هوا گرم شده است و پف دار، چشم ها را باز کردم و باران می بارید و عصر بود و غلت زدم و فکر کردم یک چیزی بود، یادم آمد منتظر کسی هستم، غلط زدم و گفتم باز هم بخوابم، بیدار شدم و گفتم قرار دارم، تا کامپیوتر را روشن کنم آمد، کاست جدید تاتو گوش کردیم و فیلم روی هارد ریختم – ژوزفینا می گفت من به خدا جا ندارم – چند تا فایل رو پاک کردم و جا باز شد و فیلم ها را ریختم روی هارد
.
.
.
توی اتاق شلوغ پر از مجله، کتاب، روزنامه، سی دی قدم می زنم و نگاه می کنم به دور و برم و می گذارم باز هم، باز هم و باز هم کار های منتظر بمانند و حوصله ندارم و تمام دنیا هم که منتظر باشد حوصله ندارم و عید سیزده روز است، وقت خواهی داشت، همیشه فکر می کنی وقت خواهی داشت، مثل احمق ها
.
.
.
نشسته ام و مجله را می بندم، فیلم، ویژه نامه ی نوروزی، مقاله ی بهاره رهنما را خوانده ام، به تصویر صورتش فکر می کنم وقتی توی تئاتر پنجره ها آواز می خواند و چقدر قشنگ می خواند، فکر می کنم دختری که کنارم نشسته بود الان تورنتو است، چه می کند؟ آقای دوست می آید اینجا و می رود و من هی حرف می زنم – پر مدعا، مثل همیشه – و فکر می کنم خبر های خوب و خوشگل و تپل دور و برم را پر کرده و من . . . می شماره، یک سال، ده سال، هجده سال . . . نمی توانم، بعد از چهل سالگی برایم هیچ، هیچ مفهومی ندارد، نمی توانم خودم را بعد از چهل سالگی مجسم کنم، چیزی که نتوانی تجسم ش کنی به وجود نخواهد آمد، بس نیست؟ هجده سال دیگر، هجده سال را ضرب می کنم در سه، چند می شود؟ 54 تا کتاب می شود ترجمه کرد، کلی مقاله و نمایشنامه های کوچک و شعر و . . . ضرب می کنم همه چیز را ضرب می کنم و ساعت را که نگاه می کنم فردا شب است و سال ِ نو و ما . . . می خواهیم همه ی فامیل را برای یک روز دعوت کنیم، یک ناهار، راحت و بی دردسر، هنوز تصمیم نگرفته ام به عید دیدنی ها بروم – شاید بروم – و یا خانه بمانم و هزار و هجده کار مانده، نمی دانم، تلفن می زنم تهران، کسی جواب نمی دهد، رفته است دبی؟ نمی دانم، زنگ می زنم خانه ی یک هم رشته ای، رفته است بیرون، کسی جواب نمی دهد، هیچ جایی کسی جواب نمی دهد، آقای دوست صمیمی تر می شود یک دفعه، من گیج می زنم، نمی دانم چه می شود، فکر کن یعنی آینده . . . در های بزرگ، در های بزرگ ِ قهوه ای، مشکی، در های زنجیر شده باز می شوند، تازگی ها همه مهربان شده اند، تازگی ها همه
.
.
.
نه
تو نیستی، کم و کمتر احساست می کنم، می ترسم، می لرزم و فکر می کنم و امروز . . . تا امروز بعد از ظهر نمی گذاشتی وجود ِ خنگم به سراغت بیاید و هی خواب هایت را آشفته کند، امروز هم من خوشگل بودم و پف کرده و خسته و سنگین خوابیدم و نفس هایم نمی گذاشت راحت باشی، افتاده بودم روی تو و تو نفس های آرام می کشیدی و توی خودت جمع بودی و
.
.
.
ساعت را نگاه می کنم فردا شب است و سال ِ نو و من حوصله ندارم، من تحمل هیچ چیزی را ندارم، نقطه های به حد جوش رسیده وجودم را پر کرده و تصاویر ِ سال نو، سالی که می آید، سالی پر از کار، پر از برنامه، پر از پروژه، پر از قرارداد های که یکی یکی به نتیجه می رسند و باید بروم هی امضا کنم، هی به یاد بیاورم سال نو یعنی پایان دانشگاه، پایان روز های بی خیالی، که پرت می شوی توی دنیای عوضی و با آدم های عوضی تو موقعیت های عوضی باید باشی که
.
.
.
