February 18, 2006

چه خانه ای تحویل مامان بابا دادم، ظرف ها نشسته، پاکت نان کپک زده، خانه پخش و پلا، خودم هم صبح که زود تر رسیدن دیدن روی تخت خودم نیستند = چه فکر و خیال ها که نکردن – و بعد دیدن که من رفتن آن ور خانه تو اتاق دادش خوابیدم – که مثلا هر دو طرف خانه چراغ خاموش و روشن شود – و صدام زدن که ما آمدیم و من توی خواب و بیداری فکر می کردم کجا هستم

کجا هستم؟

گیتی می گفت این یک بیابان بزرگه و برهوته که بسته به توانایی هات می تونی توش خونه بسازی. گیتی می گفت این ها همه شون شبح ند. می گفت وقتی وارد بشی می فهمی که هیچی حالی شون نیست. گیتی کلی توصیه داشت. من گوش می کردم و توی ذهنم هی واژه ها چرخ می خوردند که
. . .
من در ابتدای یک در ایستاده ام. دری رو به برهوت. دری که آنسوی آن زندگی . . . یا تمام آن چیزی که نامش زندگی است – دروغ های متناوب؟ - دری که دارم باز ش می کنم، دری که
. . .

گیتی توصیه می کرد که زبان دوم – در واقع سوم – کار کنم. می گفت اسپانیایی، من یک موقعی دوست داشتم از امکاناتی که هست استفاده کنم و یک سالی برم فرانسه یاد بگیرم – مثلا توی ذهنم بود که چهار سال دیگه یک سالی برم و یک زندگی رو تجربه کنم توی یک سرزمین دور و فرانسه هم یاد بگیرم – حالا گیتی می گه اسپانیایی و من یاد آرزوی گذشته افتادم که فکر می کردم شاید وقت بگذارم و هیچ وقت نگذاشتم و آخرش هم تو دانشگاه نه واحد فرانسه پاس کردم و می گفتم حالا که اصول اولیه را دیده ای، بیا زبان را یاد بگیر، فکر می کردم و هنوز هم فکر می کنم و همه اش می بینم که راه ها بسیار ند و به قول رابرت فراست آن راهی را انتخاب می کنم که کمتر از همه انتخاب شده، چون من مصطفی هستم، من هر کسی نیستم، یک موقع هایی هم نام می گفت که اول که تو کلاس دیدمت فکر می کردم که این پسره چقدر ادعا داره، بعد دیدم پشت این ادعا ها غرور نیست، دیدم می شه با هات دوست شد

می شه؟

من نمی دونم، شدم مثل همون طرحی که از من کشیده بود، یک پسر پشتی از انبوهی از خطوط مختلف، که زندگی همه اش تضاد های بی پایان، تضاد های نا معلوم، زندگی همه اش آرزو
. . .

زندگی تو توهم خودش گم می شه. من تو سکوت های خودم

. . .

سودارو
2006-02-18
دوازده و چهل و شش دقیقه ی صبح