بانوی من
شب صدای دهشتناک پرندگان ناشناس میانه ی گوش هایمان آوای ناامنی می افکند. صبح از باران به تندی رگبار تیر سربازان گُل از خواب جستیم. چشم های مان هنوز نوری نمی دید، ابر های تیره بود و غریو غرش حیواناتی که نمی شناختیم، میانه ی کوره راه گل آلود میانه ی درختان همچون شیطان قدم برداشتیم. صد قدم پیش روی مان نوری درخشید. از تاریکی رد شدیم و نور وحشت بود. میانه ی تاریک ترین قلعه ای که به عمر خویش دیده ام، برج تاریک با گیاهانی پر از خار های مسموم چراغی می درخشید و بر بلند ترین اتاقک قلعه، صدای گریه ی بانویی می آمد
بانوی من
مکث نکردیم که حرف پیر بزرگوار بود که گفته بودند شش روز که در کوره راه ی که از کوه عقاب جدا می شود پیش روید قلعه ی جادوگری است که از راز های زندگی تنها سیاه ترین شان را می داند. پیر گفته بودند که افسون جادوگر مرگ آور است، و جادوگر پرنسس جاودان نام ما را به اسارت خویش برده اند. امیدی به نجات پرنسس نیست که اسیر اوهام گونه ترین تیرگی ها گشته اند
آنسوی درختان سیاه قلعه ی سیاه اطراق کرده ایم و داریم می اندیشیم که راه نجات پرنسس چه می تواند باشد، فکر می کنیم که افسون سیاه را چگونه می توان شکست، راه ورودی به قلعه نیست که خندقی از آب لجن گونه و تیره دور به دور قلعه را فرا گرفته و راه ورودی نیست
پرنسس را به یاد می آورم، با مو های خرمایی رنگ که تا روی کمرگاه نقش طراوت داشت، ایشان را روز عید سال نوی سه و ده سال پیش در باغ مخصوص شهبانوی مان دیده بودم که می خندیدند و ملاحت وجود شان همچون زیبا ترین ِ پرندگان باغ بود
پشت درختان مخفی شده ایم و می اندیشیم، من اطمینان دارم که با عشق با بانوی بزرگوار راه ورود به قلعه را خواهیم یافت و شمشیر های برنده ی مان و هوش یکتای مان ما را یاری خواهد داد، که پیر بزرگوار گفته اند نور سپید ایشان همراه ما خواهد بود
زانو زده ایم و دعا می خوانیم و از خدا طلب یاری داریم. به نام پدر، پسر، روح القدس، آمن
* * * *
نه دیگر داستان نیست، لایه ی سمبلیک متن بالا را فقط دوستان خیلی نزدیک می دانند که چیست، تمام این دو روز چشم هایم را که باز می کنم نام او بر زبانم هست، که چه می شود؟ چه می شود؟
نمی دانی چقدر سخت است تحمل این فاجعه، تحمل این که سیاهی افکار کسانی که ظاهرا باید دوستار تو باشند این گونه به نابودی تو ایستاده اند
چه می شود کرد؟
هیچ، دعایی بخوانیم و امیدوار باشیم که تحجر درونی شان نرم شود، فعلا همه مان پشت درختان منتظر ایستاده ایم، حالا مثل ورونیکا لبخند تلخی بر آوریم که خدا بزرگ است، یا مثل هم نام عصبانی باشیم، یا مثل من رنگ صورت را به آرامش مصنوعی سرخ نگه داریم که
.
.
.
فقط دعا؟ تنها کاری که می شود کرد؟
.
.
.
سودارو
2006-02-26
ده و پنجاه و شش دقیقه ی شب
شب صدای دهشتناک پرندگان ناشناس میانه ی گوش هایمان آوای ناامنی می افکند. صبح از باران به تندی رگبار تیر سربازان گُل از خواب جستیم. چشم های مان هنوز نوری نمی دید، ابر های تیره بود و غریو غرش حیواناتی که نمی شناختیم، میانه ی کوره راه گل آلود میانه ی درختان همچون شیطان قدم برداشتیم. صد قدم پیش روی مان نوری درخشید. از تاریکی رد شدیم و نور وحشت بود. میانه ی تاریک ترین قلعه ای که به عمر خویش دیده ام، برج تاریک با گیاهانی پر از خار های مسموم چراغی می درخشید و بر بلند ترین اتاقک قلعه، صدای گریه ی بانویی می آمد
بانوی من
مکث نکردیم که حرف پیر بزرگوار بود که گفته بودند شش روز که در کوره راه ی که از کوه عقاب جدا می شود پیش روید قلعه ی جادوگری است که از راز های زندگی تنها سیاه ترین شان را می داند. پیر گفته بودند که افسون جادوگر مرگ آور است، و جادوگر پرنسس جاودان نام ما را به اسارت خویش برده اند. امیدی به نجات پرنسس نیست که اسیر اوهام گونه ترین تیرگی ها گشته اند
آنسوی درختان سیاه قلعه ی سیاه اطراق کرده ایم و داریم می اندیشیم که راه نجات پرنسس چه می تواند باشد، فکر می کنیم که افسون سیاه را چگونه می توان شکست، راه ورودی به قلعه نیست که خندقی از آب لجن گونه و تیره دور به دور قلعه را فرا گرفته و راه ورودی نیست
پرنسس را به یاد می آورم، با مو های خرمایی رنگ که تا روی کمرگاه نقش طراوت داشت، ایشان را روز عید سال نوی سه و ده سال پیش در باغ مخصوص شهبانوی مان دیده بودم که می خندیدند و ملاحت وجود شان همچون زیبا ترین ِ پرندگان باغ بود
پشت درختان مخفی شده ایم و می اندیشیم، من اطمینان دارم که با عشق با بانوی بزرگوار راه ورود به قلعه را خواهیم یافت و شمشیر های برنده ی مان و هوش یکتای مان ما را یاری خواهد داد، که پیر بزرگوار گفته اند نور سپید ایشان همراه ما خواهد بود
زانو زده ایم و دعا می خوانیم و از خدا طلب یاری داریم. به نام پدر، پسر، روح القدس، آمن
* * * *
نه دیگر داستان نیست، لایه ی سمبلیک متن بالا را فقط دوستان خیلی نزدیک می دانند که چیست، تمام این دو روز چشم هایم را که باز می کنم نام او بر زبانم هست، که چه می شود؟ چه می شود؟
نمی دانی چقدر سخت است تحمل این فاجعه، تحمل این که سیاهی افکار کسانی که ظاهرا باید دوستار تو باشند این گونه به نابودی تو ایستاده اند
چه می شود کرد؟
هیچ، دعایی بخوانیم و امیدوار باشیم که تحجر درونی شان نرم شود، فعلا همه مان پشت درختان منتظر ایستاده ایم، حالا مثل ورونیکا لبخند تلخی بر آوریم که خدا بزرگ است، یا مثل هم نام عصبانی باشیم، یا مثل من رنگ صورت را به آرامش مصنوعی سرخ نگه داریم که
.
.
.
فقط دعا؟ تنها کاری که می شود کرد؟
.
.
.
سودارو
2006-02-26
ده و پنجاه و شش دقیقه ی شب