اتاق رویایی است، پر از قفسه های کتاب، پر از خطوط فارسی، فرانسه، انگلیسی، عربی، کهن، نو، جدید، یک کامپیوتر و دود سیگار که هی از یک گوشه روان است، آقای رئیس نگاهش خیره می ماند روی شلوار جین چسب ِ من، تی شرت و کوله پشتی و خوب است به نفس نفس نمی افتد که سازمان مقدس به وجود من ِ مدرن آلوده شده است، من لبخند هم نمی زنم، سری تکان می دهم و رسمی حرف می زنم و آقای استاد توی دلش خدا خدا می کنم من بر نگردم چیزی بگویم که این حرف ها چیست که می زنی؟ آقای رئیس را که خط بزنی وحشتناک بود موسسه، کیف کردم کلی، خیلی کلی کیف کردم، هجده هزار جلد کتاب – آن طوری که توی کاتالوگ نوشته بودند – کتابخانه اش دارد، آقای استاد هی می گفت جا کم دارند برای کتاب ها، استنطاق ِ پیتر وایس و جعفر خان از فرنگ برگشته اثر حسن مقدم را بر می دارم و پیغمبر و دزدان را یک نفر بر اساس نام آخر عمل کرده و نیست و می آیم خانه و سال نو می شود، ساعت می گوید سال نو می شود، مجله ی فیلم می خرم و فیلم نگار نیامده و خوانده ام که فیلم نامه های کامل – البته مثل همیشه کمی سانسور شده، می خواهد که تخیل خوبی داشته باشی که خدا را شکر همه توی تخیل کم نمی آوریم حرف سکس که می آید – پدر خوانده ی یک و دو و سه را چاپ کند، یعنی چاپ کرده است، مشهد خدا را شکر از تمام دنیا – یعنی تهران – هزار کیلومتر و هزار ساعت و هزار روز دور است، مشهد برای خودش خوش است، با ترافیک جهنمی و با شلوغی و با دو سه میلیون نفری که برای سال نو هجوم می آورند به مشهد و مشهد سنگین می شود و توی زمین بیشتر فرو می رود، توی زمین فرو می روم، روی تخت غلت می زنم و به تو فکر می کنم و تو غلت می زنی و سال نو می شود و من خر شده ام، کارت تلفن نمی خرم که زنگ بزنم به تو، من دور شده ام، من از همه چیز دور شده ام، توی یک اتاق، ساکن، با مجله ها و روزنامه ها و آهنگ ها و فیلم ها و لحظه ها و بیرون رفتن ها، همه اش بیرون رفتن ها و با زندگی خوب و تپل ِ ناز نازی، با لبخند، با تصویر ها، و من تازگی ها ویار گرفته ام توی مدل موی آدم های دیگر، و عاشق مو های مشکی ِ بلند از پشت دسته شده هستم، تازگی ها هی خل می شوم و هی فکر هایم را زنجیر می کنم که همان جا که هستند بمانند و می گذارم بقیه تصمیم بگیرند و تصمیم که گرفتند من کار ِ خودم را می کنم، یکی صدایم را می خواهد، یکی قلمم را، من کار خودم را می کنم
سال نو می شود. ساعت می گوید
.
.
.
هشت و پنجاه و نه دقیقه ی شب، با کاست دو هزار و پنج ِ تاتو
سودارو
2006-03-19
* * * *
من با تلویزیون ایران مشکلات اساسی دارم، ولی این دلیل نمی شود که اگر برنامه ی خوبی هم بود خبرش را اینجا نگذارم، بر اساس ویژه نامه ی نوروزی روزنامه ی جام جم، این فیلم ها را می خواهم ببینم، شما هم اگر دوست داشتید توی برنامه تان بگذارید، تماشا کنید
اسفند، 29، ساعت یازده شب شبکه دو فیلم روح را پخش میکند، با بازی ادیم مور، فیلم را دیده ام و فوق العاده است، می دانم کلی سانسور می شود، ولی اگر برسم دوست دارم یک بار دیگر این فیلم سال 1990 پر فروش ترین فیلم سال شده را ببینم
اول فروردین، شبکه دو، ساعت یازده شب، خیلی دور خیلی نزدیک، فیلم تحسین شده ی رضا میر کریمی که من نتوانستم در سینما ببینم، کمبود وقت و این جور بهانه ها
چهار فروردین، شبکه دو، ساعت یازده، باغ های کندلوس، می گفتند دیدنش ضرری ندارد، می تواند مفید هم باشد، تجربه می کنم
شش فروردین شبکه ی یک، ساعت چهار بعد از ظهر، بید مجنون را پخش می کند، هر کس ندیده است ببیند، من فقط این فیلم را توصیه می کنم، وقت دوباره دیدنش را نخواهم داشت
دوازده فروردین، اهمیت ارنست بودن، ساعت یازده شب، شبکه دو، نمی دانم چقدر شبیه به نمایشنامه ی اسکار وایلد خواهد بود، در هر صورت من که نمایشنامه را نخوانده ام، چه فرقی می کند؟
