February 28, 2006

الان که می نویسم، هفت و نیم شب، لابد داری بر می گردی خانه، لابد تب دار و خسته، مثل تمام این شب ها، بر می گردی و شب می خوابی – و اگر خل نشوم کاری می کنم که یک خواب آرام ببینی – و بعد بیدار که بشوی، صبح، چشم هایت را باز کنی و هشت و سی دقیقه ی صبح پردیس، نمی دانم در کدام حوزه . . . . می دانی، چقدر خوب می شود توی دانشکده ی ادبیات باشی، روی یک صندلی بشینی که شاید چهل و هشت ساعت بعدش، ساعت هشت و سی دقیقه ی صبح من می نشینم، چقدر سوال دارید جواب بدهی، دفترچه ی اول 230 تست و دفترچه ی دوم 120 تست و سه ساعت وقت و وقتی بلند شوی، یک نفس عمیق می کشی، همین جور مثل همیشه ات سرت را می اندازی پایین و از پله ها که بدوی پایین خنده ات می گیرد، که تمام شد

آره تمام شد

خوب که بخوابی و بیدار که بشوی، من هم کنکور داده ام و روز های آرام، شلوغ، پر از کار، پر از برنامه های از پیش تعیین شده، پر از زندگی، دور از کنکور، برای سه ماه دور از کنکور
. . .

من جمعه که بشینم روی صندلی شماره ی یک میلیون و یکصد و سی و دو هزار و هشتصد و هفتاد و هفت و گیج منگولی بزنم توی هشتاد تا سوال عمومی، و بعد دفترچه ی شماره ی دو، 240 سوال که من فقط باید هشتاد تای ادبیات را جواب بدهم، شاید نگاهی باندازم به سوال های ترجمه، شاید هم تیچینگ را هم نگاه کنم، شاید هم فقط هشتاد تا سوال را جواب بدهم و بزنم بیرون و نفس عمیق بکشم و از پله ها که می آیم پایین چشم هایم تار بشود و یک لحظه بیاستم و نفس عمیق بکشم که تمام شد

آره تمام شد. خوب که بخوابم شنبه شده است، می روم دانشگاه، می روم سر کلاس های ملالت بار لحظه ها را بکشم، می روم سر کلاس مجله بخوانم، سر کلاس چرت بزنم، سر کلاس به استاد خیره بشوم و به چشم های تو فکر کنم و به گرمی دست هایت و به وقتی که آن شب مو های بهم ریخته م رو ناز می کردی، اون شب که توی سجاد راه می رفتیم و تو می گفتی این کلاه رو لازم نیست بگذاری – یعنی کلاهم را برداشتی – و راه می رفتیم و می خندیدیم و چقدر همه چیز خوب بود، آرام بود، رنگ همه چیزی تازه بود
. . .

* * * *

از اتوبوس پیاده شدم و ورونیکا را دیدم که توی یک دنیای دیگه ایستاده بود توی ایستگاه اتوبوس، رفتم جلو، خم شدم و آرام دم گوشش گفتم بونژور مادمازل، جا خورد، یک کم طول کشید تا از دنیای دیگه بیاد بیرون، خندید، پرسیدم صبح چی شد دانشگاه؟ اتوبوس دیگه ای ایستاد، بلیس پرید از پله ها پایین و خندان سمت ما دو تا، ورونیکا کارت ورود به جلسه را گرفته بود، با بلیس رفتیم سمت پردیس، توی راه می خندیدیم، از هم جدا شدیم، بلیس سمت دانشگاه اقتصاد و من دانشگاه الهیات – قبلا بر عکس بود – رفتم و چشمم به صف ها که افتاد گیج خوردم، ابهت رو حفظ کردم و رفتم از ته صف پرسیدم اینجا مال شصت و سه ای هاست؟ سر تکان داد که نه، گفتم تنک یو، و خونسرد پشت سرش را نگاه کردم، یک صف دو برابر این صف، پشت سرش، رفتم و خیلی خونسرد ایستادم، یک دقیقه بعد ایلیا آمد و صادق و حرف زدیم و حرف زدیم و چهل و پنج دقیقه ای طول کشید کارت گرفتن، خدا را شکر همه لیسانسه بودند، مگر نه چه می شد – یک جور هایی وحشت می کردی اون آخر هاش که سی نفر حجوم برده بودند به یک پنجره و یک نفر از اون پشت هی اسم داد می زد، من کلی بالا پایین پریدم تا منو دید و کارت و برگه ها را بهم داد، آمدم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم، نفس عمیق

. . .

* * * *

اینجا می توانید صفحه های اول چند تا از روزنامه ی انگلستان را ببینید، مثل دیلی میرر یا استاندارد، هووم، با چیزی که سر کلاس خواندن متون مطبوعاتی با هامون کار کردند، هووم، یه چیزی حدود . . . آره، حدود صفر درصد عین هم هستند، باور ندارید؟ خوب نگاه کنید، اگر کوچک ترین شباهتی بود بهم بگید، ممنون می شوم

ضمنا حواس تان باشد عفت تان لکه دار نشود موقع تماشای صفحات

http://www.pressdisplay.com/

این دو تا هم لینک به اولی به مجلات انگلستان و دومی روزنامه ی های انگلستان است. جالب بود

http://www.worldpress.org/newspapers/EUROPE/UdotKdotfsEngland.cfm

http://www.onlinenewspapers.com/englanda-k.htm

این هم لینک به روزنامه ی سان چاپ لندن، یک روزنامه ی زرد تمام عیار، البته توجه داشته باشید که توی تیراژ روزانه چیزی از گاردین کم نمی یاره این روزنامه، درست نمی دانم چرا این روزنامه را دوست دارم، شاید برای اون عکس معروف که از پرنس هری چاپ کرد و کنارش نوشت: هری یک نازی، و انگلستان رو بهم ریخت، شاید برای این که می تونه راحت به همه چیز بخنده، همه چیز رو مسخره کنه، حتا اگر دوست دختر های پرنس هری و پرنس ادوارد باشند، شاید برای راحتی ش دوستش دارم، نمی دانم، واقعا نمی دانم

http://www.thesun.co.uk

سودارو
2006-02-28
ساعت ها را گم کرده ام، فقط می دانم جمعه صبح کنکور دارم، همه چیز محو شده است، یعنی همه چیز هایی که خوانده ام توی ذهنم می ماند؟ مصطفی متخصص گند زدن می شود سه ساعت از من دور باشد؟ مصطفی احساساتی هم، مصطفی بی شعور هم، کلا همه ی مصطفی ها برند سه ساعت ددر و فقط یک پسر خوب بمانه، یک پسر که آرام تست ها را بزنه و نفس های عمیق بکشه
. . .