February 15, 2006

نوشتم سکوت. کنار دستم روی هوا نوشتم سکوت. و سرم را بالا آوردم و روز بود و نشسته بودم سر کلاس. صبح گفتم دلم گرفته. گفتم کلاس حالم را خوب می کند. کلاس سنگین بود. توی هوای کلاس یک عالمه دود های سیاه چرخ می خورد. من نفسم بند می آمد. من حالم خوب نبود. کنار دستم روی هوا نوشتم سکوت و از کلاس آمدم بیرون. از حجم آدم ها دور شدم. توی حیاط دانشگاه دست هایم توی جیب راه می رفتم و روحم را می جویدم. سکوت. ولنتاین در سکوت
. . .

به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس های گل
ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوتر های معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
به زمین می نگرند

فروغ فرخزاد

بغضی پنهانی . . . توی اتوبوس یک صندلی پیدا می کنم و نگاهم خیره می شود به میان تصویر هایی که هی رد می شوند، رد می شوم از جلوی دانشگاه تو، رد می شوم از تمام خیابان های شلوغ . . . شب که با مامان رفتیم بیرون و مامان لباس ها رو نگاه می کرد و من نگاهم خیره مانده بود روی مجسمه هایی که برای ولنتاین می فروختند، مجسمه های زشت خندان، مجسمه های مسخره، مجسمه های سفالی
. . .

کتاب را می بندم و فکر می کنم حوصله ندارم، امروز را تعطیل می کنم و بی خیال همه چیز، منصوره عزا دار است که مامانی و بابایی دو روز می روند سفر. من توی این فکرم که دو روز توی خانه ی خالی با خیال راحت می توانم جزوه های شعر انگلیسی را با صدای بلند بجوم، من سرم را خم می کنم و کتاب را می بندم و فکر می کنم دلم می خواهد آهنگ های خوشگل گوش کنم و توی این سکوت، این سکوت که تمام روز رو پر کرده چشم هایم را ببندم و سکوت را گوش کنم و اینکه کنکور شاید بیشتر از چیزی که فکرش را می کردم سرگرم ت کرده، این سکوت لعنتی
. . .

به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس های گل
ابریشم

. . .

تمام صفحه های این سایت را می بلعم، تمام صفحه هایش را، فکر می کنی چیزی برای شما بماند؟ باور نمی کنم چیزی بماند

. . .

http://farrokhzad.poetrymag.org/

* * * *

خنده دار بود. شماره ی این ماه مجله ی نشنال جئوگرافیک منتشر و در مشهد پخش شد، ولی روی صفحه ی اول، یک برچسب سفید رنگ چسبانده بودند، با تردید به فروشنده گفتم که تمام شماره های مجله برچسب داره؟ خیلی خونسرد گفت سشوار بگیر پشت برگ، از یک گوشه بگیر، راحت کنده می شه. مجله را خریدم و آمدم خانه سشوار را برداشتم و تا صفحه داغ شد، برچسب ور آمد، کلی شنگول شدم، پنج دقیقه بعد بود که فهمیدم می خواسته با یک دستمال مرطوب چسب های مانده روی جلد را تمیز کنم. یک کم کثیف شد. ولی مهم نیست. واقعا مهم نیست. از سانسور بدم می آید، چند صفحه ای برچسب داشت کندم، چند تا برچسب کوچک بود بی خیال شدم، امروز تو دانشگاه که مجله تو کلاس دست به دست می گشت خانومی زحمت کشیده بود تمام برچسب های مانده را کنده بود

عکس های سانسور شده و نشده و مقالات این شماره را از اینجا دریافت کنید

http://www.ngm.com/0602

یک سری هم به این بخش سایت بزنید
Fun Stuff

. . .

* * * *

گفتم، می گویم و خواهم گفت، من چون رشته ی ادبیات انگلیسی را خلاف نظر خانواده انتخاب کرده ام باید یک حداقل نمره را بیاورم، همین قدر جوش نمره می زنم که معدلم از یک سطحی پایین تر نیاید. بعد دیگر برایم اهمیتی ندارد که چیزی به اسم نمره چه می گوید. این ترم هم معدلم شد 17.68 و دیگر برایم هیچ چیزی ارزش ندارد

این را می گویم چون امروز وقتی بعد از کلاس ماندیم تا با آقای قهرمان در مورد درس رمان گفتگو داشته باشیم بلافاصله هر حرفی که زدیم به مبحث نمره برگشت، آره، نمره های درس رمان برای من و چند تا دیگر از بچه های کلاس پایین ترین نمره توی کارنامه ی این ترم، و پایین ترین نمره در درس های تخصصی ادبی مان بود. این درست. ولی حرف ما نمره نبود

آقای قهرمان هم طوری حرف زد که جای هیچ حرفی نماند. خوب، حرف من که نمره نبود، من نمره هایم را از درس های دیگر گرفته بودم و مساله معدل برایم حل شده بود، حرف حرف دیگری بود . . . مهم نیست، دیگر مهم نیست

ضمنا من نمی دانم چرا استاد های ما فکر می کنند ما باید هومو جینیس – همرنگ، هم رای، هم عقیده – باشیم، ما دانشجو های ادبیات هستیم، اختلاف داشتن یکی از شروط رشته ی ما است، اگر قرار بود همه مثل هم فکر کنیم که نمی آمدیم دانشگاه، یعنی به زبان ساده تر، بین ما و یک گله گوسفند باید یک سری تفاوت هایی وجود داشته باشد، مگه نه؟

ولی لیست کتاب هایی که دادند برام شنگولانه بود، به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف، تصویر هنرمند در جوانی اثر جیمز جویس، ناطور دشت اثر جی دی سلینجر، هر سه تا را از متن انگلیسی خوانده ام، رمان هایی توپ تر از این نمی شد معرفی کرد، حیف زنگ ها برای کی به صدا در می آیند؟ ِ همینگوی را متن انگلیسی تا حالا پیدا نکردم، فارسی هم رغبت نمی کنم بخوانم – وقتی بهترین ترجمه ی مال ِ نجف دریابندری گنگ باشد، بی خیالش . . . – حالا صادق گفته رو اینترنت پیدا کرده و قرار شده لینک ش را بفرستد، از همینگوی وداع با اسلحه را خواندم و پیرمرد و دریا را هم سه باری، متن انگلیسی همینگوی فوق العاده است، هر چند وولف را بیشتر دوست دارم و کاش جویس اینقدر اذیتم نمی کرد با این خطوط دیوانه کننده اش، که نفس آدم بند می آید، که نگاه ت هی پر از اشک می شود، که هی نفس نفس می زنی که . . . زندگی چیست؟

زندگی چیست؟

. . .

سودارو
2006-02-14
یازده و پنجاه و نه دقیقه ی شب