سیزده فروردین، شبکه چهار، ساعت هجده، رژه ی پنگوئن ها، فیلم تحسین شده ای از سال دو هزار و پنج
کسانی که تهران هستند، شبکه ی 5 اول فروردین پشت پرده مه را پخش می کند که من از روی هارد همراهی شان می کنم، 5 فرودین هم رسم عاشق کشی پخش می شود که به جای من تماشا کنید، هر دو فیلم ساعت یک و نیم بعد از ظهر پخش خواهند شد
یازده و چهارده دقیقه ی شب
* * * *
یادم نیست چند سال پیش سینما را پر از آدم دیدم، امشب سالن سینما آفریقا لبریز از آدم شد، تقریبا تمام صندلی های هر دو طبقه پر، آمده بودند برای تماشای چهارشنبه سوری، فیلم تحسین شده ی اصغر فرهادی، فضای عید و چهارشنبه سوری که گذشت و تعریف های مکرر بر این، برگزیده ی تماشاچی های جشنواره ی فیلم فجر که بلافاصله بعد از جشنواره اکران شد و خوب دارد می فروشد
بر خلاف چیزی که فکر می کردم هدیه تهرانی بازی چندان جذابی نداشت، گریم خیلی جذابی داشت، آن حالت مکانیکی توی رفتارش هم نبود، ولی در مقابل بازی فوق العاده ی ترانه علی دوستی که ماه بود کارش توی این فیلم و فرح فرخ نژاد که خدا بود بازیش چیزی نبود کار هدیه تهرانی، نکته ی مثبت فیلم تدوین شاهکار فیلم بود – چیزی عجیب در فیلم های ایرانی – و دیگر فیلمنامه ی قابل تحمل فیلم بود – هر چند بدون اشکال نبود
. . .
دیشب من تا همین جا نوشته بودم که امیرحسین تصمیم گرفت برق کامپیوتر را قطع کند، در هر صورت دیشب چهارشنبه سوری ساخته ی تحسین شده ی اصغر فرهادی را دیدم و خوب بود، فیلم را ببینید، ولی خود تان را برای ش اذیت نکنید، چیپس تان را بخورید و آب میوه تان و بعد هم آدامس بجوید و بیرون که آمدید فکر کنید هوا چقدر سرد است، خوش باشید
سودارو
. . .
.
.
.
توی اتاق شلوغ پر از مجله، کتاب، روزنامه، سی دی قدم می زنم و نگاه می کنم به دور و برم و می گذارم باز هم، باز هم و باز هم کار های منتظر بمانند و حوصله ندارم و تمام دنیا هم که منتظر باشد حوصله ندارم و عید سیزده روز است، وقت خواهی داشت، همیشه فکر می کنی وقت خواهی داشت، مثل احمق ها
.
.
.
نشسته ام و مجله را می بندم، فیلم، ویژه نامه ی نوروزی، مقاله ی بهاره رهنما را خوانده ام، به تصویر صورتش فکر می کنم وقتی توی تئاتر پنجره ها آواز می خواند و چقدر قشنگ می خواند، فکر می کنم دختری که کنارم نشسته بود الان تورنتو است، چه می کند؟ آقای دوست می آید اینجا و می رود و من هی حرف می زنم – پر مدعا، مثل همیشه – و فکر می کنم خبر های خوب و خوشگل و تپل دور و برم را پر کرده و من . . . می شماره، یک سال، ده سال، هجده سال . . . نمی توانم، بعد از چهل سالگی برایم هیچ، هیچ مفهومی ندارد، نمی توانم خودم را بعد از چهل سالگی مجسم کنم، چیزی که نتوانی تجسم ش کنی به وجود نخواهد آمد، بس نیست؟ هجده سال دیگر، هجده سال را ضرب می کنم در سه، چند می شود؟ 54 تا کتاب می شود ترجمه کرد، کلی مقاله و نمایشنامه های کوچک و شعر و . . . ضرب می کنم همه چیز را ضرب می کنم و ساعت را که نگاه می کنم فردا شب است و سال ِ نو و ما . . . می خواهیم همه ی فامیل را برای یک روز دعوت کنیم، یک ناهار، راحت و بی دردسر، هنوز تصمیم نگرفته ام به عید دیدنی ها بروم – شاید بروم – و یا خانه بمانم و هزار و هجده کار مانده، نمی دانم، تلفن می زنم تهران، کسی جواب نمی دهد، رفته است دبی؟ نمی دانم، زنگ می زنم خانه ی یک هم رشته ای، رفته است بیرون، کسی جواب نمی دهد، هیچ جایی کسی جواب نمی دهد، آقای دوست صمیمی تر می شود یک دفعه، من گیج می زنم، نمی دانم چه می شود، فکر کن یعنی آینده . . . در های بزرگ، در های بزرگ ِ قهوه ای، مشکی، در های زنجیر شده باز می شوند، تازگی ها همه مهربان شده اند، تازگی ها همه
.
