March 25, 2006

برادرم می نشیند رو به روی کامپیوتر و می نویسد، هی برنامه می نویسد برای پروژه های ترمی اش و هی ترجمه می کند و هی با کاغذ هایش ور می رود، دو تا کامپیوتر خانه در خدمتش هستند، هم ژوزفینا و هم کامپی ِ قدیمی ِ همیشه خاموش که این روز ها زوزه اش توی خانه می پیچد، زیر لب دو تایی هی با هم حرف می زنند، یکی این سمت و دیگری آن سمت خانه. من همین جوری ول می گردم، وقت پیدا کنم فیلم نگاه می کنم، نمی رسم بنویسم، بیشتر دارم می خوانم، مثل یک گاو پیر لم داده ام گوشه ی دشت و هر چیزی جلویم باشد می جوم، عید سه سال قبل وقتی به یک دوست گفتم که بریدا ی کوئیلو را با با کاروان حله هم زمان خوانده ام کلی خندید و کیف کرد که این دو تا چه ربطی بهم دارند؟ و حالا هم زمان شونصد تا کتاب که هیچ ربطی بهم ندارند را با هم می خوانم، خانوم معلم خنده اش می گیرد، تجسم ش می شود یک کتاب مثلا برای موقعی که چهار زانو زده ای می خواهی بخوانی، کلی می خندیم. از شان سه تا کتاب می گیرم، از آقای دوست هم یک کتاب، از خواهرم دو کتاب، آقای رونالد هم قرار بوده برایم کتاب و فیلم بیاورد هنوز نیاورده، من همین جور به گاومیش بودن خودم خوشم، همه چیز در آرامش خودش است
.
.
.

از کوچه صدای آغ بابا می آید و آقای مشرفی که دارند با هم حرف می زنند و خداحافظی می کنند. می پرم طرف نخل ها. نخلی را بغل می گیرم. پوست سخت و سفت و خشن تنه ی نخل، آغوش گرم مادرم می شود. صورتم را به تنه ی نخل می چسبانم. تنه ی نخل کلفت است. دست های من کوتاه، نمی توانم درست بغلش بگیرم. می چرخم، می چرخم. دور نخل می چرخم، بویش می کنم، سرم را بالا می گیرم و به شاخ و برگ هاش نگاه می کنم، باد ملایمی می آید، شاخه هاش را تکان می دهد. فکر می کنم باد مو های مادرم را تکان می دهد. بلبل خرمایی تو شاخه ها جیک جیک و چکل چکل می کند. از این شاخه به آن شاخه می پرد. فکر می کنم مادرم با زبان بلبل با من حرف می زند. توی نخل خرمای خشک است، چسبیده به خوشه ها. می خواهم از نخل بالا بروم. نخل پله دارد
. . .

شما که غریبه نیستید – صفحه ی هفتاد

نامش هوشو است، پسر کاظم دیوونه، مادرش مرده، پدربزرگ ش بچه که بود مرد. توی سیرچ بزرگ می شود، نزدیک کرمان. تا وقتی قصه های مجید را ننوشته بود کسی نمی شناخت ش. یک سال و اندی پیش سالن فردوسی دانشکده ادبیات لبریز از جمعیت شد، نزدیک بود بروند روی سن از بس جمعیت آمده بود و جا کم. هوشنگ مرادی کرمانی نامش شده بود و وقتی مراسم تمام شد ده ها دست کتاب هایش را پیش بردند که امضا بگیرند. تصویر خندان مردی که تمام سالن را به قهقهه می خنداند همین مرد است؟ هوشوی کوچک ِ فقیر که توی کوه ها
.
.
.
کتاب را شروع کرده بود کنار گذاشته بودم در صفحه ی سی و دو. کتاب عالی بود، نثر ساده و جمله بندی شکسته و خوشگل و کاغذ نرم کتاب و . . . همه چیز خوب بود، همه چیز، آن چه می خواندم آزارم می داد، پسر کاظم دیوونه چنان فقر را ساده توضیح می دهد و تو فکر می کنی به لبخند های مردی که ده متری تو ایستاده بود و سالنی که می خندید. شما که غریبه نیستید زندگی نامه ای است از زبان هوشنگ مرادی کرمانی، یا همان هوشو که کودکی اش را باز می گوید. کتاب فوق العاده است، کلا کتاب های مرادی کرمانی را باید خواند. مروارید های ادبیات معاصر ایران هستند. این کتابش، شاید اگر قصه های مجید را کنار بگذاریم، بهترین کتاب این سال های مرادی است

شما که غریبه نیستید. هوشنگ مرادی کرمانی. نشر معین – چاپ سوم، مهر 1384 – 320 صفحه – سه هزار تومان – تیراژ 3300 نسخه. سایت ناشر
www.moin_publisher.com

. . .

* * * *

خداحافظی کردیم. او باید آماده می شد که ساعت ده باید می رفت به یک سفر، من کامپی را می خواستم بدهم به برادرم کار داشت و کار داشتم و باید می رفتم بیرون، می گفت آی دی مرا یک نفر داده به او که اذیتم کند، حتا وبلاگم را یک بار هم نخوانده بود، برای سرگرمی، برایم جالب بود، همین سه روز پیش بود که یک نفر آن بود و پرسیدم که کیست و او هم مرا نمی شناخت و بعد معلوم شد آی دی را هک کرده است، رسمی خداحافظی کردیم و آی دی های هم را هم قرار شد پاک کنیم و من که پاک کردم و خانه همان بود که هست، پر از چراغ های روشن خوشبختی، شب گذشته از نیمه، صبح است و خواب از سرمان پریده و من تو حس انگلیسی هستم، می نویسم و جواب می دهم و حرف می زنیم، وارجی می کنیم، همین دو ماه پیش فکرش را نمی کردم به این آرامش بشینم به چت کردن و وارجی کردن و لذت بردن از هر اتفاقی
.
.
.

* * * *

مرگ . . . کسی می میرد. کسی دور می شود. دیگر نیست. یعنی قرار است نباشد، حالا اگر بود؟ چه کنیم اگر بود؟ اگر بر گشت و رو به رویت ایستاد و گفت این کار را نه، این کار را نکن، چه می کنی؟ تولد فیلمی است با بازی نیکول کیدمن و هنوز نگاه کرده ام کارگردانش کیست، مردی می میرد، همسرش بعد از ده سال می خواهد دوباره ازدواج کند، مرد در قالب پسری در روز مرگش دوباره متولد شده است، همه چیز را به خاطر دارد و می آید و می گوید ازدواج نکن، آخر سر هم درست نمی فهمی که واقعا پسره همان مرده است – شان – یا از روی نامه هایی که خوانده این حرف ها را می زند، نمی دانی، مهم هم نیست که بدانی، مهم تصویر آخر فیلم است، وقتی نیکول با لباس عروسی کنار دریا رفته است و تو فقط یک صدای ملایم داری و جیغ می کشد و تو صدایش را نداری و زار می زند و مرد محبوبش – شوهر جدید – می آید او را در آغوش می گیرد و از دریا دور می کند، صحنه ای که زیبای اش . . . فیلم را دیده اید؟ پیدا کردید تماشا کنید، فیلم ساده ای است، انگلیسی ملایم، نود و نه درصد جمله ها را فهمیدم، خوب بود، فیلم خوب ِ ساده و آرام
. . .

سودارو
2006-03-24
هشت و هشت دقیقه ی شب