March 07, 2006

حل شده ام. صبح توی اینترنت ول می گشتم و هر چی مقاله پیدا می کردم بیست و دو صفحه بود. حوصله ام سر رفت. ژوزفینا را گذاشتم همین جوری برایم چه چه بزند – دی جی باشد، چه فرقی می کند – و اتاق را ریختم بهم. هزار صفحه جزوه را ریختم توی جعبه ی جزوه ها. پانصد صفحه جزوه را گذاشتم که بریزم دور – فکر کردی این عدد ها شوخیه؟ بیشعور – و عصر نشده بیرون بودم. توی باد سردی که می وزید. چشم هایم را باز کرده بودم و شهر زنده بود. یعنی زنده بود؟ یک کارت اینترنت می خرم و می آیم خانه. سی دی آقایی با مو های مشکی کوتاه را هنوز نریخته ام روی هارد. گیج می زنم. شب ها آرامش ندارم. باید زنگ بزنم تهران. باید زنگ
.
.
.

هشت و ده دقیقه ی شب

* * * *

ساعت ده شب یادم افتاد باید برای یکی یک مقاله می نوشتم. یک ساعته مقاله را نوشتم. سه صفحه. به زبان فصیح انگلیسی. چشم هایم را بستم و فکر کردم که تا سی دی را گذاشتم و اسم مک نیت را دیدم نیشم تا اون ور صورتم باز شد و فکر کردم امشب خوب بود، بیدار شدم و گیج منگول و بیرون و توی خانه و امشب آقایی با مو های مشکی کوتاه می گفت که من افسرده ام، من لبخند زدم: من؟ افسرده؟ می گفت از دانه دانه ی خط های اینجا معلومه دیگه، خوب معلومه دیگه، من خودم فکر می کنم که این چیزیه که بقیه فکر می کنند. من خوبم، غمگین، آره غمگین، ولی خوب
.
.
.

یازده و چهل و دو دقیقه ی شب

* * * *

توی تاکسی مامان گفت دختر دایی ات آمده ایران. زنگ زدم گفتم که یعنی هر وقت میل هام رو جواب نمی داری داری می آیی ایران ( نگفتم و یا داری عروس می شی) خندید، گفت آره . . . آمده است خانواده ی خواهرش را بدرقه ی کانادا کند، و خودش برگردد انگلیس. خواهرم هر وقت می شنود که خانواده ای دارند می روند – و تازگی ها چقدر تند تند همه دارند غیب می شوند – اخم می کند و لابد سردرد می شود. وقتی گفتم تب مهاجرت دارد توی کلاس بالا می رود، اخم کرد که تو قاطی این برنامه ها نشوی. من نگاه گرم استادی به یادم می آید که وقتی از سوال های کنکور حرف زدم گفت اگه قبول نشدی، نمان، برو. من شب زنگ می زنم تهران. همه چیز باز هم ختم می شود به شنبه. یعنی شنبه شاید . . . گیتی گفت عید که برود می گردد کار های همینگوی را برایم پیدا می کند، چقدر خوب شده است همه چیز، روز های آرام، حالا گیرم شب ها کمی سر درد، چه اهمیتی
.
.
.

* * * *

ترجمان درد ها
جومپا لاهیری

ترجمه ی مژده دقیقی

فهرست داستان ها

یک مسئله موقتی
وقتی آقای پیرزاده برای شام می آمد
ترجمان درد ها
یک دربان واقعی
خانه خانم سن
خانه ی تبرک شده
مداوای بی بی هلدر
سومین و آخرین قاره

به جز آخرین داستان که دوستش نداشتم، به بقیه ی داستان ها نمره ی بالایی می دهم، کتاب ارزش خواندن را دارد، هر چند فکر می کنم ترجمه ی امیر مهدی حقیقت – بر اساس چیزی که در هم نام دیده ام – احتمالا بهتر از مژده دقیقی است، هر چند نمی دانم ترجمه ی دیگری هم هست یا نه

اول می خواستم بیشتر بگویم، ولی بعد دیدم بگذار هر کسی خودش کشف کند

.
.
.

سودارو
2006-03-06
یازده و پنجاه دقیقه ی شب