March 29, 2006

من خیلی با این سایت حال می کنم، اگر دوست داشتید و رفتید، حتما بخش کتابخانه اش را نگاه کنید، مقالات ش را هم، مصاحبه هایش را هم، کلا همه ی سایت خوب و خوشگل است، نگاهش کنید و لبخند های آرامش بخش بزنید

http://theater.ir/

* * * *

نمی توانم جز شکرگزار برای موقعیت هایی باشم که مثل باران رحمت بر سرم می بارند، خدا را شکر. از دیروز بالاخره بی خیالی را گذاشتم کنار و جزوه یی که باید ویرایش کنم را گذاشته ام رو به رویم. مثل یک کلاس درس فوق العاده مفید شده است برایم. فصل سوم یک کتاب است در مورد مطالعات استراتژیک – کانون های تفکر، اتاق های فکر و این جور چیز ها – متن انگلیسی را گذاشته ام رو به رویم و متن فارسی را در کنار آن. کار ترجمه یک کار گروهی است و من هم داوطلبی کار ویرایش را قبول کرده ام. هر چند اگر بخواهم توی کار سهیم شوم باید قرار داد رسمی ببندم و کلی وقت بگذارم، ولی همین چند صفحه که کار کرده ام کلی مفرح بوده است و جذاب. اول محتاط بودم و با آرامش کار می کردم. کمی که جلو رفتم به یک نتیجه ی کلی رسیدم، روی کل جمله خط می کشم و دوباره ترجمه می کنم، امروز پیش از ظهر نتوانستم خودم را کنترل کنم و رفتم برای برادرم چند تا از جمله ها را خواندم و کلی خندیدیم، گوش کنید شما هم بخندید

اهمیت این مسئله سالها پیش بر ما روشن شده است زمانی که مدیر عامل یک شرکت به سیاست ما اعتراض کرد و با خواستار شدن خرید و فروش آزاد چک شش رقمی اهدایی را نشان داد

خدایش این جمله با حال نیست؟ متن انگلیسی را خواندم مردم از خنده، آدم یاد این جمله های سید ابراهیم نبوی می افتد، مکثی کردم و نوشتم

اهمیت این مسئله سالها پیش بر ما روشن شده است زمانی که مدیر عامل یک شرکت بزرگ به سیاست ما در مورد بازار آزاد اعتراض کرد و چک کمک شش رقمی به بنیاد ما را پاره کرد

یک جمله ی دیگر
. . .
و فقط دیگر کانونهای تفکر را در بر نمی گیرند بلکه صفحات روزنامه خط مشی بخش اداری در پیکره های قانونگذاری دیدگاههای دیوان سالاری تجارت و نمایندگان گروه فشار کارگری را هم شامل می شوند

از این جمله می توانید یک معنا قابل فهم به وجود بیاورید؟ خدایش؟ تو رو به خدا؟ زور بزنید شاید جمله معنا داشته باشد، حالا ویرایش من از همین جمله را بخوانید

. . .
و دیگر فقط شامل ِ کانونهای تفکر نیست؛ بلکه صفحات ِ مقالات ِ سردبیران روزنامه ها، خط مشی حزب رسمی در پیکره های قانونگذاری، دیدگاه های بروکرات ها، تجار و گروه های کارگری را نیز شامل می شود

نمی دانم اجازه دارم زیرنویس بگذارم یا نه، ولی باید توضیح داد که در روزنامه های مهم خارج از کشور، چند سرمقاله داریم، مثلا نیویورک تایمز قالبا سه سرمقاله را حداقل دارد، من هم خلاصه کرده ام صفحات ِ مقالات ِ سردبیران روزنامه ها، چون بیشتر از یک سرمقاله است و در صفحات مختلف می آید و مال آدم های مختلف است، بروکرات را هم نرسیدم چک کنم معنای فارسی اش چیست، امروز زنگ زدم به استاد و گفتم که فعلا فقط جمله ها را از معنا درست می کنم، یک بار دیگر که تایپ شد و پرینت، نگاه می کنم که فارسی اش چه طوری است، آن جا این جور چیز ها را درست می کنم و زیرنویس هم اگر اجازه بدهند، می گذارم

کتاب گزارش مقالات یک کنفرانس است و سال 1999 چاپ شده است – ظاهرا، عدد ها درست در ذهنم نمی ماند – سفارش یک موسسه است که ترجمه شود، کسی که مسئول کار ترجمه بوده یک اشتباه کرده و از دانشجویان ممتازش و اساتید دانشگاه دعوت کرده هر کدام یک فصل را ترجمه کنند و خودش کار را سر و سامان بدهد، نتیجه را می بینید؟ من مست شده ام از این متن که دست ِ من است، امروز که تلفنی صحبت می کردیم و من گفتم که جمله ها را خط می کشم – شاید بیست درصد کل جمله ها – و دوباره می نویسم، صدای استاد تلخ شد که این دانشجوی ممتازم بوده این متن را کار کرده است

