February 28, 2006


کتاب ها به قفسه بر می گردند، کتاب های جدید جای کتاب های قبلی را می گیرند، میز بعد از چند ماه خلوت می شود، ظهر عصبی می شوم تمام سی دی های دور و برم را می ریزم توی کمد، درش را می بندم، حوصله ندارم، کاغذ ها را این ور و آن ور می ریزم و می گذارم هی دور و برم خلوت تر شود، سنگین می خوابم، مثل فیل، مثل سنگ، چشم هایم که خسته می شود آریا گوش می کنم، یا یک آهنگ جینگول، یک آهنگ ناز، یک آهنگ بیخودی ِ آرام ِ ساکت ِ پر از دوپ دوپ

کتاب ها را می ریزم روی تخت، ظهری می خواستم به امیر حسین بگم اگر پانصد تا مطلب مختلف را توی این چهار روز مرور کنم همه چیز تمام می شه، امیر حسین بلند گفت نه، و رفت یک چیزی که نظرش را جلب کرده بود کنکاش کند. تب کنکور توی خانه بلند می شود، بعد از برادرم که الان دارد ارشد ش را می گیرد، و من که توی کنکور دارم دست و پا می زنم خواهرم هم رفت مدارک ش را پست کرد که برای سال دیگه توی کنکور شرکت کند، من گیج می زنم، من دست و پا می زنم و سنگین می خوابم، مثل فیل، مثل سنگ، آهنگ های آریا را گوش می کنم و فکر می کنم هنوز چشم هایم خسته اند، ژوزفینا را خاموش می کنم و یک کتاب دستم می گیرم – جزوه ها را همه جمع کرده ام، جز یکی – و می خوانم، فکر نمی کنم به هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیزی مهم نیست، فقط می خوانم، متن های قشنگ، متن های کسالت بار، روز های ملالت بار، تقویم را باز می کنم، بعد از کنکور دو هفته کلاس می روم و بعد بیست روز تعطیلات عید نوروز، بیست روز چرت زدن، ول گشتن، خمار بودن، هیچ جوری بودن

.
.
.

نه و نیم شب

* * * *

یک جور هایی الان در اوج خواب گونگی هستم، یعنی خواب هستم ولی بیدارم، الان یادم اومد که چند روزی گذشته و من می خواستم بنویسم حالا که داره عید نوروز نزدیک می شود، دوستان لطف کنند و خانه تکانی که می کنند سی دی ها و کتاب ها و بقیه ی چیز هایی که از من دارند را یک گوشه بگذارند و برایم بیاورند، ممنون می شوم

سی و نه دقیقه ی صبح

* * * *

http://myownlife.blogfa.com/post-22.aspx

* * * *

عصر گاه بود، تصویر پاییز میانه ی درختان می درخشید، خورشیدی غروب می کرد. باد می وزید و برگ های درختان مثل یک گردباد فرو می ریختند، بارانی نوید آمدن می داد. تصویر بانوی من از دور ظاهر شد، در میان شنلی مخملین و تیره پیچیده، لبخند می زد و پیش می آمد، بر دستان ش عطر خوشبو ترین گل ها بود که احساس می شد، زانو زدم و انگشتان دست راست بانو را بوسیدم، لبخند می زد بانو، آماده بودم که به فرمان بانو راهی شوم در راهی که بانو خواسته باشد، بانو لبخند می زد و مو های طلایی رنگ شان بر شانه های شان همچون آفتابی بود که طلوع بکند. باد وزید و زیر باران برگ ها غرق شدیم. بانو در سکوت به چشم هایم نگاه می کرد و من همچنان زانو زده نفس حبس شده به بالای سرم خیره بودم، ماه و ستارگان محو می شدند در زیبایی درخششی که در چشم های بانو می دیدم

بانوی من

امشب در میان حجم تاریکی در امتداد درختان سیاه رنگ دور از قلعه ی جادوگر ِ سیاه چادر زده ایم. امروز در سکوت و تاریکی گذشت و تنها امیدواری تصویری از دیداری بود که شما را در وجودم زنده می ساخت. امشب جز زاری پرنسس در بند هیچ صدایی به گوش نمی رسد

هنوز راه ورودی به قلعه نیافته ایم. به عشق پناه می برم و به تصویر چشم های تان فکر می کنم. به امید پیروزی

. . .

یک نیم شب

* * * *

http://www.bbc.co.uk/persian/science/story/2006/02/060225_fb_google_web_creator.shtml

سودارو
2006-02-28