February 10, 2006


یک راه منطقی برای اعتراض به کاریکاتور های منتشر شده از پیغمبر اسلام. من امضا کردم. دعوت می کنم که شما هم امضا کنید

http://www.petitiononline.com/islamic/petition.html

* * * *

این روز ها همه اش توی اتاقم که نشسته بودم صدای نوحه بود که از دکه ی پخش چایی دهه ی محرم چهار راه راهنمایی می آمد توی اتاق. دیشب به سلامتی صدای نوحه های ساعت پنج بعد از ظهر میگرن گرفتم. پریشب به سلامتی صدای نوحه ها هی تمرکزم بهم می خورد و آخر سر هم کتاب را بستم و آمدم بیرون از اتاق پرسه زدن شاید ذهنم آرام شود

دیروز داشتم فکر می کردم که دارند پر می کنند، تصویری که واقعی نیست را دارند پر می کنند، می خواهند به زور مردم خیابانی را مذهبی نشان بدهند که خوب . . . خوب مذهبی نیستند، واقعا مذهبی نیستند را نقش مذهب بدهند، حالا بی خیال تمام این حرف ها که آیا واقعا نوحه خوانی کوچک ترین ربطی به مذهب یا قیام عاشورا دارد یا نه . . . بی خیال

داشتم فکر می کردم که دارند پر می کنند، تصویر می سازند و ایستادم و مکث کردم و فکر کردم همه جا همین جوری شده است، دانشگاه ها دارند یک تصویر مصنوعی ارائه می دهند از دانشجو هایی که اکثرا دانشجو نیستند، صنعت همین طور، بازار همین طور . . . بابا بی خیال

بابا بی خیال

داشتم فکر می کردم و نشسته ام به تماشای رومئو و جولیت – شما می گویید ژولیت؟ - نسخه ی مال بی بی سی که آقای دوست آورده و نگاه می کنم و هنوز تمام نشده و یک نسخه ی وفادار به متن است و برای من قرن بیست و یکمی کسالت بار و در عین حال جذاب، حالا وسط این معرکه که توی ذهنم هست حس مرگ هم اضافه شده است، که مرگ برای عشق . . . همیشه مرگ برای عشق افسانه نیست، مگر نه؟

گاهی وقت ها به این نتیجه می رسم که هر چیزی که بشود تصورش کرد حتما اتفاق می افتد. یعنی وقتی وارد ذهن انسان شد برای انسان آفریده می شود، نمی دانم چرا، ولی همه اش این تصویر ها جلوی چشمم می آیند

. . .

ذهن ام بسته است. شاید بخوابم آرام شود. امشب هی تصویر ها را از ذهنم خط می زدم. امشب شب گرمی بود

سه سالی می شود که پایم را از مجالس مذهبی کشیده ام بیرون، صدای هیأت محل که می آمد فکر می کردم همین چند سال پیش همراه شان بودم، فکر می کردم هر شب مسجد می رفتم، فکر می کردم که هشت سال شده است، حدودا هشت سال گذشته است، یا بیشتر، آن موقع ها سفرنامه ی ماژلان می خواندم و کتاب های ذبیح الله منصوری و توی خیابان سرم را می انداختم پایین و زندگی اگر خوب نبود، آرام که بود، این روز ها رمان به زبان انگلیسی می خوانم و آهنگ به زبان انگلیسی گوش می کنم، فوق ش فرانسه، حواسم هست که توی خیابان با کسی دست ندهم و شب ها همه اش میگرن دارم . . . چقدر مسخره شده است همه چیز . . . چقدر مسخره
. . .

* * * *

جالب بود

http://shahreghese.com/

http://firman.blogfa.com/

وبلاگ آقای شالبافان را هم اگر علاقه به شعر و ادبیات دارید مطالعه فرمایید

http://mrshalbafan.persianblog.com/

سودارو
2006-02-09
نه و یازده دقیقه ی شب