، روز هامان که در خیابان های شهر
، به امیدی هیچ، به قهقهه می خندیم
، تمام حرف ها را

این روز ها که ما تازه فهمیده ایم پشت
. . . خنده هایمان هم مفهومی هست

، و راه می رویم، و بر درون قلبهایمان
عشقی را حمل می کنیم که از گذشته های
، دور

و من اشک هایم را از زیر درختان
، سپیدار جمع کرده ام
و همه را ریخته ام درون کیسه ی کوچکی، که
بر خاطراتم دفن می کنم هر زمان
، و باز به یاد می آورم
، یک جفت چشم سیاه کوچک را
که برایش لبخند می زدم و
، و می نوشتم: سلام
، آسمان ِ آرزو ها

، و او هم، در میان ذهن خسته اش، یک توی ِ عزیز
. می یافت برای من: دوستت دارم

و ما چقدر دوست داریم تمام زمین را که زیر
آسمان آبی می درخشد، راه برویم، حتا
در گورستان شهر هم، ما عشق
. . . می ورزیم

یادت هست؟
باد دارد مو های سیاهت را با خود می برد از
، جلوی نگاه ِ زیبای ِ آرامت

، و باد دارد ذهنم مرا می آشوبد

یادت هست؟
، من تمام شب را گریستم تا صبح
که اندیشیدن سخت می شود گاهی
. . . و تنها
و من دارم که فکر می کنم شاید دیگر وقتش
بود تو هم یک فریاد
بر می آوردی . . . نه، وقتش نبود؟

من دلم دارد می لرزد، که دخترکی در
این روز ها، رو به روی چشمانم
نشسته است، و برای ِ من، صورت
پسرکی را می کشد، که یک روز، در میان
، حجم سیاه زندگی گم شد

. . . و دیگر باز نیامد به عشق

پشت پنجره یک خیابان:
است، و من در اتاق
، کوچکم
س، روز ها ست داریوش گوش می کنم

و پشت پنجره را نگاه
، می کنم
باد ها از مشهد می وزند به
، شهر
، و من دوست دارم تو را بو بکشم

و یک پسر را به یاد بیاورم، که در دفتر
قهوه ای خاطراتش، یک نفر دارد
داستان جنگلی را می نویسد، که یک روز چوب بر ها
، خانه های روباه هایش را سوزاندند

و یک روز یک پرنده جفتش را در قفس
، سرد یک پسر، گریست

و پرواز پرنده ای که مرده بود روی آب
. . . حوض

همه را یادت هست؟ من از آن
روز ها تا به امروز، هنوز هم
تو را در میانه ی قلب کوچکم نگه
، داشته ام

. . . که یک نفر این پسر را دوست دارد

و من هنوز هم دختر را به یاد
، دارم، با موهای سیاهش
و لبخندی که به صورتم می گفت، حالا
، وقت نگاه کردن به ساعت نیست

، کمی دیگر بمان

و بگو در شهر چند پنجره هنوز
باز است؟

و بگو در شهر هنوز چند نفر عاشق
. . . مانده اند
باور کن، من هنوز هم
در میان کلمه کلمه شعرم، تو را
می نویسم، و تو در آن شعر های
طولانی ت، هنوز هم
مرا می نویسی، پسرک ِ کوچک
. . . من

، و من دلم می خواهد کمی گریه کنم

ساعت دوازده است و در ساعت دوازده
، تمام پرنده ها می خوابند

و تمام پرنده ها خواب یک عشق را
، می بینند

دلم گرفته است، و
، در شهر غریب مانده ام هنوز
عشق من به شهری دیگر، دارد روز هایش
را می گذراند، و پسری را یاد آور
می شود، که سال ها است از او
، دور است

. . . و سال ها است از او دور است


شعر را خواندی و دست هایت را گذاشتی روی صورتت و دست هایت تمام صورتت را پر کرده بود و بی حرکت بودی و هیچ چیزی نگفتی، حتا نلرزیدی، حتا داد هم نزدی، دست هایت را روی تمام صورتت گذاشتی و بدون هیچ صدایی گریه کردی، فقط گریه کردی، فقط . . . آره، شانزده بهمن بود و من . . . امروز سوم دی ماه است

