March 15, 2006

در ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه ی نیم شب ِ چهارشنبه سوری اتفاق افتاد. صدای بلند بنگ، خرد شدن شیشه و فریاد من که این چی بود؟ چراغ را روشن کردم – داشتم قسمت اول سریال فرندز را نگاه می کردم – و برادرم که بیرون رفت و دید، رد گلوله روی پرده، پنجره که به اندازه ی یک مشت خرد شده است، تفنگ بادی بود، اگر تفنگ حرفه ای بود گلوله در امتداد حرکتش می خورد به من که جلوی ژوزفینا نشسته بودم، در تاریکی و سودارو دیگر می توانست نباشد

برای اولین بار داشتم ترور می شدم. خنده ام گرفته بود، همسایه ی احمق داشتن همین است – دکترای دندانپزشکی و استاد دانشگاه هم باشد مهم نیست – خوب، ترورم کردند، برای بار اول جان سالم به در بردم – هر چی فکر می کنم فامیل همسایه مان یادم نمی آید
.
.
.

ماه ها پیش لیستی در اینترنت منتشر شد که وعده داده بودند تا محرم تعدادی وبلاگ نویس را مورد رحمت قرار خواهند داد، در هر دو لیست منتشر شده اسم من بود، به یک شوخی می مانست، اتفاق خاصی هم برای کسی نیفتاد، اول که لیست را خواندم برایم جالب بود، بعد کمی ترسیدم، بعد هم فراموش شد

الان احساس خاصی ندارم. دوباره توی تاریکی نشسته ام، تا صبح که شیشه را عوض کنند، الان فقط می دانم تجربه ی ترور شدن هم برایم اتفاق افتاد، یادم باشد توی یک داستان این را بیاورم

. . .

سودارو
2006-03-15

کسی که واقعا نمی خواسته منو بکشه؟ نه؟