.
.
نه
تو نیستی، کم و کمتر احساست می کنم، می ترسم، می لرزم و فکر می کنم و امروز . . . تا امروز بعد از ظهر نمی گذاشتی وجود ِ خنگم به سراغت بیاید و هی خواب هایت را آشفته کند، امروز هم من خوشگل بودم و پف کرده و خسته و سنگین خوابیدم و نفس هایم نمی گذاشت راحت باشی، افتاده بودم روی تو و تو نفس های آرام می کشیدی و توی خودت جمع بودی و
.
.
.
ساعت را نگاه می کنم فردا شب است و سال ِ نو و من حوصله ندارم، من تحمل هیچ چیزی را ندارم، نقطه های به حد جوش رسیده وجودم را پر کرده و تصاویر ِ سال نو، سالی که می آید، سالی پر از کار، پر از برنامه، پر از پروژه، پر از قرارداد های که یکی یکی به نتیجه می رسند و باید بروم هی امضا کنم، هی به یاد بیاورم سال نو یعنی پایان دانشگاه، پایان روز های بی خیالی، که پرت می شوی توی دنیای عوضی و با آدم های عوضی تو موقعیت های عوضی باید باشی که
.
.
.
اتاق رویایی است، پر از قفسه های کتاب، پر از خطوط فارسی، فرانسه، انگلیسی، عربی، کهن، نو، جدید، یک کامپیوتر و دود سیگار که هی از یک گوشه روان است، آقای رئیس نگاهش خیره می ماند روی شلوار جین چسب ِ من، تی شرت و کوله پشتی و خوب است به نفس نفس نمی افتد که سازمان مقدس به وجود من ِ مدرن آلوده شده است، من لبخند هم نمی زنم، سری تکان می دهم و رسمی حرف می زنم و آقای استاد توی دلش خدا خدا می کنم من بر نگردم چیزی بگویم که این حرف ها چیست که می زنی؟ آقای رئیس را که خط بزنی وحشتناک بود موسسه، کیف کردم کلی، خیلی کلی کیف کردم، هجده هزار جلد کتاب – آن طوری که توی کاتالوگ نوشته بودند – کتابخانه اش دارد، آقای استاد هی می گفت جا کم دارند برای کتاب ها، استنطاق ِ پیتر وایس و جعفر خان از فرنگ برگشته اثر حسن مقدم را بر می دارم و پیغمبر و دزدان را یک نفر بر اساس نام آخر عمل کرده و نیست و می آیم خانه و سال نو می شود، ساعت می گوید سال نو می شود، مجله ی فیلم می خرم و فیلم نگار نیامده و خوانده ام که فیلم نامه های کامل – البته مثل همیشه کمی سانسور شده، می خواهد که تخیل خوبی داشته باشی که خدا را شکر همه توی تخیل کم نمی آوریم حرف سکس که می آید – پدر خوانده ی یک و دو و سه را چاپ کند، یعنی چاپ کرده است، مشهد خدا را شکر از تمام دنیا – یعنی تهران – هزار کیلومتر و هزار ساعت و هزار روز دور است، مشهد برای خودش خوش است، با ترافیک جهنمی و با شلوغی و با دو سه میلیون نفری که برای سال نو هجوم می آورند به مشهد و مشهد سنگین می شود و توی زمین بیشتر فرو می رود، توی زمین فرو می روم، روی تخت غلت می زنم و به تو فکر می کنم و تو غلت می زنی و سال نو می شود و من خر شده ام، کارت تلفن نمی خرم که زنگ بزنم به تو، من دور شده ام، من از همه چیز دور شده ام، توی یک اتاق، ساکن، با مجله ها و روزنامه ها و آهنگ ها و فیلم ها و لحظه ها و بیرون رفتن ها، همه اش بیرون رفتن ها و با زندگی خوب و تپل ِ ناز نازی، با لبخند، با تصویر ها، و من تازگی ها ویار گرفته ام توی مدل موی آدم های دیگر، و عاشق مو های مشکی ِ بلند از پشت دسته شده هستم، تازگی ها هی خل می شوم و هی فکر هایم را زنجیر می کنم که همان جا که هستند بمانند و می گذارم بقیه تصمیم بگیرند و تصمیم که گرفتند من کار ِ خودم را می کنم، یکی صدایم را می خواهد، یکی قلمم را، من کار خودم را می کنم
سال نو می شود. ساعت می گوید
.