امروز یک روز لعنتی است توی یک سال گه در یک . . . امروز جمعه است. آن سال شانزده بهمن سه شنبه بود، صبح بود، ساعت نزدیک یک ربع به ده بود که . . . امروز وقتی بیدار شدم هنوز گیج بودم، از سرما خوردگی، از . . . نمی خواستم، گفتم آن لاین . . . گفتم که شاید میلی . . . و بود، دو چند تا میل بود؟ نمی دانم، همان اول اسم تو را دیدم و هم خوشحال شدم و هم لرزیدم که شاید . . . آره، شاید، میل تو بود و همان خط اول را که دیدم تمام وجودم لرزید، گفتم که . . . دی سی شدم، میل ذخیره شده را باز کردم و خطوط، خطوط، خطوط . . . در را بستم، اولین قطره ی اشک که روی صورتم غلتید در را بستم، صبح جمعه ی سوم ِ دی ماه که . . . فقط گریه کردم، گریه کردم و لرزیدم و اشک ها روی صورتم می ریخت و من . . . حتا صدایت هم بلند نشود که نفهمند که . . . دلم گرفته است، دلم خیلی گرفته است، تو . . . وقتی گریه ات تمام شد، گفتی که چرا یادت نمانده بوده؟ چرا؟ چرا؟ و همان روز هیچ کدام فکر نکردیم که من باید یادت باندازم و
. . .

خواب دیده بودم، خیابان بلندی بود، تو از دور آمدی و می خندیدی، گفتم چرا می خندی؟ گفتی می خواهم تو را بسپارم به خدا و برم، گفتی که یک دوست مواظب من هست، گفتی . . . نوشتم که من نمی دانم این مصطفی کیست، ولی می خوام چشم های هر دو تا تون را در بیارم بگذارم کف دست تون که . . . من نامه را می خواندم و گریه می کردم و یک روزی بود، یک سال و خورده ای بعد از همان روزی که تو توی تصادف مرده بودی، توی شانزده بهمن سال ِ یک هزار و سیصد و هفتاد و نه که وقتی آوردنت مشهد ضربان قلب ت شانزده تا بود، خوب شدی، نه؟ خوب شدی، خوب و . . . یک لخته بود، توی سرت یک لخته بود از تصادف، وقتی رفتی تو اتاق عمل یک قطره اشک بود روی صورتت و وقتی برگشتی همان قطره اشک، خشک شده و تو . . . تو رفته بودی، تو رفته بودی

اسم ت الهه بود. متولد بیست فرودین ِ یک هزار و سیصد و شصت و سه، نمی دانم، شاید توی همان ساعتی به دنیا آمدی که من به دنیا آمده بودم، در همان روز، اسم من مصطفی بود، و اسم او، علی . . . اسم کسی که . . . چند سال توانستید با هم باشید؟ چند سال؟ مرگ، پنجه های مرگ . . . نه، نه که همه اش تقصیر همین آدم های مقدسی است که نماز می خوانند به چه زیبایی و حج می روند و دروغ می گویند و امروز، امروز سوم دی ماه من باید زار زار گریه کنم که تو ده ثانیه می خواهی صدایم را بشنوی قبل از اینکه برای تهران، برای عمل، عمل هایی که گفته اند حتا اگر برگردی هم هیچ وقت مثل قبل نخواهی شد، که . . . من میل را می خوانم، من، زار زار گریه می کنم، من . . . امروز سوم دی ماه است، یک هزار و سیصد و هشتاد و چهار، و تو فردا، یا پس فردا می روی تهران، تو . . . من دلم گرفته است، من سخت دلم گرفته است، می دانی
. . .


و هنوز، هنوز هم بعد تمام این سال ها، نگاهم خیره می ماند روی دست خط تو، پشت آن خطاطی شعر سهراب، که نوشته ای

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است

و امروز من تمام نگاهم تر است، تر، با قطره های درشت اشک که هی می غلتند روی صورتم و هی صدای آهنگ توی اتاقم که کسی، هیچ کسی نفهمد که . . . که . . . که
. . .

هنوز هم دوستت دارم


مصطفی
2005-12-23
نه و هجده دقیقه ی صبح