March 27, 2006

صورتت . . . نشسته بودی، غمگین، روی یک مبل قهوه ای کمرنگ نشسته بودی و نگاهم می کردی، پیراهن آبی پوشیده بودی و شلوار کرم، از خواب که بلند شدم هنوز نشسته بودی و نگاهم می کردی، هنوز هم نشسته ای، ناراحت بودی از دست این پسره ی خل ِ احمقی که من باشم، من هیچی نگفتم، هیچی، می دونستم که حق با توئه، می دونستم که باید زنگ می زدم و نزدم – نه اینکه توانسته باشم و نزده باشم، نمی شد، من خرم، من نرفتم یک کارت تلفن بخرم، من خرم، قبول، قبول دارم، از خواب بیدار شدم و یک روز بود مثل بقیه، عادت کرده ام به همه چیز، روز ها را رد می کنم و می خوابم و بیدار می شوم و
.
.
.

سکوتی همه چیز را در هم کشیده است. نه، سکوت خالی نه، امشب دعوایم شد با بابا که گیر داده بود بیایم از این کاشی کاری های توی تلویزیون را تماشا کنم که هنر این است و بس، من هم حوصله نداشتم، بحث مان شد و توی خانه دوست دارند هر چیزی که شد ربط بدهند به این موضوع که من سیصد کیلو ادعا دارم و هیچی حالیم نیست و درک ندارم و غرب زده شده ام و . . . دوست ندارم، خوب دوست ندارم، از تلویزیون و برنامه هایش متنفرم، بدم می آید بشینم وقتم را تلف کنم روی تصاویر، وقت ندارم، حوصله ندارم، به من چه کاشی کاری ها چه می گویند، وقتی می گویم که این برنامه ها به خاطر اینکه کسی که ساخته اصلا نمی دونه فیلم مستند یعنی چه و میزانسن یعنی چه و فیلمبرداری یعنی چه و دوبله یعنی چه و تصویر یک چیزی است و حرف چیز دیگری و کار مشکل دارد و این که یک دوربین دستت بگیری از در و دیوار فیلم بگیری که نمی شود چیزی که تلویزیون بخواهی نشان بدهی، حالا شعور کسی که برنامه ها را پخش می کند اینقدر است من چرا باید خودم را کوچک کنم این چیز ها را تماشا کنم؟ اعصابم خرد می شود از این همه ایراد که این برنامه ها دارند، گیر می دهد که تو بلدی خودت بساز، من هم کلی عصبانی شدم و مامان اسفند دود کرد و من هی دور آشپزخانه راه رفتم و هی عصبی بودم

شش هفت سال پیش – درست یادم نیست – بی بی سی یک برنامه ی مستند از ایران ساخت که تلویزیون ایران هم پخش کرد، یک قسمت آن را یک بار دیگر باید نگاه کرد که فهمید حداقل ها برای ساخت مستند چیست – بیخود کسی حرف امکانات نیاورد که جیغ می کشم که به خدا امکانات هست کور تشریف دارید نمی بینید

من عصبانی ام. هر چیز کوچکی آزارم می دهد. به خدا خسته ام، کنکور مرده شور برده تمام توانم رو برده و هنوز برنگردانده، امروز بعد از ده روزی که نمی توانستم، چند کلمه به انگلیسی خواندم، امروز تازه داشتم پسر خوب تپل شکمو می شدم، نمی گذارد، نمی گذارد آرام بمانم

این وسط تو هم نشسته ای زل زده ای به من و پسرک هم میل می زند اعصبام بهم می ریزد و هیچ چیز خوبی نیست و عزیزترین هم تهران گم شده و خبری نیست و ورونیکا هم میل جواب نمی دهد و من خلم، خیلی بد جور خل
.
.
.

* * * *

http://akbarganji.net/

این سایت نیامده فیلتر است و هر کسی می تواند به جای من تماشا کند و به جای من هم بخواند

* * * *
این ها را لینک داده اند و من هنوز لینک نداده ام، ایمان – ترنینگ د تاید – حق آب و گل دارد و من گیج که هنوز لینک نداده بودم، بقیه را هم اینترنت مفت داشتم سودارو را سرچ زدم، سوت زد مخم شانزده هزار جواب آمد، لینک ها را اینجوری پیدا کردم، بلاگ رولینگ کسی لینک بدهد راحت پیدا می شود، بلاگ فا نه، باید بگردی، کسی هم که لینک می دهد به من که نمی گوید، هی باید بگرد، اگر به من لینک داده اید و توی لیست لینک هایم نیستید بگوید لینک تان را بگذارم، به خدا جای دوری نمی رود

http://turning-the-tide.blogfa.com

http://barge.blogfa.com

http://shamide.blogfa.com/

سودارو ی غرغرو
2006-03-27
ده و پنجاه و نه دقیقه ی شب