March 09, 2006

کجا؟ می گویند راه فراری همیشه هست، به قول دختری با مو هایی مشکی، هر کاری کنی که تو رو از خودت دور کنه، خوبه . . . کجا؟ می گویند می شود گریخت. امشب، در میان نور های خیابان و تاریکی آسمان جایی گم شدم، جایی از خودم دور شدم، جایی میان تاریکی اتاق نشستم و آهنگ های غمگین گوش کردم و افکار درونم خفه شد. گفتم، باز چه مرگ . . . ؟

جواب در پس چهره ی غمگینی گم می شود. جواب از من دور می شود. جواب را می دانم و خودم را گم می کنم، در آهنگ های غمگین، در تصویر های نا آشنا، در . . . در ساعت هایی که با اینترنت خوش هستی، در ساعت هایی که نثر سنگین جی آر آر تالکین را می خوانی، صفحه های حجیم، پر از کلمه، می خوانی و چشم هایت خسته می شود و کند پیش می روی
.
.
.

* * * *

. اثری راستین را می گویم که از ته دل و روده می آید، از مرکز روح

درخت گلابی – گلی ترقی

* * * *

چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. راه می روم، بی هدف میان اتاق، میان اتاق ها، میان هوای گرفته، هوای باز، بیرون هوا ولرم است، بیرون شب است، از خواب که بیدار می شوم خوابی از من می گریزد، همه چیزی از من می گریزد، جوابی در سکوت ها نیست
.
.
.

* * * *

دوازده سال دارم و دوازده هزار بار به توان صد – بیش از حد تحمل و وسعت قلب و روح ِ کوچک – عاشقم. گیجم. خوابم. خنگم. دست و پا چلفتی و مغشوش و مبهوتم. خودم نیستم ( چه بهتر)، خود همیشگی ام. الکی می خندم – از آن خنده های شل و بی مایه و خنکی که دل آدم بزرگ ها را آشوب می کند، و بی دلیل بهانه گیر و بی حوصله و غمگینم. زشت و دراز و لق لقی شده ام. صورتم جوش زده و موهایم، بدتر از علف های خودروی ِ هرزه، از اطراف سرم بیرون زده است. صدایم هم عوض شده، زنگدار و چندش انگیز. با این همه، با وجود لاغری و بی خوابی و بی اشتهایی، با وجود ترس و لرز های مجهول و غصه های ناشناخته، با وجود پاهایم که به طور ترسناکی یک مرتبه رشد کرده اند ( انگشتان ِ دراز) و بدنم که بوی تند عرق تن می دهد ( بوی بلوغ)، و با وجود بی نهایت اغتشاش ِ حسی و فکری و بی نهایت دلهره های مبهم و بی نهایت کوفت و زهر مار دیگر، خوشبخت ِ خوشبختم. دو تصمیم بزرگ گرفته ام: می خواهم نویسنده شوم

درخت گلابی – گلی ترقی

* * * *

کی؟ کجا؟ چه زمانی؟ کی وجود خودم را به کلمات فروختم؟ کی باور کردم که پشت کلمه ها، پشت زیبایی کلمه ها می شود پنهان شد و مثل پسر کوچکی بود که سرش را انداخته پایین و نگاهش هیچ جا نیست، هیچ جا، یادم نمی آید، همیشه باور داشته ام که نوشتن . . . یعنی به هیچ چیزی باور نداشتم، می نوشتم، یادم نمی آید از کی، از کجا، از میان کدام لحظه که گذشت و . . . برای نوشتن تا سر حد مرگ بردندم و چنان تنفر را درونم پر کردند که تا سال ها . . . چرا؟ چرا فکر می کنی؟ مگر قول نداده ای که فکر نکنی؟ که گذشته، گذشته است و در های متعفن آینده به رویت لبخند می زنند؟ که
.
.
.

آهنگ های غمگین گوش می کنم. دوباره بد می شوم، دوباره خوب، کتاب هایی می خوانم که اذیتم می کنند، سریع، هی تند تند، عصبی، تایپ می کنم و انگشت هایم درد می گیرند، حوصله ام سر می رود، دوست ندارم، دوست دارم، خنگم، خوبم، چشم هایم را می بندم، چشم هایم می لرزد، تیک عصبی دارد، مثل تمام وقت های آشفتگی تیک عصبی دارد و من هی فکر می کنم تو چرا
.
.
.
تو می خندی. تصویر قدیمی ات می خندد. می گویی این آقاهه که صاحب کافه است امروز کلی خوشحال می شه. چون همیشه وقتی با اون پسره می آمدی به این کافه که باید سر تا پایش را از طلا پوشاند که در آن به هم لبخند می زدید، همیشه تو سرت را می گذاشتی روی میز و زار می زدی از سیصد و چهل و سه مشکلی که هر روز تعقیبت می کنند، و آن شب، میان هوای یخی که پناه بردیم به کافه و کاپوچینو های داغ ِ تلخ ِ خاطره بر انگیز خوردیم، تو می خندیدی، می خندیدیم و سکوت زوج های عاشق دور و برمان را با شر و ور های خودمان آلوده می کردیم و وقتی آمدیم بیرون و چون زیادی گرم بود، رفتیم یخ بزنیم، توی یک پارک نشستیم و کلی خاطره مرور کردیم و من
.
.
.

دسته ی موهای روی پیشانی ت روی نگاهم حک می شود، برای همیشه
.
.
.

بلند شدیم، پیشانی ت را بوسیدم، راه افتادیم و در شبی که باران . . . کتاب هایم را که مرتب می کردم کتاب شعر را دیدیم و صفحه های هنوز پر از رد باران و شعری که . . . پاییز چه زیباست . . . چشم هایم غمناک شد، چشم هایم
.
.
.

می گویم مردم آبرو دارند، تو همین جوری ساکت راه می روی، می گویم، با خودم کلنجار می روم، من، یعنی تو هیچی نمی گفتی، یک نگاه به صورتم انداختی و توی صورتت بود که می خواهی آخرین بیسکویت شکلاتی را با طعم لب های مصطفی بخوری، من گفتم که بیا بی خیال بشیم، من
.
.
.

توی تصویر نیم تاریک یک شب، توی کوچه ای که دویست و ده خاطره در آن دارم، آخرین خاطره در شبی که می دانستم آخرین باری است از این مکان رد می شوم نقش بسته شد، خم شدم و بیسکویت شکلاتی میان لبانم شکست

. . .

سودارو
خنگ و عصبی
2006-03-09
چهل و هشت دقیقه ی صبح