December 05, 2005

باید ها، نباید . . . حرف های جدی، راه می رویم همین طور و شب است و تمام بلوار وکیل آباد ترکیب یک شوخی بین تاریکی و نور های ماشین و پیاده رو که بسته است با یک ماشین و . . . قدم های آواره شاید، شاید روان در امید یک لحظه ی خوشبخت که هنوز نمی دانی و منتظری و پیش می روی و فکر می کنی اگر بشود . . . می شود؟

حرف های جدی، چرا باید همیشه صبر کرد تا هزار چیز در هم آمیخته شود تا سردی دیدار بریزد که . . . که وقتی شروع تازه می کنی به حرف زدن وقت رفتن می شود، همیشه همین طور ست، هنوز شروع نکرده ای ساعت لعنتی روی مچت می گوید کلاس یک ربعی ست شروع شده، آری، شروع شده و نیم ساعت دیر تر وارد می شوی و تق تق کفش هایت توی فضای ساکت کلاسی که گوش می کند به حرف های یک استاد و می نشینی روی آخرین صندلی کلاس و می نویسی و . . . حوصله آدامس جویدن هم نداری، نه، گوش هم نمی کنی به درس، دلت می خواست شبی بود که توی پهنای خیابان ی که فکر ها تمام می شد و می گفت آری، کاش می گفت آری، دلت . . . باید صبر کنی، روز ها را بشمری که . . . نقطه ی پایان یک روز خواهد آمد، می دانی، می داند
. . .

و صبر نداری، هیچ وقت صبر نداشتی، خودت که می دانی

* * * *

در زندگی دل آدم هزار چیز می خواهد، آرزو هایی که هر کدام قشنگ ند، مثل . . . مثل تمام زیبایی هایی که می شناسی، ولی فرق است بین چیز هایی که دلت می خواهد و کار هایی که می توانی انجام دهی. نه، غمگین کننده نیست، چون تمام آدم ها دل هایی دارند که هزار چیز می خواهد، که همه باید زندگی کنند، که صبر کنی همه چیز درست می شود – بحث فلسفی امروز صبح با خودم در حال بیدار شدن از خواب

مصطفی