February 22, 2006

شروع شد، یعنی دارد شروع می شود، اعداد از ده گذشته اند و دارند یکی یکی سقوط می کنند، سه شنبه کارت ورود به جلسه ی کنکور را می گیرم، چهارشنبه صبح اِراتو می رود سر جلسه و من چهل و هشت ساعت بعد از آن و بعد . . . دو ماه کامل سکوت، بی خبری، بی خیالی، دو ماه کامل همین جوری ول گشتن، دو ماه هر کتابی که حال می کنی خواندن، دو ماه هر چقدر دوست داری پای کامپیوتر نشستن، دو ماه وقت برای تمام کار هایی که دوست داری، دو ماه که سنگینی فشار این کنکور لعنتی عوضی نباشد، دو ماه برای خودم
. . .

چشم هایم را می بندم و فکر می کنم این چند روز مانده، این جمعه نه، جمعه ی بعد، صبح که بشود، صبحانه که بخورم، بروم حوزه ی امتحانی، بروم و بشینم و اول هشتاد سوال زبان عمومی – مطلقا ربطی به زبان عمومی ندارد، چرندیاتی است به اسم زبان انگلیسی، به اوهام طراحان سوال ربط پیدا می کند به زبان انگلیسی - و بعد نفس عمیق کشیدن، دفترچه ی شماره ی دو، هشتاد سوال تخصصی ادبیات، تاریخ ادبیات، نقد ادبی، واژگان ادبی، مکتب های ادبی، رمان، نمایشنامه، شعر، سوال ها که جواب بدهم، یعنی دیگر هیچ چیزی مهم نیست، رها شده ای، حالا به درک که قبول می شوی یا نه، به درک

می دانی به درک

فقط می خواهی بگذرد، می خواهی چشم هایت را ببندی و دوباره لوس بشوی و دوباره آرام بشود همه چیز، کلاس های دانشگاه باشد – برای آخرین ترم – و بعد هم یک کتابی که دوست داری دستت بگیری، بعد
. . .

نمی دانم، می دانی فقط می خواهم بگذرد

فقط می خواهم بگذرد. به درک، خوب فوقش می ری یه جای دیگه درس می خونی، فوقش می ری هند، مالزی، یا هر جای دیگه، شاید هم خل شدی رفتی ایرلند هنرهای دراماتیک خواندی، یا یک چیزی شبیه به آن، می دانی، راه ها برای ادامه دادن زیادند، امکانات زیاد تر، شاید فقط دلت می خواهد هنوز ایران بمانی، شاید به خودت می گی دو سال دیگه هم بمونی، شاید دوست داری تو شهر های کشور خودت باشی، شاید به همه ی گندی همه چیز هنوز هم اینجا رو دوست داری

شاید دوست داری عبور از در هواپیما و خروج از مرز همیشه یک رویا بمانه، شاید
. . .

نمی دانم این ها را برای چی می نویسم. همین چند روز پیش بود که به آقای امیری می گفتم من امسال قبول شم خیلی خوبه، سال دیگه قبول شم فوق العاده است، سال دیگه ایران نباشم عالیه، گفتم بد ترین اتفاق ممکن این می تونه باشه که برم سربازی – می دانی خنده دار چیه؟ دانشگاه که آمدم یک نمره ی چشم کم داشتم برای معافیت، الان هم که دارم لیسانس می گیرم باز هم یک نمره کم دارم برای معاف شدن، خنده دار است، احمقانه خنده دار است

. . .

من الان فقط می خوام بخوابم، بخوابم و عصر بیدار شم ببینم چه خاکی تو سرم می تونم بریزم، هنوز یک کتاب دیگه مانده – نود صفحه اش – و یک جزوه هم مانده، سرم دارد گیج می رود

بد جوری همه چیز توی سرم دارند داد و هوار می کنند

نمی دانی

. . .

سودارو
2006-02-22
سه و سی و شش دقیقه ی عصر