March 21, 2006

امسال شیعیان عید ندارند

زمینه ی قرمز، در یک سو تصویر حرم امام رضا (ع) و در یک سو تصویر ویران شده ی حرمین شریفین در سامرا. به مامان می گویم اگر قیمت ها فرقی نکرده باشد قیمت پرینت این پرده شصت هزار تومان می شود. مامان به پرده خیره می شود. توی شهر پر شده است از این نوشته، که امسال شیعیان عید ندارند، آدم ها روز آخر سال توی میوه فروشی ها، سبزی فروشی ها لبریز بودند، شیرینی فروشی ها شلوغ ولی نه مثل هر سال، توی تاپ موند بودیم، یکی از مشهور ترین و قدیمی ترین شیرینی فروشی های مشهد، خانومی که توی صف ایستاده بود به پسرش به انگلیسی گفت برو توی ماشین، پسر بیرون مغازه ایستاده بود وقتی که آمدیم بیرون، کنارش یکی از همین پسر بچه های خیابانی که با گاری می گردند ایستاده بود، تصویر متناقض دو زندگی، در کنار هم. همه چیز از همان شبی برایم مهم شد که دو سال پیش خواهرم و خانواده اش بهم ریخته آمدند خانه که برای یکی از همین عید ها مهدیه ی مشهد – توی خیابان تهران – برای چراغانی جلوی مهدیه سه و نیم میلیون تومان جمع کرده و هنوز یک و نیم میلیون کم دارند و از شوهر خواهرم پرسیده بودند می خواهد این رقم را تامین کند یا . . . ؟ یا توی شهری که هزار هزار مردم سر گرسنه روی زمین می گذارند چراغانی یک مکان پنج میلیون که چی؟ که چی؟

نمی خواهم توی اولین دقایق سال نو از خوشی و خوبی و قشنگی بگویم. برای اینکه هیچ چیزی قشنگ نیست. این هفته که مرتب بیرون بودم و از بی حواسی روز های قبل از کنکور گریخته می دیدم که جلوی چشم هایم قیمت همه میوه جات که این قدر تلویزیون می گفت ده درصد گران می شود، بیست و پنج درصد تا دویست درصد گران تر شد، توی یک هفته، می دیدم و تصویر ها برایم زنده می شد، وقتی قطار صبح وارد تهران شد و من فقط خیره بودم به خانه های وحشتناک فقیر شهریار و شهر ری و . . . خانه هایی که بعضی های شان به زحمت اندازه اتاق خواب من بودند، وارد شدم و توی خانه ی دایی حرف این بود که برای مسجد جامع شهرک – شهرک غرب، از یکی از پنجره های میلاد نور که به پایین سمت چپ نگاه کنید مسجد را خواهید دید، یکی از زیبا ترین مسجد های تهران – لوستر دویست میلیون تومانی خریده اند، توی شهری که . . . من همین جور تصویر های شهر را مرور می کردم، دایی گفت بیا شب برویم، من نمی توانستم زیر لوستر دویست میلیون تومانی نماز بخوانم در شهری که . . . حرم نمی روم، اذیت می شوم، بین مناره ها و طلا ها و نقش ها و خرج های میلیاردی که می شود و شهری که
.
.
.
شیعیان عید ندارند. من قبول دارم. نه برای عزاداری که یکی از این دکه ها باز بود و صدای هادی هادی، که اگر کسی از خارج بیاید می گوید این تکنوی شما ایرانی ها است؟ هست؟ مثل مردی که روز آخر سال توی بانک می خواست خارج از نوبت کارش انجام بشود که می خواهد به تعزیه برود، مرده شور تعزیه ای که از حق خوری مردم . . . من هم گفتم کار بانکی ت رو بکن و برو تعزیه، بهش برخود مرتیکه عوضی که فکر می کند اسم تعزیه یعنی
.
.
.
عید ندارند، توی کشوری که ده درصد مردمش رسما گرسنه می خوابند و گرسنه بیدار می شوند و گرسنه زندگی می کنند، توی کشوری که رسما چهار میلیون معتاد دارد و نمی دانم چند هزار روسپی و نمی دانم چند . . . عدد ها در هم گم می شوند و سال نو می شود و من کتابخانه را مرتب می کنم و در حافظ قدیمی فکر کنم از همان کتاب های مان، چاپ سنگی زمان ناصرالدین شاه، کتاب باز می شود و می خوانم: مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید، یک ساعت به سال نو مانده، فکر می کنم مسیحا نفسی می آید، چشم هایم را می بندم و کتاب ها را می گذارم سر جای شان و سال نو می شود

سال نو می شود، همین، میل می زنم به اِراتو که سال نو را فقط، فقط به تو تبریک می گویم که به احترام به بقیه می گویم سال نو مبارک، که معنایی، هیچ معنایی ندارد برایم، توی خانه می نشینم و یک کتاب باز می کنم، یک کتاب که زنده باشد، آرام باشد، چشم هایم را می بندم به هر چیزی که بیرون هست و روحم را می جود و فقط می خوانم

می خوانم

فقط می خوانم

.
.
.


We fathom you not - we love you – there is perfection in you also,
You furnish your parts toward eternity,
Great or small, you furnish your parts toward the soul.

Walt Whitman

سودارو
2006-03-20
ده و چهل و پنج دقیقه ی شب
کمتر از یک ساعت در سال نو

شب از نیمه گذشته است، نمی دانم چرا، ولی شاید، شاید به خاطر خوابی بود که بعد از ظهر دیدم که عصبی شدم و این ها را نوشتم، توی خوابم شب بود، شب تاریک و توی یک پارک بودیم، من خودم را از پشت سر نگاه می کردم، هوا تابستانی بود و جین پوشیده بودم و تی شرت خاکستری و کنارم تو نشسته بودی، با یک مانتوی خاکستری ِ چروک، فقط نشسته بودیم و رو به روی مان را نگاه می کردیم، فقط همین، از وقتی آن سه عکس را برایم میل کردی و من . . . من که گفتم برای من هیچ چیزی فرقی نکرده، باور نکردی، چه گونه می خواستی باور کنی که من دوازده ساعت هم مکث نکردم در دست گرفتن دستی دیگر
.
.
.

چگونه؟