February 07, 2006

نه، یادم نرفته، مگر می شود؟ هنوز موج های حوض پارک کوهسنگی آن شبی که همه رفتند وقتی باران بارید و من و تو نشستیم و زیر باران به موج های تاریک نگاه کردیم توی چشم هایم هست، هنوز آن شبی که دست هایم را گرفته بودی و سرت بالا بود و چشم هایت بسته و برف می بارید یادم هست که گفتی امشب را هیچ وقت فراموش نکن

هیچ وقت فراموش نمی کنم

حالا شانزده بهمن بیاید و من ننویسم در وبلاگ که . . . مهم است مگر؟ پارسال نوشتم و دیدم که گریه می کنند وقتی می خواندند متن را، اشک های دخترک را دیدم و فکر کردم مگر لازم بود؟

لازم بود؟

حالا من هی چرخ بخورم امشب و هی خواب ها واقعی شوند و بیایم خانه و به قول دخترکم با کنکور سرگرمم، آره، با کنکور سرگرمم و شب ها که می شود آنقدر خسته که توانایی اندیشیدن از من رخت بسته، که آهنگ گوش می کنم و اصلا دوست ندارم به گذشته ها که . . . که امروز وقتی توی تاکسی نشسته بودیم آنقدر حالم بد شد که نفسم . . . و فکر کردم که تو، تو هم همین طور می شوی، مثل آن شب که کنار من نشسته بودی و رنج می کشیدی و عصبی بودی و رنج می کشیدی و من . . . چه کار می توانستم بکنم به جز فشار دستی که یعنی هنوز هم . . . هنوز هم چشم هایم را می بندم و همان روزی است که توی چشم هایم نگاه می کردی و چشم هایت مهربان بود و چشم هایت می درخشید و من می ترسیدم که نگاهت را بر گیری، که
. . .

چهار سال گذشت، وارد سال پنجم شده ایم و هر بار که میلی جواب می دهی زمان می گذرد تا . . . امسال چند بار بیمارستان بستری شدی؟ امسال
. . .

می دانی، من هنوز میان همان شبی ایستاده ام که تو زنگ زدی خانه ی ما و من تنها بودم و صدایت را که شنیدم گریه ام گرفت، بد جوری گریه ام گرفت، هیچ چیزی نمی توانستم بگوییم و فقط گریه ام گرفت و وقتی تلفن را قطع کردی و توی اتوبوس تهران نشسته بودی و به قول خودت یک دفعه به خودت آمدی که تمام صورتت خیس خیس است، همان موقع که تلفن را قطع کردی من توی هال ایستادم بین مرزی از نور و تاریکی، بین دو اتاق و ایستادم و نور نیمی از تنم را در بر گرفته بود و تاریکی نیم دیگر را که
. . .

هنوز هم همان جا ایستاده ام. تو زنگ زدی که بر می گردی. تو برگشتی و من شکلات های خوشگل گرفته بودم و من چشم هایم را می بندم و به صدای نفس هایت گوش می کنم و چشم هایم را می بندم و روز ها می گذرد و چشم هایم را می بندم و زندگی
. . .

هنوز هم به خودم می آیم و شانزده بهمن دیگری گذشته است و حالا گیرم هر چند دور که هر چند . . . فقط تو می دانی چقدر لازم است دور شوم از اینجا، فقط تو می دانی
. . .

سودارو
2006-02-06
ده شب

* * * *



سكوت



مرگ، سرود غریبه ای نیست
در عبور از این كوهساران زجر
وقتي كه صدايت در هق هق اشك ها گم می شود
. . . در اين روزگاران كه پايانی نخواهد داشت

و رو در روی تصاوير زندگی ام
چشم هايم را مي بندم
كه موج خاطرات فرو نمي نشيند
عبور از ذهن خسته ام را:
كه يادت هست؟

يادت هست؟
و يادم هست

وقتي چشم هايم هنوز در ميان نفس هايت باز مي شوند
وقتي پشت پنجره، همه جا ساكن شده
. . . و زندگي آمده ميانه ي دستان من

و مرگ، سرود ِ راهبان دوردست نيست
. . . مرگ كه سياه نيست

و يادت هست؟
باران مي باريد و روز بود
و برف مي آمد و شب بود
و دستان من ميان دستان كوچك و لرزانت
. . . و چشم هايت ميان ستاره ها را مي جست

يادم هست
وقتي كه از ميان جمع فرياد گذشتيم و
دستانم را ميان نفس هايت حلقه كردم

و يادم هست
كه آسمان آبي بود و در كوهسار باد مي وزيد
وقتي كه شهر زير پاهامان مي جوشيد
و پرنده ها، ميان ابرها دور مي شدند

و يادت هست؟
وقتي دستان من ميان كوچكي انگشتانت
تمام دنيا را گذشتيم؟

و قلب هاي كوچك و مطرودم
نگاه مي كنند
از پشت پنجره
. . . كه آفتاب مي آيد و آفتاب مي آيد و آفتاب مي آيد

سودارو
28-9-1382

وبلاگ جودی خانوم هم یکساله شد، مبارک باشد. فعلا در به سرانجام رساندن فرایند در آوردن چشم حاج آقا و گذاشتن آن کف دست شان هستند و اوضاع خین خینی است، امیدوارم به زودی آسمان آبی شود و در پس ابر ها دوباره همه چیز خوب و آرام باشد، یک سالگی تان مبارک باد، کاش یک کم بیشتر می نوشتید، آن هم با استعدادی که دارید

http://judy.blogfa.com/post-96.aspx

ممنون از لینک تان

http://peyvandkadeh.blogspot.com/