.
.
هشت و پنجاه و نه دقیقه ی شب، با کاست دو هزار و پنج ِ تاتو
سودارو
2006-03-19
* * * *
من با تلویزیون ایران مشکلات اساسی دارم، ولی این دلیل نمی شود که اگر برنامه ی خوبی هم بود خبرش را اینجا نگذارم، بر اساس ویژه نامه ی نوروزی روزنامه ی جام جم، این فیلم ها را می خواهم ببینم، شما هم اگر دوست داشتید توی برنامه تان بگذارید، تماشا کنید
اسفند، 29، ساعت یازده شب شبکه دو فیلم روح را پخش میکند، با بازی ادیم مور، فیلم را دیده ام و فوق العاده است، می دانم کلی سانسور می شود، ولی اگر برسم دوست دارم یک بار دیگر این فیلم سال 1990 پر فروش ترین فیلم سال شده را ببینم
اول فروردین، شبکه دو، ساعت یازده شب، خیلی دور خیلی نزدیک، فیلم تحسین شده ی رضا میر کریمی که من نتوانستم در سینما ببینم، کمبود وقت و این جور بهانه ها
چهار فروردین، شبکه دو، ساعت یازده، باغ های کندلوس، می گفتند دیدنش ضرری ندارد، می تواند مفید هم باشد، تجربه می کنم
شش فروردین شبکه ی یک، ساعت چهار بعد از ظهر، بید مجنون را پخش می کند، هر کس ندیده است ببیند، من فقط این فیلم را توصیه می کنم، وقت دوباره دیدنش را نخواهم داشت
دوازده فروردین، اهمیت ارنست بودن، ساعت یازده شب، شبکه دو، نمی دانم چقدر شبیه به نمایشنامه ی اسکار وایلد خواهد بود، در هر صورت من که نمایشنامه را نخوانده ام، چه فرقی می کند؟
سیزده فروردین، شبکه چهار، ساعت هجده، رژه ی پنگوئن ها، فیلم تحسین شده ای از سال دو هزار و پنج
کسانی که تهران هستند، شبکه ی 5 اول فروردین پشت پرده مه را پخش می کند که من از روی هارد همراهی شان می کنم، 5 فرودین هم رسم عاشق کشی پخش می شود که به جای من تماشا کنید، هر دو فیلم ساعت یک و نیم بعد از ظهر پخش خواهند شد
یازده و چهارده دقیقه ی شب
* * * *
یادم نیست چند سال پیش سینما را پر از آدم دیدم، امشب سالن سینما آفریقا لبریز از آدم شد، تقریبا تمام صندلی های هر دو طبقه پر، آمده بودند برای تماشای چهارشنبه سوری، فیلم تحسین شده ی اصغر فرهادی، فضای عید و چهارشنبه سوری که گذشت و تعریف های مکرر بر این، برگزیده ی تماشاچی های جشنواره ی فیلم فجر که بلافاصله بعد از جشنواره اکران شد و خوب دارد می فروشد
بر خلاف چیزی که فکر می کردم هدیه تهرانی بازی چندان جذابی نداشت، گریم خیلی جذابی داشت، آن حالت مکانیکی توی رفتارش هم نبود، ولی در مقابل بازی فوق العاده ی ترانه علی دوستی که ماه بود کارش توی این فیلم و فرح فرخ نژاد که خدا بود بازیش چیزی نبود کار هدیه تهرانی، نکته ی مثبت فیلم تدوین شاهکار فیلم بود – چیزی عجیب در فیلم های ایرانی – و دیگر فیلمنامه ی قابل تحمل فیلم بود – هر چند بدون اشکال نبود
. . .
دیشب من تا همین جا نوشته بودم که امیرحسین تصمیم گرفت برق کامپیوتر را قطع کند، در هر صورت دیشب چهارشنبه سوری ساخته ی تحسین شده ی اصغر فرهادی را دیدم و خوب بود، فیلم را ببینید، ولی خود تان را برای ش اذیت نکنید، چیپس تان را بخورید و آب میوه تان و بعد هم آدامس بجوید و بیرون که آمدید فکر کنید هوا چقدر سرد است، خوش باشید
سودارو
. . .