از وقتی که این متن را دستم گرفته ام این فکر توی ذهنم هست که جامعه ی علمی ما روی همین متن ها پا گرفته است، یعنی این که درصد قابل توجه ای از متن های ترجمه شده که کتاب های مرجع هستند و کار می شوند توی دانشگاه ها همین طوری هستند، به قول برادرم ده بار یک جمله را می خوانی و آخرش فقط می فهمی که این یک جمله بود، همین، معنایی ندارد، خوب واضح است، جامعه ی علمی که روی کتاب نخواندنش افتخار می کند و فکر می کند رمان خواندن گناهی است برای زندگی شان، وقتی می آیند برای اضافه حقوق و افتخار دانشگاهی و این جور حرف ها ترجمه بکنند، اول اینکه نمی دانند ترجمه یعنی چه، دوم این که زبان مبدا شان خدا را شکر افتضاح است و به زور سیلی خودشان را استاد نگه می دارند، و بعد هم که کار می کنند – اگر خودشان کار بکنند و کتاب را به عنوان کار کلاسی ندهند دانشجو های شان هر کدام یک فصل را کار کنند – فارسی هیچی نمی دانند، نمی دانند جمله را چگونه باید نوشت، پاراگراف را اصلا نمی فهمند، کلمه ها را نمی شناسند، آشی می پزند تماشایی، نمی گویم تمام کتاب های جامعه ی علمی این گونه است، ولی می شود تخمین زد که بیست درصد کتاب همین جمله هایی باشند که توی همین متن به عنوان نمونه گذاشته ام، معنا ندارند، چرت و پرت اند، اصلا ربطی ندارند به متن اصلی

نمی گویم کار خودم خدا است که کاری که می کنم ناقص است، نمی روم تمام کلمه هایی که شک دارم چک کنم و امیدوارم مترجم حداقل کار با دیشکنری اش را مثل آدم انجام داده باشد، فقط جاهایی که خیلی واضح است کلمه نمی خورد کلمه را چک می کنم، مسئله وقت است، باید زمان بندی داشته باشم، نمی شود هیچ کاری را کامل کرد، دارم فقط سعی می کنم حداقل ها را رعایت کنم، نمی شود مثل زمان موسسه ی فرانکلین هر متن را چهار بار ویرایش کرد، یعنی ناشر هم شعور ش را ندارد، نمی فهمد چرا باید چند بار پول پرینت شدن متن را بدهد، دوست دارد کارش زود تر انجام شود، می خواهند کتاب هر چه زود تر چاپ شود و هی فشار می آورند، دوشنبه ی هفته ی آینده می روم و تصمیم می گیریم که روی بقیه ی متن هم کار بکنم یا نه، انتخابش بسته به این است که کارم را بپسندند یا نه، و اینکه خطم را بتوانند بخوانند، این مسئله را نباید از ذهنم دور کنم که خطم وحشتناک است
.
.
.

می دانید، این کار ویرایش، همین چند ساعت که کار کرده ام، شاید از کل کلاس های ترجمه که تا الان توی دانشگاه نشسته ام برایم مفید تر بوده است، ملی انرژی پیدا می کنم روی کار، کلی چیز یاد گرفته ام، کلی ذهنیت های جدید وارد ذهنم شده است، کلی دارم سرعت پیدا می کنم روی کار کردن هایم، خیلی خوب است، خیلی خوب است

خدا را شکر

* * * *

رضا ناظم ِ عزیز دوباره می نویسد و این مایه ی شعف و شور و خوشبختی ادبیات است، خوشحالم که دوباره به زندگی بازگشته است، به درک که به کتاب هایت جواز نداند، خوب شعورش را ندارند، خوب است دوباره زنده شده ای، خیلی خوب است، تبریک می گویم جوان

http://rezanazem.blogspot.com/

* * * *

پست امروز طولانی می شود، مگر نه دوست داشتم در مورد کتاب ِ استخوان خوک و دست های جذامی نوشته ی مصطفی مستور بنویسم، کتاب را یک جا بلعیدم، هر چی کتاب روی ماه خداوند را ببوس یک فاجعه بود – دوست دارم یک جایی یک کلاس بگذارم و آن کتاب را به عنوان یک افتضاح ادبی درس بدهم – این کتابش خدا است، یعنی در حد مصطفی مستور خدا است، الان هنوز گرمم از خواندن کتاب، می نویسم در موردش و نقد هم دارم روی آن، ولی کتاب واقعا ارزش خواندنش را دارد، اول که آقای سنجرانی گفت کتاب خوب است با اخم گوش کردم – از پشت تلفن که اخم آدم دیده نمی شود – و حالا که رفته ام و خریده ام و خوانده ام، نظرم مثبت است، کتاب را بخرید و بخوانید و من هم درباره اش خواهم نوشت

استخوان خوک و دست های جذامی
مصطفی مستور – رمان کوتاه
نشر چشمه – چاپ دوم – 1384 – دو هزار نسخه – 82 صفحه – هشتصد تومان

* * * *

رسید، دیروز نزدیک ظهر بود که رسید، بسته ی یک کیلو و صد و سی و پنج گرمی ، بازش کردم و لبخند زدم و هنوز نتوانسته ام با گیتی صحبت کنم، کلی سوال دارم در مورد کتاب، شما هم همین جوری کنجکاو باشید تا من وقت کنم بروم تهران و ببینم چه می شود، بعد مفصل می گویم در این روز ها چه گذشته است، منتظرم وقتش برسد، برایم دعا کنید

من می ترسم، من از آینده می ترسم، نمی دانم چه می شود، سخت است، سخت تر از چیز ی که فکرش را می کردم
.
.
.

سودارو
2006-03-28
یازده و پنجاه و هفت دقیقه ی شب

ممنون از لینک تان

http://chandganeh.blogspot.com/

این موجود هم جالب بود

http://sandiego.persianblog.com/