March 01, 2006

یازده و نیم. زمان کنکورت تمام شده است. آمده ای بیرون، ده دقیقه پیش احساست کردم که داری لبخند می زنی و آمده ای بیرون، نفس گیر بوده است، چهار ساعت نشستن و هی تست زدن
. . .

چشم ها را که باز کردم کنارت بودم. بیدار بودی و نگران، داشتی حاضر می شدی، خندیدی بهم که نمازت رو درست بخوان. نگاه کردم به دور و برم و کتاب ها را انتخاب کردم برای آخرین ساعت های درس خواندن، حاضر می شدی که بروی، ساعت را نگاه می کردم هی، یک ساعت به جلسه، نیم ساعت به جلسه، پنج دقیقه . . . شروع شد
. . .

هی به ساعت خیره می شوم، هی به خودم می گویم تمام زمانی که نشسته ای سر جلسه را درس می خوانم – بیشتر برای اینکه هی نروم توی ذهنت، دادت در بیاد – و می خوانم و هی . . . کارل مارکس . . . نگاه می کنم به ساعت، اندیشه های رئالیسم . . . نگاه می کنم به ساعت، نقد نو . . . نگاه . . . جملات شرطی نوع دوم . . . نگاه می کنم و زمان . . . جان دان . . . نگاه . . . دفترچه ی شماره ی یک را داده ای. یک دفعه سرم را بردم بالا – حواسم رفته بود به نظریه های مربوط به متن – و دیدم وسط زمان دفترچه ی شماره ی دو . . . سرم پایین، نظریات ِ ای آی ریچاردز، نظریات تی اس الیوت، نظریات
. . .

لبخندت را احساس می کنم. آمده ای بیرون، هی می خواهم ا ببوسم ت که تمام شد، تمام شد، یادت هست؟ آن شب که توی تاریکی یکی از خیابان های نزدیک سجاد – یا وکیل آباد؟ فکر کنم بعد از سه راه آب و برق که پیاده می رفتیم – راه می رفتیم و تو می گفتی که دلت می خواهد زود تر تمام بشود، گفتی زودتر پانزدهم بشود، تمام بشود و تو راحت شده باشی و . . . و الان راحت شده ای، تمام شده است، فال حافظ برایت گرفتم صبح، خوب بود، خیلی خوب بود

. . .

طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر
ماین طفل یکشبه ره یکساله می رود
شکر شکن شوند کنون طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود
حافظ! ز ِ شوق مجلس شلطان غیاث دین
خاموش مشو، که کار ِ تو از ناله می رود

. . .

می دانی؟ نه و نیم گذشته بود که رفتم از پشت پنجره درخت ها را نگاه کنم، شکوفه ها دارند خود را نشان می دهند، سرم را پایین آوردم و لاکی بود که خمار روی زمین راه می رفت، از خواب زمستانی بیدار شده است، فال از این زیبا تر؟ حیات ِ دوباره . . . لاکی راه می رفت و خمار، خیلی خمار نگاه می کرد به اطراف و پا هاش را کاش می داد – فکر کن، پنج ماهی خواب بوده – بچم بزرگ شده، خوشگل تر و سه روزی طول می کشه که از خماری در بیاد، کلی خوشحال شدم، بالا پایین پریدم و هی می رفتم از پشت پنجره نگاهش می کردم، تا وقتی که رفت یه جایی که نمی تونستم ببینم ش

. . .

یازده و سی و نه دقیقه ی صبح

* * * *

کمتر از سی و شش ساعت به کنکور. کلی چیز های مختلف توی ذهنم هست. قدرت نوشتن ندارم. باشد برای
.
.
.

سودارو
ده و سی دقیقه ی شب
2006-03-01